Tuesday, September 28, 2004

تنوع

یه چیز جالب که اینجا هست (همین محل کار خودم) اینه که با آدمهای بسیار مختلفی زیر یه سقف جمع شدیم. فرصت خیلی خوبیه که با فرهنگها و عقاید مختلف آشنا بشم و برای خودم خیلی جالبه ولی متاسفانه اینقدر گرفتاری هست که وقتش نمیشه. همیشه همینطوره یا قیر نیست یا قیف! حالا که چنین شرایط جالبی هست، شرایط گفتگوی این تمدنها دست نمیده! این کشورا از این قرارن:
ایران، چین، فرانسه، تایلند، ژاپن، اسپانیا، استرالیا، الجزیره، مکزیک، پرو، آمریکا، سوئد، کره و یونان! خودم هم گاهی اوقات تعجب میکنم از این تنوع.

پ.ن. اینکه دیروز دیگه داشت حوصلم سر میرفت و میخواستم باز از دست این حوا اینجا یه چیزی بنویسم که خوشبختانه وقت نشد و بعدش هم دیدم بلاخره همت کرده و چند خطی نوشته. امیدوارم ادامه پیدا کنه. حالا ببینین من از دست این حوا خانوم چی میکشم ها واسه چند خط نوشتن این همه منت کشی و انتظار، بقیه رو خدا بخیر کنه!

آدم

Monday, September 27, 2004

یک لحظه
ممنون از همه دوستانی که به اینجا سر میزنند و به خصوص هوای ما رو دارن (از اون دندونها).خیلی چیزها هست که دلم میخواهد اینجا بنویسم البته اون جوریها هم که ادم نگرانه که شاید درددلی باشه که نگفته میمونه نیست. خیلی وقتها کلی حرف هست که در حین کار خونه ردیف می کنم که اینجا بنویسم ولی خوب موقعه نوشتن در میمونم.شاید خیلی سخت میگیرم وشاید هم تقصیره فنگیله ولی اعتراف میکنم که نوشتن برام خیلی سخته البته از نظر حرف زدن باید از ادم ببٍرسید(چشمک).
این روزها خیلی خیلی احساس خستگی میکنم البته جسمی فکر کنم یا از دست این فنگیله که رسم رو میکشه یا خودم که عادت دارم تا اخرین توانه خودم رو مصرف میکنم.
خیلی ناله کردم دیگه
راستی این فنگیله ما بدجور لهجه ترکی میشکنه من نمیدونم والا از کی ارث برده از ابویش بپرسین

حوا

Saturday, September 25, 2004

خَرخوری!

یکی از چیزای جالبی که معمولا توی ایران میشنیدم و اینجا خلافشو دیدم همین قضیه بود! معمولا توی ایران میگفتن که ماها فرهنگ مشروب خوردن هم نداریم و معمولا ایرانیها در این امر خیلی زیاده روی میکنن (همون خَرخوری خودمون!). خلاصه طبق اون تعاریف من همیشه فکر میکردم که اینجا مثل خیلی از فیلمها فقط یه ته گیلاس بیشتر نمیخورن و خیلی مرتبن خلاصه.
مدتها بود دوست داشتم در این مورد هم بنویسم تا اینکه بلاخره این خبر (کپی همون خبر) باعث شد که بهانه دستم بیاد. فقط میخواستم بگم که بابا من توی این قطارای آخر شب خفه میشم! از بس که بوی الکل شدید میپیچه و حال آدمو جا میاره. میترسم آخرش یه جرقه ای چیزی باعث بشه یدفه همه این منابع الکل خالص آتیش بگیرن. مساله این نیست که من خودم از مشروب و بوش خوشم میاد یا نه یا اینکه میخورم یا نه (به ایناش چکار دارین!) آخه ممکنه یکی که سیگار میکشه یا کسی که توی غذاش سیر میخوره یا همینایی که کلی مشروب میخورن، اون موقع کلی هم حال کنن ولی هرکی که بعدا بخواد بوی بازیافت شده این مواد رو از خروجی (یا هر کجای دیگه) این بنده خداها استشمام کنه، به فیض کامل نائل میشه!

آدم

Tuesday, September 21, 2004

داستان امروز

نمیدونم چی شده بود این چند روز گذشته نه خودم فرصت نوشتن پیدا کردم و نه اینکه چندباری که نیم نگاهی به صفحه خودمون انداختم، سایت آپ دیت شده ای رو دیدم. حالا امروز که اومدم دیدم یدفه چندین سایت مطلب نوشتن و تقریبا اکثرا هم در مورد یک بحث مشترک. خلاصه همش صحبت از امروز بود و اینکه امروز که در واقع دیروز ما و یا فردای اونا باشه میخوان چکار کنن. من آدم بی سواد که چیز چندانی سر در نیاوردم ولی خوب باعث شد یک سری اخبار جالب هم ببینم که بعد از مدتها خبر نخونده از دنیا نرم. مطالبی از قبیل طراحی لباس ملی که من فکر میکنم اگه جدی میخوان برنامه ای شبیه کشورهای دیگه داشته باشن، بهتره همون لباسهای سنتی خودمونو ببینن چی بوده. نه اینکه بخوان چیز جدیدی خلق کنن. همون کاری که در همه این کشور های خارجی انجام میشه. همون لباسهای سنتیشونو در مراسم خاص استفاده میکنن و بهش افتخار هم میکنن. و در جاهای رسمی هم که لباسهای مرسوم سرتاسر دنیا رو میپوشن و هیچ احساس مشکلی نمیکنن.
البته بعضی از وبلاگها که کلی مطلب نوشته بودن و خلاصه فکر کردن سوژه از جاهای دیگه بیارن کسی متوجه نمیشه، غافل از اینکه امدادهای غیبی، آدرسهایی از منابع اصلی رو در سایتشون قرارداده و ظاهرا خودشون هم خبر ندارن!!

بگذریم. بابت اینکه ظرف گناهان امروز ما هم پر بشه از یک سایت دیگه هم غیبت کنم که تو این چندروزه ظاره یک سری مطالب مستهجن (!) مکتوب کرده بود. امیدوارم کسی تو این یکی دوروزه از لینکهای اینجا به اونجا نرفته باشه که مایه آبروریزی بود. خلاصه مجبور شدم اون رو هم در اسرع وقت از لیست خودمون حذف کنم که ضایع نشیم. ما که از این نظرا شانسی نداریم باز میبینی خدا اومد و گذاشت پای ما و باز با یه لگد انداختمون یه دنیای ورژن پایین تر! اونوقت خر بیار وباقالی بار کن. همون یه بار و قضیه سیب واسه هفت پشت که چه عرض کنم. تا تهش کافی بود !

آدم

Friday, September 17, 2004

ایرانیهای غرغرو!

یکی از دوستان تعریف میکرد که یه روز یکی از همکارای خارجیشون ازش احوال پرسی میکنه.

- این احوال پرسی خیلی معمولی پرسیده میشه و در مورد اوضاع کارش جویا میشه.
= "خیلی ممنون. اوضاع خوبه" و شاید یخورده دیگه از همین تاییدات.
- "راستی، مگه شما ایرانی نبودین؟!"
= "چرا، چطور مگه؟!"
- "آخه هر وقت از هر ایرانی حالشو بپرسی یا از کارش بپرسی، اظهار ناراحتی و نارضایتی میکنه و تا حالا ندیدم که کسی از ایرانیا اینطوری جواب بده!!!"

این مساله اصلا توی ایران و بخصوص به چشم ما ایرانیا دیده نمیشه. حتی وقتی چنین چیزی رو هم بشنویم زیاد برامون جلب توجه نمیکنه. ولی اگه بیشتر این خارجیارو ببینیم و باهشون در تماس باشیم (و کمی هم دقت کنیم نه اینکه مثل خیلیا از خارجیا فقط قسمتای لختشونو ببینیم!) اونوقت این قضیه خیلی به چشم میخوره! ماها همیشه شاکی و ناراضی هستیم. همیشه به دنبال پیدا کردن عیب کار و سپس نالیدن از اون هستیم. اونقدر هم به این مساله عادت کردیم که متوجه جنبه های منفی اون نمیشیم و در واقع فکر میکنیم برای حل مشکلات باید هم اینچنین بود.
اگه یاد بگیریم مثل این خلایق باشیم خیلی جنبه های مثبتی داره که اصلا ازش بیخبریم. (همه اینرو واسه خودم هم میگم چرا که خودم هم از هموناشم! و قبلا هم همینجا از این شکایتا کردم!) حداقل منفعتی که از این قضیه میبرن اینه که بیخود اعصاب خودشون و بقیه رو خورد نمیکنن چون این مشکل شدیدا مسریه و روی روحیه همه تاثیر میذاره. اونوقت اینا در آرامش بیشتر راحتتر به روش غلبه به اون مشکل فکر میکنن. مثل ماها ایده آل گرا هم نیستن. همیشه سعی میکنن با ساده ترین و عملی ترین روش به راحتی و فقط تا جای ممکن مشکل رو حل کنن و راهی پیدا کنن که با بقیش کنار بیان.
خدا خیرشون بده و مارو هم هدایت کنه!

آدم

Thursday, September 16, 2004

کمک

اشتباه نشه نمیخوام فعلا از دوستان کمکی بگیرم. اینو میذارم برای روز مبادا!

فعلا این حواست که میخواد به من کمک کنه ولی با اینکه خیلی کارا میتونه بکنه نمیدونه که چقدر کار از دستش برمیاد. خیلی کارای کوچولو هم میتونه کلی برای آدم مفید باشه و حداقل تغییر روحیه ایجاد کنه. فعلا یکیشو بهش بگم که به اینجا هم مربوطه، یعنی نوشتن توی این چهاردیواری!

خنده داره ولی خوبه. دلایل متفاوت داره که باز از اونا یکیشو میگم. اگه اینجا بنویسه و از حرفای دلش بگه یا هرچیزی که به ذهنش میاد، من کمی خیالم راحتتره. حالا که از صبح تا شب باید دنبال یه لقمه دایناسور سگدو بزنم و همش تو فکرای متفرقه باشم، کمتر فرصت میشه تا یه شکم سیر و با خیال راحت با هم حرف بزنیم. حرفای دل هم که به این راحتی در نمیان! تا میای زور بزنی خودتو برسونی به حال و هوایی که از این چیزا بگی یا وقت تموم میشه یا یه مشکلی یا حداقل فینگیل حوصلش سر میره و به یکیمون گیر میده. پس چه بهتر که هر رورز تو یکی از فرصتای گیر اومده کمی از این حرفا رو اینجا بنویسیم. اینطوری میتونیم کمی بیشتر حرفای همدیگه رو بشنویم و راحتتر.

این جوی هم که برای وبلاگ و اینترنت ایجاد شده خیلی زود آدمو تحت تاثیر قرار میده. متاسفانه این هم شده مد و کلاس و بازار و مشتری هم رو کش رفتن و غیره. یدفه آدم هم جو گیر میشه یادش میره که بابا این که کار ما نیست. میخوایم دوکلمه حرف دل خودمونو بنویسیم. بعد این میشه که آدم وقتی میاد پای دستگاه، نمیدونه چی بنویسه، دنبال سوژه میگرده، همش فکر میکنه خواننده ها نظرشون چی خواهد بود، ... منم همینطور خیلی وقتا چنین وضعی رو پیدا میکنم ولی سعی کردم بیشتر اون چیزایی رو بنویسم که دوست دارم و در موردش فکر میکنم. خیلی از افراد دیگه هم همین کارو میکنن ولی گاهی اوقات ناخودآگاه جهت تغییر میکنه.

بگذریم، فقط میخواستم بگم که حوا جونم نمیخواد در مورد اینکه چی بنویسی فکر کنی یا نگران چیزی باشی. همونطوری که از اول هم فکر میکردیم، فقط بیا و حرفای دلتو بنویس. یا خاطرات. تو هم اول برای خودت و بعدش برای من بنویس. فرض کن دوباره داری بعد از سالها خاطرات مینویسی و این دفترچه خاطراتته. بذار اینطوری من هم کمی بیشتر حرفای دلتو بشنوم و حداقل از این نظر که وقت کمی داریم برای اینطور درددلها، کمتر نگران باشم. هرچی رو که فکر میکردی دوست نداری بنویسی مهم نیست، بجاش یه خاطره ساده بنویس. نمیدونم فقط بیشتر بنویس.

آدم

Tuesday, September 14, 2004

مبارکه


آدم و حوا پنج ساله شدن. جاتون خالی جشن کوچولومون خوش گذشت.

فینگیل که هنوز خبر نمیشه چی به چیه فقط از اینکه بیرونی رفتیم و شیطونی کرد سرحال شد و کمی هم رستوران و دور و بر رو گذاشت رو سرش. بیچاره گارسون که مرتبا به دلیل زنگ زدنهای موذیانه و بی خبر فینگیل، اتو کشیده حاضر میشد.

خوشحالم که همچنان روز به روز بیشتر همدیگرو دوست داریم. (اگه حوا نظرش غیر از اینه میتونه بیاد بگه!)

آدم

Friday, September 10, 2004

از دست این ادم!
گیرداد که باید الان دیگه بنویسی و به قول خودش با گرز شکار حیوانتش بالا سرم وایستاده تا بنویسم.
اون اوایل که وبلاگ رو درست کردیم بیشتر من مینوشتم( خنده) از سفر که اومدم دیدم این ادم جون ما کلی تریپ مطالب فلسفی مینویسه و کو تا ما این طوری بنویسیم و کلا بی خیال نوشتن شدم . دیدم بهتره خودش ادامه بده و غرغرهای من نباشه هم مهم نیست چندان.
ولی خب مثل اینکه اخرش مجبورم کرد و نوشتم. برم که الان وقت تعیین شدشون تموم میشه و با گرزشون می یان سراغم.


حوا

Thursday, September 09, 2004

ناز !

خوشم میاد که هردومون توی ناز و نازکشی ناشی هستیم. نه میتونیم درست و حسابی مشکلمونو به طرف حالی کنیم و نه میتونیم توی منت کشی یا دلداری یا هر کار مشابهی، موفقیت چندانی داشته باشیم. از اون طرف هم قاعدتاً هر کدوممون احساس میکنیم که بیشتر مشکل از طرف مقابله! (مثل خودم که خیلی وقتا احساس میکنم حوا برای از کف درآوردن من بیشتر حالمو میگیره! البته میدونم قصدش چیه)

ولی بازم خوشم میاد که آخرش خدا این بنده هاشو بی نصیب نمیذاره و بقول معروف در و تخته رو بهم جور میکنه. آخرش از پس هم بر میایم و حداقل من خودم که حوا رو خیلی دوست دارم. تقریبا هیچوقت هم نمیشه که توی فکرایی مثل این باشم چون واقعا مشکلی احساس نمیکنم. ولی گاهی اوقات هست که آدم خودش میاد و چنین مسائلی رو برای خودش مرور میکنه.

آدم

Monday, September 06, 2004

آدم خودخواه!

اولا که راستش چیز دیگه نوشته بودم ناشی از این همه کند و دیر به دیر مطلب نوشتن. ولی بعد از اینکه بقول معروف، هم کشیدم و بلاخره یکم نوشتم، وقت پابلیش کردن یه حالی داد و همش پرید! فدای سر همگی. یه چیز دیگه مینویسم.
راستش حرف توی دلم زیاده ولی همت نوشتنش نیست. مخصوصا که گاهی اوقات وسواس میشم در نحوه و فرم نوشتن و جزئیات دیگه.

بگذریم، میخواستم بگم که من که هرچی فکر میکنم میبینم آخرش این آدمیزاد خیلی خودخواهه و هرکاری رو برای خودش میکنه! (آدمیزاد یعنی تخم و ترکه آدم و حوا و قاعدتا خودشون از این امر مستثنی و خیلی هم خوبن!!) حالا راستش کاری هست که بشه ادعا کرد کسی به خاطر خودش انجام نمیده؟!
فکر کنم توی ادعا در این مورد، ردیف اول باید عشاق باشن. آخه چیزای دیگه رو میشه در ردیف مسائل دنیایی و دون طبقه بندی کرد و کسی که میخواد در این مورد صحبت کنه نمیره سراغ اونا! این عشاق عزیز میتونن از هر فرقه ای باشن. همون عاشقای کلاسیک که آخرش لیلی و مجنون میشن یا اونایی که عاشق خدا هستن و در نهایت یک عشق معنوی در پرستش این منبع لایزال میبینن. به هر صورت میشه موارد مشابه رو هم در همین گروهها یا حتی مستقل در نظر گرفت. ولی آخرش اینکه این اشخاص ادعا میکنن کارهایی رو به خاطر معشوق خودشون انجام میدن که در ظاهر هم کاملا درست به نظر میاد. ولی اگه همه اعمال و رفتار آدمها رو نگاه کنین آخرش به خاطر خودشون و سود شخصی خودشونه.
اون کسی که داره به خاطر معشوق عزیز خودش از خیلی چیزها میگذره و فداکاریهای زیادی رو برای اون انجام میده که در ظاهر به نفع خودش نبوده بلکه حتی گاهی اوقات به ضرر خودش هم هست، بازم داره کاری رو میکنه که دوست داره و از اون لذت میبره. خودش دوست داره و از این احساس لذت میبره که در راه معشوق خودش کاری رو انجام بده، پس در واقع داره یکی از حسهای خودشو ارضا میکنه. اون افرادی هم که ادعای عبادت خدا یا هر چیز دیگه رو دارن و پیش کسوتاشون دیگه ادعای هیچ شوق بهشت یا خوف جهنم هم ندارن، آخرش دارن کاری رو میکنن که ازش لذت میبرن و ارضا میشن، پس نمیشه درش ادعایی داشت!

اصلا آخرش. آدم یا کاری رو میکنه که مجبوره و راهی غیر از اون نداره، که هیچ. یا داره کاری رو میکنه که خودش خواسته و دوست داشته، پس دیگه درش ادعایی نیست. اگر هم بگه دوست نداشتم و کردم به نظر من درست نیست و با منطق جبر و اختیار جور در نمیاد. یعنی اون کاری رو هم که دوست نداشته و با اختیار خودش انجام داده، در واقع پشت پرده ای داشته که اونو بیشتر دوست داشته و باعث انتخاب این راه شده ولی خواسته یا ناخواسته، روی اون پوشیده میشه!

اینو گفتم به دو دلیل. یکی اینکه واقعا این چیزی بود که خیلی وقتها در ذهنم بود و قبولش دارم فقط دوست داشتم برای خودم بازگو کرده باشم و اگه بشه نظر چند نفر دیگه رو هم بدونم که روشنتر بشم. دیگه اینکه گاهی اوقات میخوام حرفایی رو بزنم که ممکنه برچسب خودخواهی داشته باشه. پس بهتر که اول اینو بگم و بعد با خیال راحت حرفمو بگم!

پ.ن. هه هه. اون نوشته قبلیه هم پیداش شد! حالا بیخیال عیبی نداره!

آدم
هیچ آداب و ترتیبی مجوی، هرچه میخواهد دل تنگت بگوی!

آره گفتنش سادست ولی نمیشه به این راحتیا عمل کرد. اوایل فکر میکردم حداقل اینجا آدم راحت میتونه حرفشو بزنه ولی حالا میبینم مشکل از خودمه و نه این بهانه ها. خودم کارو برای خودم سخت میکنم و نمیتونم شاید با خودم هم روراست باشم که اینجا راحت حرفمو بزنم.

در واقع حرفایی که دوست دارم اینجا بنویسم در درجه اول رو به خودمه واینکه بتونم حرف خودمو بهتر بفهمم! اگه این حرف رو آدم به کسی بگه که در جریان نیست شاید خنده دار باشه ولی شما هایی که این رو میخونین از خودین و میدونین چه حس و مفهومی داره. درجه دوم هم دوم هم دوست داشتم بعضی حرفا رو به حوا بگم که خیلی دوستش دارم و در عین حال نمیتونم نه حرفای خیلی خوب رو راحت بهش بگم و نه شکایتها و گله هارو! و در نهایت هم اینکه دوست داشتم بیشتر بتونم با افراد مختلف تبادل نظر کنم و چیزی یاد بگیرم. ولی حالا میبینم که همش نمیشه ! یعنی سخته و خودم باز نمیتونم همت کنم و این کاری رو که دوست داشتم انجام بدم.

خوشحالم که بهر حال همین اندک رو هم پیش میبرم و میتونم گهگداری حرفی بزنم. باید سعی کنم راحتتر باشم که در واقع این تمرینی برای زندگی واقعی خودم هم هست. مشکلی که همیشه داشتم و باهش در حال مبارزه بودم. خودم که از نتیجه این مبارزه ناراضی نیستم. فقط باید بیشتر سعی کنم.

آدم