Saturday, January 29, 2005

دوغ؟!

بچه ایران ندیده همینه دیگه! برای اولین بار که دوغ میخواستیم بخوریم، میگه بابا این چیه؟!
-دوغ عزیزم
=دوک؟
-دوغ بابا دوغ!
=ها، دوک!
-باشه حالا بیا بخور ببین چطوره. (خوب دوغ گازدار هم موقع ریختنش کف میکنه)
=وای، نودابه!! (منظور نوشابست)
-نه عزیزم دوغه حالا بخور.
=ها، دوک! (یه ذره میچشه)
=این که شیره!
بعد از اینکه یه قلپ خورد چهرشو تو هم کشید و بدون اینکه به روش بیاره پاشد رفت!!

آدم

Wednesday, January 26, 2005

ای بابا

این دفعه سوم دارم مینویسم. امیدوارم که این دفعه دیگه بشه اولین بار خودم حالا هم که فینگیل زد همش رو خراب کرد. جدیدا حساس شده که وقتی من با کامپیوتر کار میکنم به خصوص وقتی مینویسم کلی گیر میده و می خواهد که کارم رو ادامه ندم.
خدا رو شکر بهتر شدو دوباره هم مریض نشد. فکر کنم حداقل سه بار پشت سر هم مریض شدو تازه بعدش بابا و از همه آخر سر مامان رو سرما خورده کرد که البته هنوز هم خوبه خوب نشدم.
این پست هم اونقدر موند تا آدم جون برام پست کرد.


حوا

Monday, January 24, 2005

تَب بُر!

آره بلاخره مقاومت این فینگیل هم در هم شکست و بعد از مدتی کجدار و مریز بودن در این هوای سرد، علناً سرما خورد. چون تب زیادی داشت برای اولین بار از نوار چسبهای تب بر روی پیشونی براش استفاده کردیم. اونم که مظلوم و بیحال از تب و بیماری، بعد از مدتها کمی حرف گوش کن شده بود. (البته غیر از نق و نوقهای ناشی از کسالت!) خلاصه کمی هم از سر کنجکاوی به راهنمایی من موهاشو زد کنار تا نوار رو بچسبونم روی پیشونیش. هم سرماش براش ناخوشایند بود و هم یه چیز جالب و تازه کشف شده.
چند دقیقه بعد اومد سراغم و گفت "بابا موهاتو بزن بالا"! و پشت بندش، شلپ دوتا تمبر که از توی خونه پیدا کرده بود زد رو پیشونیم!! اونقدرم کارشو جدی و مطمئن انجام داده بود که کی جرأت میکرد اونو برداره؟!

آدم

Wednesday, January 19, 2005

فینگیل

دیروز فکر میکردم که کمی بنویسم ولی این فینگیل سر صبح ما رو حسابی ترسوند و تا عصر حسابی سر کار بودیم. دکتر رفتن و....
این بچه ها واقعا همه چیزشون دردسر است.وقتی که خوب و سرحال باشند اونقدر از آدم انرژی میگیرند که خسته و هلاک می شوی و دائم باید باهشون سروکله بزنید. وقتی هم که خدای نکرده مریض شدند, ساکت وآروم میشوند دیگه مگه دست و دلت به کار میره وهمش نگرانی که ای بابا چرا اینطوری شد ودائم باهاش سروکله میزنی که شاید کمی سرحال بیایند.
,این دفعه که مریض شده بود حالت نگاهش من رو یاد خودم انداخت, موقعهای که سرما میخوردم که چقدر دلم میخواست که من رو تحویل بگیرند و لوسم کنند .البته الان دیگه بهتر شده ولی خب فکر کنم حسابی این مریضیهای پشت سر هم ضعیفش کرده باشد.

حوا

Monday, January 17, 2005

سیب زمینی

حکایت من هم انگار شده همین.نمیدونم که جاخالی دادن از نوشتن دراینجا برای چی شروع شدولی هرچه بیشتر میگذره به نظرم میاد که چه کار سختیه و اینکه کلا جواینجا کلی فرق کرده است.
خیلی خوشحالم که این آقای همسر ما با اینهمه مشغله توانسته اینجا رو نگه داره و دوستهای خوبی هم پیدا کنه .
نمیدونم که باز هم مینویسم, ولی فکر کنم که آقایون احتیاج بیشتری دارن به جایی که حرف دلشون رو بنویسند.ممنون از همه که خیلی لطف دارن ,امیدوارم که بتونم بنویسم و این طلسم رو بشکنم


حوا

Thursday, January 13, 2005

انتظار

انتظار هرچی به آخرش نزدیکتر میشه، سخت تر میشه. امیدوارم به زودی باز این پیک گرفتاریها بگذره. اگرچه بلاخره همینه و باید آدم خودشو تطبیق بده. این حوای بی معرفت هم که هرچی سفارش کردم نیومد یه چیزی اینجا بنویسه منم دلم خوش باشه.

آدم

Wednesday, January 05, 2005

زندگی مشترک

زندگی مشترک یعنی آدم در زندگیش با یکی دیگه شریک باشه. زندگی هم یعنی همه چیز. اینطوری دیگه واقعا هیچ چیزی شخصی نیست اگرچه شاید بشه یه تعاریفی قرارداد.

گاهی اوقات که وقتمو تلف میکنم، احساس عذاب وجدان میکنم. این دیگه فقط وقت خودم نیست بلکه مال ماست. اون وقت میتونه برای بهتر کردن و پیشبرد زندگیمون مصرف بشه یا حداقل برای با هم بودن. باید بیشتر دقت کنم. (همینطور در مورد سلامتیم، خیلی بیخیال شدم)

پ.ن. درمورد اون قضیه پایینی من فکر میکنم همونطور که بعضیا هم اشاره کرده بودن خوی بچه ها همینه. نه اینکه فینگیل ما تعبیر یا تفسیری بخواد داشته باشه کما اینکه فقط گاهی اوقات ما داریم با هم حرف میزنیم و حواسمون به اون نیست. اینجاست که اون احساس مالکیت و تمامیت طلبیش گل میکنه و میخواد بابا و مامان رو فقط واسه خودش داشته باشه. اونا حق ندارن به کس دیگه ای حتی اون یکی دیگه تعلق داشته باشن. (اون عکسه بیشتر یه سمبل بود، دیگه خیلی فکر برتون نداره ها!)

آدم

Sunday, January 02, 2005

سال نو!

سال نو همیشه سال نوه! حالا طبق هر تقویمی که میخواد باشه. مهم اینه که آدم یه روزی رو احساس کنه که با روزای دیگه فرق میکنه. و اینکه دوباره یادش بیاد که عمر در حال گذره. با همه خوبیها و بدیهاش. و همچنین همیشه یه احساس تازگی به آدم میده حالا چه تو مملکت خودمون و در هوای تازه بهاری باشه و چه اینجا در سرمای زمستون و برف و یخبنودون. سال نو همتون مبارک!



این فینگیل نامرد هروقت مارو کمی از حد مجاز (فوق الذکر!) به هم نزدیکتر پیدا میکنه هرطور شده به زور خودشو اون وسط جا میده و مثل اینایی که میخوان دعوا کوتاه کنن به زور دوباره حد مجاز رو تنظیم میکنه! حالا نمیدونم چرا ولی اونقدر هم به این قضیه مصرّه که امکان نداره کوتاه بیاد! این هم از دردسرهای دوران بعد از ماه عسل!

پ.ن. در توضیح اون عکس اینکه اینجا برخلاف ما هیچوقت نگران زمان سال تحویل نیستن. چون همیشه زمان سال تحویل براشون دقیقا ساعت 12 نیمه شب از آخرین روز ساله! (تا سرحد امکان بصورت صرفا منطقی کار میکنن!)

آدم