Saturday, April 30, 2005

ببخشید، روم به دیوار!

حوا (با ناراحتی): باز دستت تو بینیت بود؟
فینگیل (با نگرانی): نه. هیچی توش نبود!!

آدم

Thursday, April 28, 2005

سفر

تا حالا سفرهای متعددی رو باهم رفتیم. تقریبا همشون خیلی خوش گذشته و خاطرات خوبی رو ازشون دارم. (شاید غیر از یکی که ماجراش متفاوته) ولی همه خوشیهای سفر یک طرف و دیدن شادی در چهره حوا یا شنیدن ابراز خوشحالی از اون سفر طرف دیگست. دوست داشتم میتونستم بیشتر ببرمش سفر.

آدم
تبریک

البته عید گذشته به جای خودش، ولی ...
تولد یک فرزند یا بقول معروف «قدم نورسیده» سرشار از سختی، هیجان، نگرانی، دردسر و در عین حال خوشی، شادی، تازگی و تجارب زیادی هست که حتما جای تبریک داره به «یک دوست» که گهگدار ردپای کمرنگشو میشه گوشه و کنار وبلاگها دید.

آدم

Tuesday, April 26, 2005

انتقال تجربه!

من هم مثل خیلیای دیگه عقیده دارم "تجربه کسب کردنیه نه آموختنی". البته به نظر من این منافاتی با مزایای دونستن تجربیات دیگران نداره که هیچ، تازه انتقال تجربیات خیلی هم مفیده. فقط فرقش در کیفیتشه.

آدم وقتی تجربیات دیگران رو ببینه یا بشنوه، خیلی چیزا میتونه یاد بگیره که از تجربه مجدد اونها جلوگیری کنه. (منظورم بدهاشه فقط!) مثلا ویولت یه مدت بصورت صریح و تقریبا همیشه بصورت ضمنی از تجربیات خودش و دیگران در مورد ام-اس میگفت که فکر کنم برای خیلیا میتونه مفید باشه، حتی برای اونایی که این بیماری رو هم ندارن چیزاهایی برای یاد گرفتن هست. البته خیلی از نوشته‌های فعلی روی وب همینطوره که اون فعلا بیشتر به ذهنم میومد.

همه این حرفها و فکرها از اونجایی تو ذهنم مرور شد که چند وقت پیشا ما با فینگیل مشکل داشتیم. رفتارش به نحو عجیب و زیادی تغییر کرده بود و عکس‌العملهایی نشون میداد که همش برامون تازه و در عین حال کمی نگران کننده بود. خلاصه خوشبختانه وقت و امکانی پیش اومد که در حد شاید کمتر از یک ساعت به کتابی در مورد بچه ها و مطالب مربوط به اونها، نگاهی بندازیم. و اونوقت بود که فهمیدیم این رفتارها نه تنها عجیب نیست بلکه توی کتاب دقیقا همونها رو هم نوشته! خوب اینطوری خیلی هم خیالمون راحت شد و هم اینکه باعث شد از تجربه کردن راههای مختلف برخوردی با فینگیل بیچاره خودداری کنیم. حداقل چیزی که این مدل اطلاعات داره اینه که آدم میفهمه تنها نیست و اگر هم مشکلی هست، چیزیه که معموله و همه باهش دست به گریبونن. و به این ترتیب بیخودی دست به گیرنده های خودش نمیزنه و به خاطر مشکل فرستنده، کارو خرابتر نمیکنه.

خیلی دوست دارم که بیشتر و بیشتر در مورد بچه ها بدونم و بتونم رفتار متناسبتر و بهتری داشته باشم. ولی از یک طرف مثل همیشه وقت نیست!! و از طرف دیگه توی این مدل کتابها مطالب بیخود و نسخه پیچیهای عمومی هم زیاده که اگه آدم حواسشو جمع نکنه بیخودی درگیرشون میشه. من که فکر میکنم مخصوصا با این بچه ها و دوره و زمونه فعلی، نمیشه از روش خاص و ثابتی استفاده کرد و فقط باید با دونستن و تحلیل بیشتر شرایط و تجربیات دیگران، نسخه خاص خودمونو واسه خودمون صادر کنیم. تازه هر از چند گاهی هم مصونیت پیش میاد و باید نسخه رو عوض کرد. عجب دردسریه ها!

تا نظر حوا چی باشه!

آدم

Friday, April 22, 2005

دوستان خوب

برام خیلی جالب بود که دیدم وقتایی که نیاز به راهنمایی بقیه دارم بیشتر پیداشون میشه و راهنمایی میکنن. همیشه دوست داشتم همینطور باشه. یعنی وقتایی که همینطوری مینویسم که بیشتر فقط حرفه و یا خاطره، ولی وقتایی که آدم نگرانه یا ناراحته یا نیاز به مشورت داره، اظهار نظر دوستا خیلی میتونه مفید باشه. بهرصورت خوشحالم و ممنون از اونایی که به این ترتیب میتونن کمکی بکنن یا باعث و بانی اون میشن.

شاید بهترین خاطره هایی که میشه از بچه ها نگاه داشت همین نوشته ها باشه. این فینگیل که نشد یه بار از اول بچگیش با خیال راحت ازش عکس یا فیلم بگیریم. هروقت دوربین حاضر باشه، دیگه اون رفتار خودش نیست که انجام میده. تا وقتی که خیلی بچه بود که تا دوربین رو میدید، همه چیزو ول میکرد و زل میزد به دوربین. تا کمی قبل هم که با دیدن دوربین یاد ژست گرفتن میافتاد و دَک و پُز. تازگیا هم که دیگه ناز میاره و دوربین که میبینه روشو اونور میکنه یا با ادا اطوار خودشو میزنه به اون راه. دیگه خیلی آدم مهم شده، نمیذاره از چهرش تصویر برداری بشه! خلاصه مگه اینکه این ذهن مرخص باباش چیزی یادش بمونه و بیاد اینجا بنویسه.

آدم

Monday, April 18, 2005

زبان

دلم گاهی اوقات برای فینگیل خیلی میسوزه. اونایی که با بچه های تو این سن و سال سروکار داشتن خوب میدونن زبون باز کردن بچه ها چجوریه. یک دوره ای هست که دیگه همه چیزو میشنون و میفهمن، ولی برای بیان منظور و مقصود خودشون مشکل دارن. هم مشکل تلفظ و هم گاهی اوقات مشکل دامنه لغت. بعد میبینی که گاهی اوقات واقعا عذاب میکشن تا بتونن یک مفهوم رو منتقل کنن وقتی که حتی پدر و مادرشون که با اون زبان شیرین آشنایی دارن، نمیتونن چیزی رو بفهمن.

حالا این فینگیل ما مشکلش مضاعفه که باید یک زبان دیگه رو هم همزمان یاد بگیره. با توجه به محدودیتهای روابط و شرایط موجود، ضعف زیادی داره ولی به خوبی داره سعی میکنه. دیگه خیلی خوب میدونه که یک سری آدما هستن که یجور دیگه صحبت میکنن. وقتی با اونا سر و کار داریم، حسابی حواسش هست که دیگه فارسی صحبت نکنه و باید زبونشو عوض کنه. تا اینجاش خیلی جالبه و جذاب. حتی اینکه وقتی کتابای اینجا رو داره میخونه (الکی) سعی میکنه از کلمات و لغات خودشون استفاده کنه، خیلی تحسین برانگیزه. ولی وقتی میبینم بلد نیست و همش با خودش همون چهار تا لغت رو تکرار میکنه، یا سعی میکنه از خودش لغات و ترکیبهایی با همون آوا تولید کنه، خیلی دلم براش میسوزه که اینطور باید دست و پنجه نرم کنه. از اون بدتر وقتیه که مثلا جایی هستیم مثل پارک و میخواد با بچه های دیگه قاطی بشه و خودش رو توی بازیها و شادیهای کودکانه اونا سهیم کنه. دیدن اینکه چقدر زور میزنه و خیلی اوقات در برقراری این ارتباط چندان موفق نیس، خیلی برام دردآوره. البته میدونم که براش خوبه و معمولا هم بلاخره اون حس کودکی اونا را با هم قاطی و آشنا میکنه ولی چکنم که گاهی اوقات احساس دست آدم نیست. امیدوارم همونطور که میگن، یادگیری دو زبان در کودکی غیر از کاربرد اون زبان در آینده، براش مزایای جنبی از قبیل رشد بیشتر فکری رو به همراه داشته باشه. امیدوارم که برای اون، این برقراری روابط و سختیهاش و تنهاییاش خیلی ساده تر از اونی باشه که من فکر میکنم.

داشتیم با هم گپ میزدیم و دور و برا رو نگاه میکردیم که یک پرنده از جلومون پروازکنان رد شد. یدفه با هیجان گفت "کلاگ" (کلاغ) بعد هم برای اینکه اطلاعاتشو به رخم بکشه گفت "پرباز میکنه" (پرواز). گفتم تو چی؟! گفت "آخه من ..." هی من‌من کرد و کلمه مورد نظر رو پیدا نکرد. یدفه درحالی که با دستش حالت پرواز رو نشون میداد گفت "آخه من دُم ندارم"!!

آدم

Friday, April 15, 2005

اینرسی!

جالبه، یه مدت که نمینویسم یا حتی در مورد خاصی نمینویسم، بعدش دیگه دوباره راه انداختنش خیلی سخته. مخصوصا با این حافظه معیوب من! چند روزه هرچی فکر میکنم کمی از فینگیل بنویسیم چیزی به خاطرم نمیاد. ولی چند وقت پیشا که در موردش مینوشتم، همش از ماجراهاش به ذهنم میومد!

البته اینطوری اصلا خوب نیست. از اول هم نمیخواستم که اینطوری بنویشم و فکر میکردم و میکنم که بهتره هرچیزی واقعا اون موقع تو ذهنم هست بنویسم. واقعا که این نوشتن خیلی خوبه. مخصوصا که گاهی اوقات آدم میتونه چیزای خوبی از کامنتها یاد بگیره یا در واقع مشورتی داشته باشه برای مشکلش. مخصوصا خیلی از چیزا رو که آدم نمیتونه تو زندگی واقعی به این راحتی در موردش حرف بزنه یا بحث کنه و افرادی کاملا بیطرف در موردش نظر بدن یا قضاوت کنن. امیدوارم بیشتر بتونم از این جنبه ها استفاده کنم.

این چند روزه گرفتار بودم و حسابی درگیر هروقت اومدم کمی گپی بزنم وقت پیدا نشد. امشب هم باید با عجله میرفتم خونه که گیر یه نفر چت کند دست افتادم که باهش رودرواسی هم دارم! حالا هم قسمت شد میون زمانهای انتظار اینا رو بنویسم! اگه خودش بفهمه که چقدر شیش دنگ حواسم بهش بوده!!

آدم

Tuesday, April 12, 2005

همیشه دوست داشتم (و دارم) که هرچه بیشتر با کارها و مشکلات همدیگه آشنا بشیم. اینطوری بیشتر خواهیم تونست همدیگه رو درک کنیم و در مواقع لازم واقعا مثل یک شریک با هم مشورت یه به هم کمک کنیم. البته تا حدودی هم موفق بودیم.

خیلی وقتا مشکلات از همینجا ناشی میشه که زن و مرد از عوالم هم خبر ندارن. تازه در بهترین حالت اگه مشکلی برای هم پیش نیارن یا ناراحتیی بر اثر این عدم اطلاع پیش نیاد، حداقل مشکل اینه که نمیتونن واقعا به هم کمکی کنن یا حتی دلداریی برای مشکلات هم باشن.

چقدر خوب بود اگه میشد هر از چند گاهی جای وظایف عوض میشد تا هرکسی با مسائل و مشکلات طرف دیگه بیشتر آشنا بشه. اصلا غیر از این، خود این تنوع شاید خیلی خوب و مفید بود. فکر کنم دیگه اونطوری خیلی از بحثها و گیر دادنهای دوطرفه که منشاء خیلی از مشکلات هست پیش نمیومد. چون اونوقت مرد دیگه سوال نمیکرد چرا غذا حاضر نیست یا چرا وضع فلان چیز خونه اینطوریه! و دیگه زن هم فکر نمیکرد چرا وضع کار یا درآمد اینطوریه یا اوضاع مالی خونه خرابه یا اینکه چرا همسرش نمیتونه قید بعضی از جلسات بیموقع یا قرارهای خارج از برنامه رو بزنه و هزاران مورد دیگه که همیشه باعث اختلاف بوده و هست.

این حرفا و فکرا خیلی وقتا تو ذهنم بوده و خیلی بالا و پایینش کردم. ولی خوب حیف که فقط فکره! الان هم پا پیش گذاشتن حوا برای کمک فکری و مشورت به من در شاماندهی به کارها باعث شد که یاد این قضیه بیفتم و آرزوی اینکه ایکاش بتونیم هرچه بیشتر این زمینه رو تقویت کنیم.

آدم

Monday, April 11, 2005

دکتر

از جمله چیزای خیلی خوب اینجا، قضیه دکتر بچه‌هاست. نمیشه واقعا فرق خاصی رو براش بیان کرد. نمیدونم، مثلا دکترهای اطفال در ایران هم سعی میکنن با بچه ها به مهربونی و آرامی برخورد کنن یا حتی اونجا هم توی خیلی مطبها میشه وسایل سرگرم کننده یا اسباب بازی پیدا کرد. ولی فرقی که میشه دید، اینه که اونجا معمولا همه بچه ها از دکتر میترسن و فرارین درحالی که اینجا بعضی وقتا فینگیل دلش برای دکترش تنگ میشه و وقتی میخوایم ببریمش جایی، پیشنهاد میده که بریم دکتر!!

حالا فرقشو خودتون پیدا کنین! یک دکتر خاص هم نیشت که دوستش داشته باشه ها. تا حالا دو سه تا دکتر متفاوت داشته.

آدم

Saturday, April 09, 2005

پول!

پول هم خوبه مثل پول اینا باشه. توی ایران عملا یک سری از سکه‌ها منسوخ شدن و اگرچه از نظر قانونی اعتبار دارن ولی عمرا کسی مثلا سکه زیر پنج تومنی رو قبول کنه. تازه اصلا مثل توهین میمونه و طرف مقابل حسابی از دستتون عصبانی میشه. یه چیز درست و حسابی هم که بخوایم بخریم باید یک گونی اسکناس با خودمون داشته باشیم. باز خدا پدر چک پول رو بیامرزه که کلی از مشکلات رو حل کرده.

با کوچکترین سکه اینا شاید حتی توی ایران هم نشه چیزی خرید و دوتا از بزرگترین اسکناسها میشن معادل یک ماه حقوق بنده در ایران! (البته زمانی که اونجا بودم) در عین حال همیشه از همه انواع این اسکناسها و سکه ها دم دست همه هست و تقریبا هیچوقت مشکل خورد کردن پیش نمیاد.

ترکیه هم که تا چند وقت پیش مایه رو سفیدی ایران بود، 6 تا صفر از جلوی ارقام پولاش کم کرد و ظاهرا روبراهش کرد!

آدم

Thursday, April 07, 2005

یک روز نه چندان خوب!

میخواستم در مورد یک دلخوری کوچیک و الکی که باعث شد دیروز از یه روز خوب به یه روز نه چندان خوب (کمی تا قسمتی ابری) تبدیل بشه بنویسم که خوشبختانه دیروز فرصت نشد. بلاخره از این موارد زیاد میتونه پیش بیاد و فکر میکنم نوشتن و گفتن در اون مورد به این شکل که هرکسی برای خودش و با دیدگاه خودش بنویشه مفید باشه.

خیلی وقتا دلخوریا از ندونستن یک طرف و خوب توضیح ندادن طرف دیگه میتونه باشه. مثلا اگه حوا بدونه که کاری میتونه برای من خیلی دردسر داشته باشه و ناراحت کننده باشه، فکر نکنم به انجام اون اصراری داشته باشه. حالا هرچند من فکر کنم که قبلا اینو بهش گفته باشم، بازم یک توضیح مجدد احتمالا بهتر از برخوردی با ناراحتی و عصبانیته!
همچنین من اگه بدونم انجام کاری برای حوا مشکله یا حال و روز خوبی نداره، حتما بیشتر برای انجام کارها و برداشتن باری از دوشش اقدام میکنم. هرچند من در جریان باشم که مثلا در دوره نقاهت بیماریه هنوز یا مثلا خستگی زیاد یک کار دیگه توانی براش نگذاشته ولی بازم یک توضیح واضحات و یادآوری (مخصوصا به من فراموشکار) میتونه از خیلی از دلخوریها پیش‌گیری کنه.

البته همه اینا فکرایی که با خودم میکنم و تجربیاتی که به میزان خیلی کم انجام شده. امیدوارم اگه بتونم اینطوری باشم، همون جوابهای پیش‌بینی شده رو بگیرم!

آدم

Tuesday, April 05, 2005

نماز خوندن خوبه!

باید سعی کنم بیشتر نماز بخونم! اصلا هرچی نماز عقب مونده هم هست این روزها بخونم. آخه مدتیه احساس میکنم که فقط در حین نماز خوندن هست که فرصتی برای فکر کردن پیدا میکنم! البته نه اینکه منظورم توجه و توکل و موارد مشابه باشه ها. همون فکرای عادی روزمره رو میگم! اصلا اینقدر به حالت رخوت و (نمیدونم چطوری توصیفش کنم) رسیدم که همینطوری فقط یک سری کار رو بصورت روز مره انجام میدم و روز به روز هم بیشتر احساس میکنم که اینطوری وقت تلف کردنه. ولی خوب از طرفی هم یه احساسی هی تلقین میکنه که همینطوری ادامه بده. اگرچه میتونم حس کنم که یک توقف و بعد شروع حساب شده و با انرژی بهتره ولی خوب، چه کنم که بازم هنوز نتونستم با خودم کنار بیام و این حساب و کتاب رو انجام بدم.

حتما شنیدین که میگن: مردي قوي به كارگاه چوب بري رفت و تقاضاي كار كرد ، ريس كارگاه وي را پذيرفت و تبري براي قطع درختان به وي داد . روز اول مرد 20 درخت انداخت. روز بعد با انگيزه بيشتر بر سر كار آماده شد اما تنها موفق به قطع 15 درخت شد. روز بعد نيز در كمال تعجب تنها توانست 10 درخت قطع كند. مرد متعجب از بي نتيجه بودن تلاش خود به كناري نشسته بود كه صاحب كارگاه را در كنار خود ديد، موضوع را تعريف كرد ، صاحب كارگاه پرسيد در اين چند روز آيا تبر خود را تيز هم كرده اي؟ مرد با تعجب فکری کرد و گفت: تلاش زیاد برای قطع درختان زماني را براي تيز كردن تبر برايم نگذاشت.

آره خلاصه اینطوریه که فقط تنها زمانی که بصورت مزمن درگیر کاری نیستم همون نماز با اخلاص(!)خودمه که بطور اتوماتیک انجام میشه و این فرصت رو به ذهن بلااستفاده(!) در اون زمان میده که کمی فکر کنه!
چیه مگه؟ بد میگم؟ اصلا فکر میکنم همین علمای خودمون هم با این قضیه هم عقیده بودن که گفتن اگه چیزی رو گم (یا فراموش) کردین و هرچی فکر کردین و گشتین، پیداش نکردین، اول دو رکعت نماز بخونین!! (اگر هم این قضیه رو نشنیدین میتونین از یکیشون بپرسین)

آدم