Wednesday, January 19, 2005

فینگیل

دیروز فکر میکردم که کمی بنویسم ولی این فینگیل سر صبح ما رو حسابی ترسوند و تا عصر حسابی سر کار بودیم. دکتر رفتن و....
این بچه ها واقعا همه چیزشون دردسر است.وقتی که خوب و سرحال باشند اونقدر از آدم انرژی میگیرند که خسته و هلاک می شوی و دائم باید باهشون سروکله بزنید. وقتی هم که خدای نکرده مریض شدند, ساکت وآروم میشوند دیگه مگه دست و دلت به کار میره وهمش نگرانی که ای بابا چرا اینطوری شد ودائم باهاش سروکله میزنی که شاید کمی سرحال بیایند.
,این دفعه که مریض شده بود حالت نگاهش من رو یاد خودم انداخت, موقعهای که سرما میخوردم که چقدر دلم میخواست که من رو تحویل بگیرند و لوسم کنند .البته الان دیگه بهتر شده ولی خب فکر کنم حسابی این مریضیهای پشت سر هم ضعیفش کرده باشد.

حوا