گاهی که کمی بیشتر به این سبک زندگی کردنم فکر میکنم افسوس میخورم. نمیدونم چرا و مشکل از کجاست. نمیخوام خیلی راحت بگم همه مشکل از ایران و ایرانی بودن و سبکی هست که ما باهش بار اومدیم. ولی این محتمل ترین دلیل به نظرم میاد.
حتی الان که دیگه ایران هم نیستیم بازم خیلی از اون خصوصیات زندگی ایرانی همراهمون هست. ظواهر رو نمیگم بلکه اصل منظورمه. مهمترین بارز ترینش لذت نبردن از زندگی هست که تا اینجایی که من دیدم با اغلب ایرانیها هست و برعکسش در خارجیها. عادت کردیم که باید زندگی کرد، باید درس خوند، باید کار کرد، باید، باید، باید... وقتی کار میکنم از اون کار لذت نمیبرم چون هنوز اون باید در ذهنم هست. اگه توی جامعه هستم بیشتر نکات منفیش دیده میشه و از اون بدتر با خانواده هم همینظور! کاهی اوقات فکر میکنم میبینم مثلا وقتی رو که با فینگیل هستم بجای اینکه خوش بگذره همش یکسره به دنبال اینم که داره فلان کار اشتباهو میکنه و باهش برخورد کنم و یا بگم اون کارو نکن، این کارو بکن تا مثلا بچه بهتری بشه. غافل از اینکه داره همه وقتمون به همین کشمکشهای خورد و ریزه میگذره. بعدش به خودم میام و میبینم همه ساعات روز رو درگیر کشمکشهای مشابه بودم و اینطوری روح و جسمی خسته باقی میمونه برای روزی دیگه و تکراری مجدد.
بازم پرت و پلا گویی از یک ذهن مشوش و در مورد موضوعی که خودم هم مطمئن نیستم!
پ.ن. مصداق اینکه به ایرانی بودن مربوط نیست (اگرچه بین ایرانیها خیلی شایعه!) صفا هست که همین الان وقت کردم بعد از مدتها سری بهش بزنم. شاید بهتر از من و خیلیای دیگه تونستن از اون پوسته ایرانی بودن بیان بیرون!
آدم
Friday, December 30, 2005
Friday, December 23, 2005
Wednesday, December 21, 2005
حوای عجول
کادوی تولد منو که دوماهی زودتر داد. هرچند منم استفاده کردم و حالشو بردم و حالا هم تو رودرواسی به فکر افتاده برای زمان واقعیش دوباره چیزی برام بخره!
کادوی کریسمس فینگیل رو هم زودتر بهش داد. امروز دلم برای فینگیل سوخت وقتی با حرارت زیاد اونو با خودش توی مهد برد و با زبون شکسته بستش سعی کرد برای معلماش توضیح بده. من که از قبل توی راه چندین بار شنیده بودم و از طرفی حوا رو میشناختم فهمیدم. ولی اونا که اگر هم فهمیدن بازم فکر کردن اشتباه میکنن و چندان عکس العملی نشون ندادن! طفلی کمی پکر شد ولی به روش نیاورد.
آدم
کادوی تولد منو که دوماهی زودتر داد. هرچند منم استفاده کردم و حالشو بردم و حالا هم تو رودرواسی به فکر افتاده برای زمان واقعیش دوباره چیزی برام بخره!
کادوی کریسمس فینگیل رو هم زودتر بهش داد. امروز دلم برای فینگیل سوخت وقتی با حرارت زیاد اونو با خودش توی مهد برد و با زبون شکسته بستش سعی کرد برای معلماش توضیح بده. من که از قبل توی راه چندین بار شنیده بودم و از طرفی حوا رو میشناختم فهمیدم. ولی اونا که اگر هم فهمیدن بازم فکر کردن اشتباه میکنن و چندان عکس العملی نشون ندادن! طفلی کمی پکر شد ولی به روش نیاورد.
آدم
Friday, December 16, 2005
دیشب حال فینگیل چندان خوب نبود. غیر از خواب ناآرامی که داشت، یک دفعه هم با صدای بلند شروع کرد به خوندن یکی از شعرهایی که یاد داره و تقریبا کامل تا آخرشو خوند و شاید اگه نمیرفتم بغلش کنم همچنان میخواست ادامه بده! وقتی توی بغلم از احساس ضربان سریع قلبش، منم ضربانم تند شد یادم اومد که ما چقدر سریع و ساده بعضی از احساسای خودمون رو گم میکنیم. احساساتی که همچین یادآورهایی لازم دارن که حداقل به اندازه یک فلاش زدن هم که شده به یادمون بیاد!
بچم کلی پیشرفت کرده. قبلا اگه یادتون باشه یکبار که حالش بهم خورده بود میگفت اونجا تُف کردم! اینبار میگفت بابا من غذامو آروغ زدم! ببخشید گلاب به روتون حرفای بد زدم!
آدم
بچم کلی پیشرفت کرده. قبلا اگه یادتون باشه یکبار که حالش بهم خورده بود میگفت اونجا تُف کردم! اینبار میگفت بابا من غذامو آروغ زدم! ببخشید گلاب به روتون حرفای بد زدم!
آدم
Thursday, December 08, 2005
دل کوچولوها
حوا با یک بنده خدایی قهر بود. قهر که نه، ناراحتی آدم بزرگا رو که میدونین، بقول همون آدم بزرگا سرسنگین بود ولی به نظر من که اونطور تابلو نبود که فینگیل هم بخواد بفهمه.
امروز که اون بنده خدا هم خونه ما بود، فینگیل صداش زد و گفت بیا اینجا ...
- بیا
= بگو خوب چکار داری؟
- بیا اینجا، مامان هم
= خوب اومدم عزیزم بگو
- حرف بزن!
= چی؟! چی بگم؟
- حرف بزن دیگه؟
= با تو؟
- نه، با هم حرف بزنین!!
ما که نفهمیدیم واقعا منظورش چی بود و آیا واقعا اینطور احساس کرده بود که مشکلی هست یا نه. ولی به هرحال باعث شد که همه در عین تعجب بخندن و خلاصه تا حدی مراسم آشتی کنون راه بندازه!
آدم
حوا با یک بنده خدایی قهر بود. قهر که نه، ناراحتی آدم بزرگا رو که میدونین، بقول همون آدم بزرگا سرسنگین بود ولی به نظر من که اونطور تابلو نبود که فینگیل هم بخواد بفهمه.
امروز که اون بنده خدا هم خونه ما بود، فینگیل صداش زد و گفت بیا اینجا ...
- بیا
= بگو خوب چکار داری؟
- بیا اینجا، مامان هم
= خوب اومدم عزیزم بگو
- حرف بزن!
= چی؟! چی بگم؟
- حرف بزن دیگه؟
= با تو؟
- نه، با هم حرف بزنین!!
ما که نفهمیدیم واقعا منظورش چی بود و آیا واقعا اینطور احساس کرده بود که مشکلی هست یا نه. ولی به هرحال باعث شد که همه در عین تعجب بخندن و خلاصه تا حدی مراسم آشتی کنون راه بندازه!
آدم
Wednesday, December 07, 2005
این روزا خیلی پیگیر کاری بودم که میدونستم حوا دوست داره انجام بشه. ولی متاسفانه ظاهرا آخرش نتونستم موفق بشم. حالا موندم که ممکنه میتونستم بازم کاری بکنم ولی چون خودم چندان علاقه ای به موضوع نداشتم کوتاهی کردم؟! گفتنش برام سخته چون علاقه من به خواسته های حوا مرتبط میشه و نمیشه بصورت مستقل خودمو بسنجم!
(شرمنده، افکار پراکنده غیر از نوشته پرت و پلا چیزی بیرون نمیده ولی باید نوشت!)
آدم
(شرمنده، افکار پراکنده غیر از نوشته پرت و پلا چیزی بیرون نمیده ولی باید نوشت!)
آدم
Friday, December 02, 2005
کاچی
به از هیچی؟! من که خیلی این حرفو قبول ندارم. فقط گاهی اوقات صدق میکنه!
ولی به هرصورت هرچند از انجام کار بدون هدف اصلا خوشم نمیاد ولی در تمام این مدت هم دلم نیومد برم یه جای دیگه شروع کنم به نوشتن حرفای دلم. گفتم باشه این رو هم امتحان کرده باشم و کمی هم همینجا حتی بدون هدف مشخصی بنویسم. شاید بعدش مفید واقع شد و هدفمندتر.
ببینم چی میشه.
آدم
به از هیچی؟! من که خیلی این حرفو قبول ندارم. فقط گاهی اوقات صدق میکنه!
ولی به هرصورت هرچند از انجام کار بدون هدف اصلا خوشم نمیاد ولی در تمام این مدت هم دلم نیومد برم یه جای دیگه شروع کنم به نوشتن حرفای دلم. گفتم باشه این رو هم امتحان کرده باشم و کمی هم همینجا حتی بدون هدف مشخصی بنویسم. شاید بعدش مفید واقع شد و هدفمندتر.
ببینم چی میشه.
آدم
Subscribe to:
Posts (Atom)