Wednesday, December 29, 2004

-

گرفتاری زیاده و وقت کم. ولی نباید فراموش کنم که خودم گفتم، مهم اینه که کار انجام بشه، حتی اگه به نحو احسن نباشه. اینطوری حداقل یه حرکتی هست و خودش اینرسی لازم برای ادامه رو ایجاد میکنه.

باید سعی کنم هرطور شده کم کم حرفامو بنویسم. خیلی دوست دارم از فینگیل و خاطراتی که باهش داریم بنویسم که یادگاریی باشه برای بعد ها. ولی خوب نه چندان وقت میکنم و نه آقایون سلیقه خوبی دارن برای دیدن و بیان ریزه کاریهای جذاب کودکانه. ولی بلاخره میتونن کل رو ببینن و ازش لذت ببرن. داره روز به روز بزرگتر میشه و جالبتر. و البته پردردسر تر!!

آدم

Tuesday, December 21, 2004

کانون گرم خانواده

یه زمانی همیشه به این فکر بودم که وقتی جایی میرم یا توی راه هستم، چیزی برای مطالعه یا سرگرمی داشته باشم. حالاها دیگه طوری شده که هیچوقت نگران این موضوع نیستم چون همیشه اونقدر فکر در مورد کارای مختلف هست که باید روش کار کنم که نیازی به کاغذ ندارم و همینطوری میتونم مدتها مشغول باشم و از وقتم هم استفاده کنم!

ولی این مال زمانیه که افکار مرتب باشن و اوضاع به راه. دیشب بعد از مدتها اونقدر فکرای پراکنده و مشوّش داشتم که همونطور قاطی پاطی رسیدم خونه. ولی خوب بازهم مثل خیلی وقتای دیگه، یه خونه گرم و پر از محبت و اعضای سرحال و مهربونش منو از اون حال و هوا در آوردن.

خیلی خوشحالم که برای مدتهاست تقریبا اغلب اوقات اینطوریه. تا وقتی توی خونه و با خانواده هستم اصلا فکر و ذکر کار و غیره کلا میره کنار و با خیال راحت کنار هم هستیم. (البته اینطوری هم نیست که همیشه گل بگیم و گل بشنویم! گاهی هم میزنیم سر و کله هم، ولی اونم باز از خود درخته و از جای دیگه خیلی روش تاثیر نمیگذاره!)

خلاصه اینکه با هم خوشیم. (حداقل از نظر خودم، باز جای بقیه حرف نزنم) فکر کنم این یه مقدار ناشی از جو کاری شسته و رفته اینجا و کمی هم بابت دوری (و دوستی) از خاله خرسه های دوست و آشناست! و آخر از همه هم زیر سر همین حواست.

پ.ن. این نوشته های من معمولا خیلی با عجله هستن و سعی میکنم اون چیزی که توی ذهنمه بنویسم. خوب شاید یه چیزی شبیه همون یادداشتهای روزانه ای که خیلیا برای خودشون یک گوشه ای مینویسن. به همین دلیله که خیلی شسته و رفتشون نمیکنم و حتی گاهی اوقات برای حوا ابهام بر انگیز میشن. امیدوارم آخرش با این مدل نوشتن کار دست خودم ندم!

راستی، باکمی تاخیر، شب یلداتون مبارک!

آدم (در وضعیت قاطی پاطی!)

Friday, December 17, 2004

اصلاحات!

حدود یک ماهی هست که حوا شدیدا دست به یک سری اصلاحات زده و با سرعت داره پیش میره. البته منظور از اصلاحات قطعا این نیست که عیبی بوده که باید اصلاح بشه. همیشه یک سری چیزا در زندگی همه هست که دوست دارن تغییرش بدن و بهترش کنن ولی کار سختیه. فکر کنم همه تو زندگیشون، همیشه با چنین چیزایی دست به گریبان بوده و هستن.

خلاصه حسابی از من جلو افتاده و باید به فکر خودم باشم. چیز بیشتری نمیشه گفت. فقط دوست داشتم بگم خیلی خوشحالم و ممنون.

آدم

Wednesday, December 15, 2004

قیر و قیف!

این وبلاگ نوشتن من هم با مشکل فوق الذکر مواجه شده. هروقت پای کامپیوتر فرصتی پیش میاد، حرفام یادم نمیاد. و هروقت حرفی برای گفتن دارم، دسترسی نیست.

البته نه بخاطر امکانات، چون من غیر از خونه و محل کار جایی نیستم و خوشبختانه در هردو جا کامپیوتری هست که 24 ساعته و با سرعت بالا به اینترنت وصل باشه. حتی اغلب اوقات نیاز به روشن کردنشم نیست چون همیشه روشنه! مشکل از زمانهای موجود برای افکار متفرقست. معمولا وقتی حرفها یادم میاد که یا توی راه و در قطار هستم، یا توی رستوران در حال خوردن نهار و یا نهایتا (با عرض شرمندگی خدمت خدا!) در حال نماز!!

آدم

Tuesday, December 07, 2004

ایرانیای مالتی تَسک!

دیگه دارم کم کم مطمئن میشم ما به همون سبک زندگی خودمون عادت کردیم و کاریش هم نمیشه کرد. اینجا وضع کار کردن خیلی روبراه تر و اصولی تر از ایرانه. توی ایران تجربه خیلی کارای مختلف رو داشتم و در عین حال همیشه مشغول چند تاشون بودم. تازه در کنار هر کاری همونطوری که هممون میدونیم یک ذره، فقط یک ذره، هم کارای متفرقه پیش میاد که معمولا از اصل کار بیشتر وقت و اعصاب آدمو هدر میده! خلاصه این وضعیه که فکر میکنم برای همه تو ایران هست که بقول معروف یک سرن و هزار سودا وگرنه نمیتونن گلیمشونو از آب بکشن!

اینجا برعکسه. همه چیز سر جای خودشه و همه کس سر کار خودش. همیشه یه کار اصلی و مشخص برای یه نفر وجود داره و با تمام تلاش در جهت اون هدف پیش میره بدون اینکه مجبور باشه به مسائل دیگه فکر کنه. خیلی خوب و جالبه نه؟ ولی فکر میکنین! من که با چنین اوضاعی زیاد جور نشدم. هروق اینجا کار و مشغله فکریم کمه، بیشتر هرز میرم و وقت تلف میکنم. ولی این اواخر که کمی کارای مختلف افتاده رو دوشم و فکرم روی چند موضوع مختلف پراکنده شده، تازه دارم حال میام!! (یه چیزی تو مایه های باد وطن!!)

خدا خودش کمک کنه.

آدم

Thursday, December 02, 2004

اتلاف وقت

این روزا خیلی از وقتمو به معنای واقعی تلف میکنم و بعدشم براش غصه میخورم! مخصوصا همین اینترنت. همینطور شوخی شوخی به هر بهانه ای درگیرش میشم و خوندن مطالب مختلف و بعدشم گذر چندین ساعت. اگرچه خیلی از این چیزا میتونه مفید باشه و از بعضی چیزاش میشه مطالب خوبی فهمید یا تجاربی رو یاد گرفت یا حداقل با اوضاع و احوال زمونه بیشتر آشنا شد، ولی افکاری هم که اینقدر بخواد به موضوعات مختلف پراکنده بشه دیگه بدرد نمیخوره که! روی هیچکدومشم نمیشه به خوبی تمرکز کرد. و از همه مهمتر کارمه که داره باز عقب میفته.

اینا رو مینویسم که بلکه باز به خودم بیام و کمی کمر همت رو محکمتر ببندم. باید کمی بهتر برنامه ریزی کرد. همیشه این کمی بهتر لازمه چون بازم کمه.

دیروزم که اومدم اینا رو بنویسم برای اولین بار بلاگر گیر داد و نشد! باز خوبه پرشن بلاگ نیست. اونجا که برای یه کامنت گذاشتن دهن آدمو سرویس میکنه و خیلی وقتا بعد از کلی نوشتن، همشو گند میزنه. منم بعدش بیخیالش میشم چون نمیشه کاریش کرد. نمیدونم خود نویسنده هاش چکار میکنن.

آدم

Monday, November 29, 2004

بحث و جدل

چند هفته پیش دوتا بحث نسبتا شدید با حوا داشتیم! اگرچه خیلی سخته و فشار روحی زیادی رو به آدم (یعنی هردو) وارد میکنه ولی معمولا وقتی به نتیجه میرسه خیلی شیرینه و رضایتبخش.

یکی از نتایج شیرینی که فکر کنم فقط عاید خودم شد این بود که فهمیدم حوا خیلی فرق کرده. آره وقتی یاد بحثهای اوایل میفتم میبینم خیلی بقول معروف پخته تر شده و چجوری بگم، واسه خودش شیرزنی شده که میشه خیلی بیشتر روش حساب کرد. البته بیان اون تغییراتی که به نظر من رسید با نوشته مشکله. هرچی مینویسم باز میبینم اونی که میخواستم نشد و باید پاکش کنم.
همین که میتونیم مثل دو تا آدم منطقی با هم بحث کنیم و حتی اگرچه این بحث شدت بگیره، باز هم تا آخرش بیاستیم و با هم به نتیجه برسونیمش و هیچکدوممون نبرّیم خیلی خوبه. شاید هرکسی ندونه و نتونه این حرف منو حس کنه.
(بخشی از این تغییرات هم شامل خودم میشه که شاید اگه حوا چیزی به نظرش برسه و بگه بهتر از این باشه که خودم بخوام در موردش نظر بدم)

اون اوایل احساس میکردم خیلی از خودش ضعف نشون میده و خودشو باور نداره. خیلی دوست داشتم هرطور شده این اعتماد به نفس بهش برگرده و واقعا از اون تواناییهای وجودی که داره استفاده کنه و بهتر زندگی کنه. (اگرچه باید اعتراف کنم گهگدار هم وسوسه میشدم که همینطوری بهتره و شاید یه روزی لازم باشه که زورم بهش برسه!!) ولی خوب همیشه سعی کردم که اگه میتونم کمکی در این راه باشم. اگرچه شاید این تغییرات بیشتر ناشی از گذشت زمان و تجارب زندگی باشه، ولی بهر صورت حوای امروز خیلی از حوای دیروز بزرگتره. (البته نه از نظر دور کمر و غیره ها !!!)

آدم

Thursday, November 25, 2004

کار خوب؟!

یکی از چیزای دیگه که یاد گرفتم و امیدوارم بتونم بهش عمل کنم اینه که "انجام دادن کار" مهمتر از "خوب انجام دادن" اونه! البته اینو میدونم که برای همیشه صدق نمیکنه. ولی در اغلب اوقات و برای غالب افرادی مثل من که دوست دارن کارو خوب انجام بدن، لازمه. خیلی وقتا میشه که اونقدر کارو عقب میندازم که یه زمانی کامل و درست انجامش بدم. و بلاخره هم نمیرسم در زمان لازم انجامش بدم یا در لحظات نهایی، خیلی بدتر از اونی که میشده، مجبور میشم انجامش بدم.

خوب بلاخره این متنو هم طبق همین فرمول نوشتم که مدتها بود سر دلم مونده بود!! درضمن این فرمول شدیدا بدرد حوا هم میخوره چون اون هم از طرفداران و گرفتاران پر و پا قرص خوب انجام دادن کاره. نمونش هم همین که ویولت پرسیده بود حوا کجاست؟! همینجاست، فقط منتظر زمان و موضوع و متن و حال مناسب میگرده که یه چیزی بنویسه!!

باز کار دست خودم میدم با این حرفا! قرار شده بود ما مدتی به کار همدیگه گیر ندیم ولی مگه این مردای خاله زنک امروزی میتونن جلوی دهنشونو بگیرن؟!

تازه اصلانم نباید گیر بده! آخه اینو هم از اول قرار گذاشته بودیم که حساب این آدم و حوا با اون یکیها جداست! و خوب انصافا تا الان که خوب جدا بوده و نهایتا این وبلاگ هم مثل وبلاگای دیگه توی خونه دیده شده!!

آدم

Monday, November 22, 2004

کار و وقت

هفته پر از گرفتاریی رو گذروندم. اگرچه هنوز هم ادامه داره ولی بلاخره در اون حدی شده که بتونم یک نگاهی به اینترنت و وبلاگ دوستان بندازم. ولی امان از گرفتاری!

واما از جمله چیزهایی که خیلی وقتها با خودم مرور میکنم و در موردش فکر میکنم همین قضیه زمان و کار هست. اون چیزی که بلاخره در اثر تجربیات بهش رسیدم و سعی میکنم بقول معروف آویزه گوشم داشته باشم اینکه معمولا کارها قابل فشرده شدن در ظرف زمان هستند. یا ساده تر اینکه حتی وقتهایی که آدم احساس میکنه که خیلی گرفتاره و وقت برای هیچ کار اضافی نداره، بازم میتونه با کمی افزایش فشار، کار جدیدی رو در برنامش بگنجونه. این تجربه رو خیلی از افراد بازها داشتن. مساله اینه که اون فشار چقدر زیاد باشه یا تا چه حد اجبار وجود داشته باشه. و در زمان عدم وجود این فشار که بهتره بهش عزم یا اراده بگیم، کارها مثل گاز هستند که در ظرف زمان موجود ما آزاد باشند. بلافاصله منبسط شده و تمام حجم رو به خودشون اختصاص میدن!

خلاصه اینکه اغلب اوقات نداشتن وقت یک بهانست و انجام یک کار اضافه از اون چیزاییه که میگن ما کردیم و شد! و چقدر بعدش لذتبخشه. (این متن چقدر پر از کلمات مشکوک شد!!)

درضمن اینکه تو این دنیای کنونی که مرتبا چیزها و مباحث جدید مد میشه، خیلی از خبرا بی اهمیت به نظر میان. مثلا اینکه تو این دوره زمونه دیگه کی نون میخوره؟! تازه اگر بخواد بخوره یه ذره از نوع فانتزیش اونم تو کلد ساندویچ! تو نونواییا هم که پره و مفت! مگه نه؟! مگر اینکه کسی درد زندگی واقعی مدل آدم و حوایی رو بدونه و به این مدل خبرا اهمیتی بده.

آدم

Monday, November 15, 2004

اعتراف

همیشه برام سخته اعتراف به احساسات. نمیدونم چرا ولی اینطوریه. تازه گاهی اوقات که بدتر هم هست. یعنی شاید بدون اینکه بخوام برعکس نشون میدم و اعمالم خلاف این به نظر میرسه.

خیلی حوا و فینگیل رو دوست دارم. برای خودم هم جالبه که حتی روزا وقتی میام سر کار، به یادشون میفتم و گاهی اوقات دلم براشون تنگ میشه. ولی حتی همین الان که در تنهایی دارم اینا رو مینویسم برام سخته.

خیلی وقتا از قضیه گوژپشت نتردام یا این ورژن جدیدش، شِرِک، یاد خودم میفتم. کسی که بیشتر عادت کرده به تندی و درشتی تا احساسات. و وقتی هم که واقعا میخواد، بازم اون خلق و خوی قدیمیش دست و پا گیرشه. البته از این نوشته ها به هیچوجه منظورم توجیه چنین رفتاری نیست و میدونم که باید عوض بشه. شاید فقط یک تلاشه برای بیشتر روراست بودن با خودم و تمرین بیان این افکار. هرچند سخت باشه یا نتیجه مثبتی نداشته باشه.

یادمه یک مدت با یک روانشناس یا نمیدونم شاید روانکاو سرو کار داشتیم. بعد از مدتها که مثلا شناخت بیشتری پیدا کرده بود، یا در واقع در یکی از جمع بندیهاش به من گفت که تو خیلی به مادرتو دوست داری و این اونقدر خارج از انتظار و نا ملموس بود که مادرم ناخودآگاه و بلافاصله گفت، من که اصلا اینطور فکر نمیکنم!! البته این جواب واقعا به هیچ منظور خاصی نبود و فقط بدلیل غیر منتظره بودن اون تشخیص گفته شد. چون هیچ وقت نمیشده از ظاهر، چنین چیزی رو حتی حدس زد.

خیلی سخته برام.

آدم

Sunday, November 14, 2004

تبریک

عید همگیتون مبارک. حتی اینجا هم عید میتونه حال و هوای دیگه ای داشته باشه. حتی اگه هیچکی نباشه که ببینی یا بری عید دیدنیش. حتی اکه خبری از عیدی و غیره نباشه!

ولی به هر حال خیلی خوبه که آدم بتونه از هر بهانه ای برای شاد بودن استفاده کنه. و در ضمن برای آپ دیت کردن وبلاگ غم گرفتش! حالا مهم نیست که اهل چه فرقه ای باشی یا اینکه اصلا این ماه و روز و غیره رو قبول داشته باشی یا نه. در ضمن میدونستین که این روز یکی از مهمترین اعیاد سنیهاست و بیشتر از هر عیدی تحویلش میگیرن و مقید به شادی در این روز هستن؟

مدتیه که خیلی حرفا دارم برای گفتن و نوشتن. ولی معمولا هرچی بیشتر میشه گفتنش سختتره. اون وقت برعکس میبینی که اینجا بیشتر خاک میگیره و ... بگذریم. گفتن هم حالی میخواد و سعادتی! البته این مدت گرفتاریهای کاری هم خیلی زیاد بود اگرچه فکر میکنم بهانه قانع کننده ای نیست.

(در ضمن فینگیل هم امروز شنگولتره و جاتون خالی غیر از شلوغیا و زبون بازیای هر روزش، از اون موقع با صدای موزیکی که گذاشته بودیم واسه خودش راه افتاده بود به رقص، اونم چه رقصی!! طفلک رقص ندیده به معنای واقعی فقط حرکات موزون بلده دیگه!!)

آدم

Tuesday, November 09, 2004

بازگشت

خیلی جالبه که آدم اینقدر زود رنگ عوض میکنه. ولی خوب همین تغییرات هم خودش لازمه زندگیه. اگه میخواست یکنواخت باشه واقعا ناجور و مشکل دار میشد.

آدم که تا دیروزش کنار خانواده یا دوست یا حوای خودش بوده و همون زندگی روزمره عادی رو داشته و هیچی حس نمیکرده در موردش، یدفه بعد از یه شب، یا نه، حتی با شروع همون اولین شب، احساس دلتنگی زیادی میکنه. تازه میفهمه چقدر دوستشون داره و چقدر جای خالیشون براش مهمه. خیلی چیزایی رو که در بودنشون حس نمیکنه، اونوقت تازه کشف میکنه. و اگرچه این کشف جدید نیست و بارها کشف شده! ولی باز هم همون شیرینی خودشو داره. اگرچه شیرینی توام با سختی هست.

بعدش جالب تره! برمیگردی و اوووه خلاصه کلی همگی از دور هم بودن حال میکنین. بعد... بعد؟
هیچی دیگه دوباره روز از نو و روزی از نو. مگه نگفتیم آدم زود رنگ عوض میکنه! خوب هیچی دیگه بعد یه مدت دوباره همه اونا به فراموشی سپرده میشه و دوباره همون زندگی همیشگی. اگرچه اون احساسها و خاطرات برای همیشه گوشه و کنارهای ذهن آدم میمونه، ولی همون گوشه هاست. زندگی دوباره همون فراز و نشیبها و روند خودشو آغاز میکنه و حتی کم کم بر میگرده سر همون یکنواختی و ... ولی فکر کنم این تغییرات لازمه به هرصورتی که باشه.

تازه ...! جای همتون خالی، یک مشت از حوا نوش جان کردم که لبم تا 24 ساعت کرخ بود! کبودیش که هنوزم بعد از یکی دوروز هست، بماند! شانس آوردم دندونای دراکولاییم مقاومت داشتن و طوریشون نشد. البته این مشت مربوط به مراحل بعد از یکنواختی میشد ها نه استقبال بازگشت از سفر!

البته بگم که دعوایی در کار نبود ها. همینطوری شوخی شوخی تبدیل شده بودم به کیسه بکس ولی فکر نمیکردم آخرش ایطوری باشه. حالا خودمونیم ها، این که شوخیش بود، نمیدونم اگه یه وقت بخواد جدی بشه چی میشه!!

آدم

Tuesday, November 02, 2004

دلتنگی

هنوزم نمیتونم به تحمل دوریشون عادت کنم. طبق فرمولها و نُرمها دیگه الان باید اینطوری میبود!
گهگداری که به اجبار باید به سفرهای کاری بریم، شاید برای همه تنوعه ولی برای من نه. تا وقتی که درگیر کارها هستیم که فرصتی نه برای تفریح اوناست و نه برای فکر کردن من. ولی از غروب به بعد بقول معروف هرکسی برای خودشه. اهل عرق خوری که نیستم، پس جایی در میان اونایی که تا صبح مینوشن و گپ میزنن ندارم. اهل قمار هم نیستم و ازش چیزی سر در نمیارم. اگرچه از ورق بازی خوشم میاد و کلی هم واسه خودم اوستا بودم ولی این بازیای قمار حرفه ای چیز دیگه ایه. خلاصه توی گروه دوم هم جا نمیگیرم.
دست خودم نیست، بیشتر دلم میگیره. تو اینجور مواقع بیشتر به یادشون میفتم و فکر اینکه اونا الان تنهان و چه میکنن ذهنمو مشغول میکنه. حتی اگر بدونم که هیچ مشکلی نیست و طبق معمول قول دادن که حسابی به خودشون برسن و نذارن بد بگذره، خوشی تنهایی بهم نمیچسبه. اگه بقول معروف به رودرواسیش نبود ترجیح میدادم برم توی هوای خنگ غروب و اطراف هتل که معمولا فضای باصفایی داره برای خودم قدم بزنم. ولی خوب، این نمیتونه خیلی طولانی باشه چون این تکروی خیلی به چشم بقیه میاد. معمولا به ناچار میرم توی گروه سوم که کارااوکه خونهاش باشن. سروصدا و شور اونا کمی آدمو سرگرم میکنه و این وصله ناجور یلاخره توی اون همه شلوغ بازی گم میشه. اونقدر هم توحال خودشون هستن که فکر میکنم خوشحال هم میشن یه نفر آروم بشینه و نوبتش رو بقیه بگیرن!

شاید اولین باری بود که با فینگیل اینطوری از راه دور صحبت میکردم. دفعات قبلی هنوز اونقدر بزرگ نبود که بخواد با من تلفنی صحبت کنه. برای همین بود که این بار هم بقول معروف انتظاری نداشتم و به اصرار حوا باهش صحبت کردم. خیلی احساس جالبی داشت وقتی که بعد از یه مکث کوتاه که براش جا بیفته این واقعا باباشه که داره صحبت میکنه، گفت "کجایی بابا آدم جون؟" دیگه اونقدری بزرگ شده که نبودن رو حس کنه ولی درک و تحلیلش هنوز مونده، اینه که خیلی گیر نمیده به نبودنهای من یا گهگدار حوا.

آدم

Thursday, October 28, 2004

رنگ رخساره
میگن رنگ رخساره خبر میدهد از سر درون. ماها هم که رخساره ای که از همدیگه و دوستانمون اینجا میبینیم همین پیشونی وبلاگه. خلاصه اینکه این وضع اینجا نشون دهنده گرفتاری و بی دل و دماغی ساکنان غار آدم و حواست. چون و چراش خوب خیلی چیزا میتونه باشه و هرچقدر هم آدم ارتباطش با دوستان یا اطرافیان کمتر باشه، این دلایل بیشتر درون ریز میشن و اگه آدم خودش فکری به حال خودش نکنه، ناجیی پیدا نخواهد شد. (اگرچه بازاریابی برای وبلاگ و نوشته های بی در و پیکر آدم کار جذابی نیست و آدم احساس بدی بهش دست میده که همینطوری بخواد همه جا رو بگرده و کامنتهای چاق سلامتی کیلویی بده ولی حداقل از نظر روابط عمومی و دوستیابی خوبه. حداقل گذر چند نفری توی رو دربایستی هم که شده از این طرفا میفته که گاهی به آدم دلداری بدن یا بشه ازشون مشورتی گرفت.)

دیگه اینکه، وقتی یه شیب صدمتری 30 درجه ای و پشت بندش به اندازه دو طبقه پله رو دویدم، دیدم که واقعا نکشیدن یعنی چی! و فهمیدم که دیگه دوره رزمی و به در و دیوار مشت زدن و جفت پا رو شکم همدیگه پریدن گذشته. شاید هم با تنبلیهام به دست خودم گذشتوندمش!

آدم

Thursday, October 21, 2004

مشکلات نامانوس

اینو فقط به این خاطر نوشتم که از خواندن نوشته ای، خیلی متاثر شدم و دیدم واقعا در حال حاضر بعضی از مشکلات هستند که مد روز شده و همه سنگ آنرا به سینه میزنند ولی برخی از مشکلات جدی ولی قدیمی تر تقریبا به فراموشی سپرده شده اند.

مي گويند سازمان ملل يك سوال را براي نقاط مختلف دنيا ارسال كرد به اين شرح: "به نظر شما راه حل صادقانه براي حل مشكل كمبود مواد غذايي در ديگر نقاط دنيا چيست؟" و پاسخ هايي كه دريافت شد معمولا مناسب نبودند چون:
- در اروپاي غربي كسي معني كمبود را نميدانست
- در اروپاي شرقي كسي معني صداقت را نمي دانست
- در چين كسي معني نظر را نمي دانست
- در خاورميانه كسي معني راه حل را نمي دانست
- در ژاپن كسي معني مشكل را نمي دانست
- در آفريقا كسي معني مواد غذايي را نمي دانست
- در آمريكا كسي معني باقي نقاط دنيا را نمي دانست.
(مطلب اصلی خبر مربوطه)

آدم

Monday, October 18, 2004

خشونت و بچه ها

به سلامتی دیگه به ندرت میشه فیلمی پیدا کرد که دارای چاشنی خشونت یا سکس نباشه! اگر هم باشه معمولا اون جذابیت لازم رو نداره و مشتریی براش پیدا نمیشه. در همین راستا (بقول اخبار گوها) ما هم که معمولا فیلمهای مدل اول رو ترجیح میدیم معمولا صحنه های قتل و خونریزی و از این قبیل در تلویزیون نشون داده میشه که شاید خیلی قبلترا برای فینگیل جلب توجه چندانی نداشت ولی به زودی متوجه شد که این صحنه ها یه جورایی با بقیه فیلم فرق میکنن و با توجه خاصی حواسش به فیلم جلب میشد.

خوب ما هم که در این مورد چیزاهایی شنیدیم و از طرفی هم نمیشه برنامه بدردخوری رو نگاه کرد که شامل چنین چیزایی نباشه کمی دچار دردسر میشدیم. یکی از دوستان که بچه ای با حدود 5 سال بزرگتر از فینگیل داره معمولا سعی میکنه اونا رو براش توجیه کنه که بابا اینا فیلمه و همشون دارن توی یه اتاق نقش بازی میکن یا مثلا به خودشون رب مالیدن!! حوا هم معمولا سعی میکرد با حرفایی از این قبیل که نه بابا کاریش نشد! یا اینکه این یارو الان خوابیده!! مطلب مرگ و میر رو منحرف کنه ولی به نظر من که خیلی فایده نداشت! حالا میگم چرا.

ولی به هرحال فکر میکنم این چیزا بی تاثیر نیست و از طرفی هم نمیشه گریزی ازش داشت چون حداکثر تا چند سال دیگه کنترل 24 ساعته روی بچه داریم و بعد از اون توی اجتماع و رسانه ها به اندازه کافی از این چیزا میبینن. نمیدونم واقعا چه میشه کرد ولی راهی برای جلوگیری از ورود اطلاعات نامطلوب (از هرنوع که بگین) به ذهن بچه ها نیست. میشه مثل مبارزه با ویدئو در 15 سال پیش یا ماهواره در 5 سال پیش یا اینترنت در حال حاضر در مملکت خودمون! مگه چقدر فایده داشت. شاید تنها راه باقی مونده واکسیناسیون و مبارزه از راه مشابه باشه. اینکه از قبل آمادگی برای این مسائل ایجاد بشه و ذهن رو برای برخورد منطقی با چنین مواردی آماده کنیم وگرنه برخورد تقریبا اجتناب ناپذیره! پس بهتره مثل همون واکسن در محیط و شرایط کنترل شده به تدریج این برخورد رو ایجاد و آمادگی مقابله رو انجام داد.

و اما از اون قضیه آدمهای خوابیده متعدد در این فیلما بگم! داشتیم یکی از همون صحنه های جذاب رو میدیدیم و فکر کنم اینبار به اندازه کافی جلب فیلم شده بودیم که کاری به فینگیل نداشته باشیم. یدفه رو به من کرد و در حالیکه صورتمو به زور به سمت دیگه ای هل میداد گفت: "بابا، نبین، آقا خوابیده!!"

آدم

Thursday, October 14, 2004

سلامی چو بوی خوش آشنایی

به سرعت برق و باد ماه مبارک رمضان هم رسید،دلم برای حال و هوای رمضان تنگ شده. بی خوابیهای موقعه سحرو مهمونیهای افطاری پشت سر هم ،صدای دلنشین ربنا اقای شجریان موقعه افطارو صدای اذان،صف ایستادن برای زولبیا و بامیه و نون قندی و... .
حرف از این همه خوراکی من رو یاد یک از نکات جالبی که اینجا یافتم کرد اینجا توانستم چیزهای خوشمزه بچگی ها رو که بعضی هاشون پیدا نمیشد دیگه و بعضی هم غیر بهداشتی بودن رو پیدا کنم.
این پست امروز رو هر وقت شد اومدم و یک کم ازش نوشته ام دیگه حسابی چهل تیکه است
راستی اینجا میتوانید ربنا رو گوش بدهید.

حوا

Tuesday, October 12, 2004

زندگی,کار,ارامش

اینجا مردم خیلی با آرامش زندگی میکنند وقتی بچه دار هستند فقط به بچه فکر میکنند و همه برنامه هاشون در راستای بچه ها است و البته همون یک یا دو تا بچه ای رو هم که میخوان پشت سرهم می دارندوبا هم بزرگ میکنند .بعدش که بچه ها بزرگتر شدن و مهد یا مدرسه رفتن ,دوباره برمیگردند سرکاروازکارشون لذت میبرنند ولی خب میشه گفت برای ماها همیشه وقت کمه چون باید بتوانیم در کوتاهترین مدت,بهترین سرمایه رو جمع اوری کنیم که وقتی برگردیم خواهیم دید فرصتهای کاری رو از دست دادیم وخوب میشه گفت که هیچ وقت برای خودمون وبا آرامش زندگی نمیکنیم.
البته فکر کنم خیلی از این احساسات رو خودمون(ایرانیها)تشدید میکنیم همکارو یا میشه گفت هر کسی که با تو منافع مشترک داره تو کنکور,کارو....همیشه دنبال اینکه کار تو رو خراب کنه یا مواظب باشه کارهاشو یواشکی انجام بده که یکدفعه ازش جلو نیفتی.همیشه آدم احساس میکنه یک نفر زرنگتری هم هست که از موقعیتها به بهترین نحو استفاده میکنه و دست امثال بنده هم که خوب کوتاه میمونه.
ارامش چیزی که اینجا هست شما میتونید از بزرگ کردن بچه هاتون لذت ببرید و بعد هم که بزرگ شدن و مستقل تر, حتما یک کاری برای شما هست البته فکر کنم همون کاری که دوست دارین. از حق هم نگذریم یک نکته انحرافی هم هست که ما همه خیلی ایده الیست حتی به کارمون فکر میکنیم ولی خوب اینجا کار کردن در سوپرمارکت ها رو هم کار میدونند و مثل هر شغل دیگه باهش برخورد میشه و هر کاری هم به نوبه خودش شریفه و همینطور صاحب اون کار که خوب این کار رو میخواسته میتونه در همون زمینه خودش کارهای خوبی بکنه وهمه سعی خودش رو میکنه.
از دست این فینگیل,الان کلی حوصله اش سر رفته و غر میزنه دیگه فکر کنم صبرش لبریز شده.


حوا

Monday, October 11, 2004

تظاهر

فکر میکنم همه تا حالا تو ایران این صحنه رو دیده باشیم که خانوما تا دم مدرسه یا دانشگاه یا اداره با یه سر و وضع دیگه میان و وقتی میخوان وارد اونجا بشن مجبورن تغییر قیافه بدن یا مثلا چادر بپوشن. خلاصه این قضیه که برای همه ما روشن و جاافتاده هست گاهی اوقات اگه بصورت خاص زیر نظر قرار بگیره چیزای جالب و گاهی خنده دار زیادی میشه توش دید.

اینو از این نظر گفتم که برام جالب بود اینجا هم مورد مشابهی رو که دیدم وجود داره! همونطوری که در ایران چادر اجباری برای دانش آموزان زور داره و سعی میکنن در بیرون مدرسه در اولین فرصت از شرش خلاص بشن، اینجا هم دامن (کمی) بلند براشون به سختی قابل تحمله. اغلب این دختر خانومای جوون (استغفرلله، به چشم خواهری عرض میکنم) علاقه زیادی به استفاده از دامنهای هرچه کوتاهتر و دادن زکات بصری مواهب الهی رو دارن! ولی متاسفانه لباس فرم برخی از مدارس برخلاف این میل بوده و دامنهای مثلا تا زانو جزوشونه. گاهی اوقات دیدن برخی از این لباس فرمها که برخلاف اغلب اونای دیگه دامنهای بسیار کوتاهی داره باعث تعجب من میشد تا اینکه...!

یک دفعه که بر حسب اتفاق و حول و قوه الهی، یک جا برای نشستن در قطار مترو گیر آورده بودم و (از بد روزگار!) دو تا از همین دانش آموزان گرامی در فاصله دو وجبی نوک دماغ بنده ایستاده بودن، بطور ناخواسته به کشف این راز نائل اومدم! این ناقلاها بالای دامنهاشونو چندین لایه تا زده بودن (مثل یک کمربند شده بود!) تا دامنشون بیاد بالاتر و بعد هم کمی از پیراهنشونو که مینداختن روش، دیگه اصلا مشخص نمیشد و خلاصه به هدفشون میرسیدن!!

بله دیگه همونطور که میگن "الانسان حریص علی ما منع"، هر کجا که زوری باشه و نه قانع سازی، آخرش چنین نتایجی خواهد داشت که من فکر میکنم بدتر و جلب توجه کننده تر از حالت عادیش هست. حالا اینجا که شاید فشارها کمتره، عکس العملها هم شاید کمتر باشه ولی طبق قانون "عمل و عکس العمل" یا همون "کنش و واکنش" در فیزیک، فشارهای زیاد میتونه عواقب خیلی بدتری رو که هیچیک از طرفین نمیخوان به بار بیاره!

آدم

Friday, October 08, 2004

افکار روی کاغذ

دیروز فنگیل خواب بود من هم که حوصله هیچ کاری نداشتم حتی نشستن پای کامپیوتر,و خوب سعی کردم توی کاغذ بنویسمو بعدش اینجا:داشتم به ایندهام فکر میکردم که چه کار میخواهم بکنم وفکر کردم که ...
بعدش دیدم بابا من که همیشه دارم مایوسانه فکر میکنم شاید بشه یک جور دیگه هم فکر کرد,شاید همه اینجوری مثل من اولش چندان انگیزه ندارند
اینجا که اومدم تاسف خوردم که چرا زبانم رو کامل نکردم یادمه که اون وقتها همش به زور بابا میرفتم کلاس و این احساس که همیشه یک اجباری هست زبان,کنکورو.....
و الان دیگه هیچ زوری در کار نیست ومن احساس ادمهای معلق رو پیدا کردم
واقعا من از زندگیم چی میخواهم البته خب خیلی چیزها دارم یک خانواده خوب, شوهر خوب,یک کوچولوی نازو ... ولی این وسط یک چیزی لنگ میزنه.زندگی با ادم و هم چنین اومدن به اینجا کلی موثر بوده ولی هنوز هم احساس رضایت از خودم,اعتماد به خودم اونجوری که میخواستم پیدا نشده.دلم میخواهد اینجا فقط زندگی کنم, تا روحم پرورش پیدا کنه و متعالی بشه. البته فکر میکنم لازمش اینه که یک کاری رو شروع کنم وگرنه اگه بخواهم تو خونه بشینم تا یکی بیاد و بخواد کمکم کنه باز میشه مثل همیشه همون اش و همون کاسه.
خلاصه اینکه کلی گیج میزنم این روزها. دقیقا نمیدونم چی میخواهم و نمیدونم چه کنم؟مدرک گرفتن,زبان خواندن و....و خوب دیگه نمیدونم(گریه(
همت

منظورم اتوبان همت و مشکلات همیشگیش نیست! منظورم اراده و پشتکاره که به نظر من میزان متوسط اون در اینجا، خیلی بالاتر از اونجاست!

یه روز که داشتم برمیگشتم سمت خونه، پیرمردی رو دیدم داره تنها میره که با حساب و کتاب معیارهای خودمون، حدود 70 یا 80 سال سن داشت. در ضمن یک پاش هم فلج یا کلا از کار افتاده بود که داشت واسه خودش تاب میخورد! حالا اونو بااین وضع تصور کنین، مرحله آخر هم اینو اضافه کنین که سوار یه دوچرخه عادی بود و داشت با اون یکی پای سالمش به تنهایی و یکی در میون رکاب میزد و برای خودش میرفت!!
خوب این یک نمونه بارز ولی کم پیداترشه اما در عین حال همونطور که گفتم در مجموع اینطور چیزها رو خیلی بیشتر میشه اینجا دید که من در مجموع همشونو به همت تعبیر میکنم. چیزی که خودم خیلی کم دیدم و بیشتر به جاش تنبلی و شاید بگیم به دنبال راه بهینه بودن(!!) رو به وفور دیدم.

ای کاش من هم میتونستم اینطوری باشم و اینطوری و با این فرهنگ وفق پیدا کنم.

آدم

Wednesday, October 06, 2004

روز خوب

امروز با یکی از دوستم رفته بودیم پارک. اخه اون هم یک کوچولو مثل فینگیله من داره
خیلی جالبه ارتباطی که فینگیل با این خانم برقرار کرده و فکر میکنم که حتی بیشتر دلش میخواست که با اون بازی کنه و همش میگفت مامانه فلانی,مامانه فلانی, من هم که کلی حسودیم میشه بابا این فینگیل که اصلا من رو تحویل نمیگیره میشه گفت با این سنه کمش خیلی مستقله
خلاصه این دوتا بچه کلی مارو خسته کردن . جالب بود که یکیشون رو راضی میکردیم که بریم اون یکی بدو بدو میرفت طرف یک وسیله بازی دیگه و این طوری حدود یکساعت علاف بودیم تا اینکه تازه بعد از اینهمه هردو با هم شروع کردن به گریه که نمیخواهیم بریم.و بعدش هم در عرض 5-10 دقیقه تو راه برگشت میشه گفت غش کردن
چندروز پیش با فینگیل یک جایی کار داشتیم و بعدش هم کمی وقت داشتیم با هم رفتیم یک پارک نشستیم ناهار بخوریم یک گروه چهار نفره هم با بچه هاشون اون طرفتر نشسته بودن ما هم پشت به اونها .حالا این فینگیل ما گیر داده بود که مامانه ...و خودش و هی با انگشت هم نشون میداد و من هم که هی دعواش میکردم که مامان بادست مردم رو نشون نده فلانیها الان خونشون هستن . حتما حدس زدین که یک کم بعدتر دوستم اومد و سلام کرد


حوا

Tuesday, October 05, 2004

اهورا!

معمولا دوست ندارم در مورد بحثهایی که یدفه داغ میشه، خیلی اظهار نظری بکنم و بیشتر ترجیح میدم شنونده باشم حتی اگه نظر دیگه ای داشته باشم. ولی دو نکته باعث شد که در این مورد هم بنویسم.
1- اینکه خیلی احساس نامردی بهم دست داد وقتی که در این ماهها حرف زدن این بنده خدا، غیر از تمسخر کاری بهش نداشتن و وقتی مطمئن شدن که همه چیز تمومه، عکسها و بقول خودشون مدارکی رو رو کردن از اخلاق و رفتار و سوء سابقه این بنده خدا. مطمئنا اینا رو همین دو سه روزه پیا نکردن!
2- این مطلب که به نظر من از معدود مطالبی هست که تا حدودی درست و حسابی در این مورد نوشته شده و سعی نکرده از همون روش خودش، تحلیلش کنه. گفتم خوبه اگه کسی بتونه از این طریق، اینو هم بخونه.

پ.ن. مثل اینکه امروز همزمان مشغول نوشتن شدیم ما دوتا! اینو که فرستادم دیدم یکم طول کشید و بعدش دوتا آپ دیت دیدم که حوای ناقلا از من جلو افتاد!

آدم
ادم
امروز اومدم زودی بنویسم قبل از اینکه این ادم بتونه وقت کنه و بیاد سر بزنه اما مگه این فینگیل گذاشت.
وقتی که هنوز ادم جون نمیشناختم خیلی وقتها دلم یک کسی رو میخواست که باهش راحت باشم
و خوب بعدا که کنار هم بودیم فکر کنم در مدت کوتاهی همدل شدیم نمیدونم خوبه یا نه؟!من که خیلی دوست داشتم در زندگیمون با هم صادق باشیم و فکر کنم که موفق بودیم.توی این چند ساله همیشه هر مشکلی که بوده یا هر اتفاقی,بهترین مشاورهای هم بودیم البته میشه گفت که ادم عزیز در این مورد خیلی از من پیشی گرفته و من رو کلی خجل.
امروز هم یکی از اون روزهای بود که خیلی لطف کردو همراهم اومد تا یک گام کوچولو بردارم نمیشه گفت هدف ولی خوب شاید بشه گفت رشد,تعالی و از این جور حرفها
خلاصه مطلب اینکه:در این محل و حضور همراهان وبلاگمون بابا مرسی بابا دوست داریم


حوا

Friday, October 01, 2004

عادت

آدم خیلی راحت و بدون اینکه متوجه بشه به شرایط عادت میکنه. این خیلی ویژگی جالبیه ولی نمیشه هیچوقت گفت که خوبه یا بد.

دیروز که کمی شبکه لنگ میزد و نمیشد به راحتی به اینترنت دسترسی داشته باشیم تازه متوجه شدم که چقدر به این مساله عادت کردم. توی ایران هم زیاد از اینترنت استفاده میکردم و فکر نمیکردم اینجا برام خیلی به اینصورت در بیاد ولی اینترنت سریع و 24 ساعته (و مفت) یه چیز دیگست. خلاصه خیلی سخت گذشت مخصوصا اینکه دیگه امکان چت و دسترسی به حوا هم نبود و مجبور بودیم مثل زمان جوونیا، با دود به هم پیام بدیم (و من حضور غیاب بشم;) ). تازه قطع کامل نبودم و مثلا قطع و وصل میشد یا اینکه سرعت پایین بود ولی واقعا مثل این بود که یه چیزی کمه!

نمیدونم اگه خدای نکرده، زبونم لال، زبونم لال، بعد از 120 سال به ایران برگردیم میخوام چکار کنم با اون مشکلات و محدودیتها!

پ.ن. اینو هم دیدم جالبه، گفتم اینجا اضافه کنم: الله اعلم!
به نظر ريش سفيدان منطقه کلمبيايي « شوکو» ، آدم وحوا سياه پوست و پسرانشان هابيل و قابيل نيز سياه بوده اند. وقتي قابيل برادرش هابيل رابا ضربه چوبي کشت، خشم خدا به جوش آمد وقاتل، در برابر خشم خدا، از ترس و احساس گناه، رنگش پريد و پريده تر شد به حدي که تا آخر عمر سفيد ماند. همه ما سفيد ها، فرزندان قابيل هستيم.


آدم

Tuesday, September 28, 2004

تنوع

یه چیز جالب که اینجا هست (همین محل کار خودم) اینه که با آدمهای بسیار مختلفی زیر یه سقف جمع شدیم. فرصت خیلی خوبیه که با فرهنگها و عقاید مختلف آشنا بشم و برای خودم خیلی جالبه ولی متاسفانه اینقدر گرفتاری هست که وقتش نمیشه. همیشه همینطوره یا قیر نیست یا قیف! حالا که چنین شرایط جالبی هست، شرایط گفتگوی این تمدنها دست نمیده! این کشورا از این قرارن:
ایران، چین، فرانسه، تایلند، ژاپن، اسپانیا، استرالیا، الجزیره، مکزیک، پرو، آمریکا، سوئد، کره و یونان! خودم هم گاهی اوقات تعجب میکنم از این تنوع.

پ.ن. اینکه دیروز دیگه داشت حوصلم سر میرفت و میخواستم باز از دست این حوا اینجا یه چیزی بنویسم که خوشبختانه وقت نشد و بعدش هم دیدم بلاخره همت کرده و چند خطی نوشته. امیدوارم ادامه پیدا کنه. حالا ببینین من از دست این حوا خانوم چی میکشم ها واسه چند خط نوشتن این همه منت کشی و انتظار، بقیه رو خدا بخیر کنه!

آدم

Monday, September 27, 2004

یک لحظه
ممنون از همه دوستانی که به اینجا سر میزنند و به خصوص هوای ما رو دارن (از اون دندونها).خیلی چیزها هست که دلم میخواهد اینجا بنویسم البته اون جوریها هم که ادم نگرانه که شاید درددلی باشه که نگفته میمونه نیست. خیلی وقتها کلی حرف هست که در حین کار خونه ردیف می کنم که اینجا بنویسم ولی خوب موقعه نوشتن در میمونم.شاید خیلی سخت میگیرم وشاید هم تقصیره فنگیله ولی اعتراف میکنم که نوشتن برام خیلی سخته البته از نظر حرف زدن باید از ادم ببٍرسید(چشمک).
این روزها خیلی خیلی احساس خستگی میکنم البته جسمی فکر کنم یا از دست این فنگیله که رسم رو میکشه یا خودم که عادت دارم تا اخرین توانه خودم رو مصرف میکنم.
خیلی ناله کردم دیگه
راستی این فنگیله ما بدجور لهجه ترکی میشکنه من نمیدونم والا از کی ارث برده از ابویش بپرسین

حوا

Saturday, September 25, 2004

خَرخوری!

یکی از چیزای جالبی که معمولا توی ایران میشنیدم و اینجا خلافشو دیدم همین قضیه بود! معمولا توی ایران میگفتن که ماها فرهنگ مشروب خوردن هم نداریم و معمولا ایرانیها در این امر خیلی زیاده روی میکنن (همون خَرخوری خودمون!). خلاصه طبق اون تعاریف من همیشه فکر میکردم که اینجا مثل خیلی از فیلمها فقط یه ته گیلاس بیشتر نمیخورن و خیلی مرتبن خلاصه.
مدتها بود دوست داشتم در این مورد هم بنویسم تا اینکه بلاخره این خبر (کپی همون خبر) باعث شد که بهانه دستم بیاد. فقط میخواستم بگم که بابا من توی این قطارای آخر شب خفه میشم! از بس که بوی الکل شدید میپیچه و حال آدمو جا میاره. میترسم آخرش یه جرقه ای چیزی باعث بشه یدفه همه این منابع الکل خالص آتیش بگیرن. مساله این نیست که من خودم از مشروب و بوش خوشم میاد یا نه یا اینکه میخورم یا نه (به ایناش چکار دارین!) آخه ممکنه یکی که سیگار میکشه یا کسی که توی غذاش سیر میخوره یا همینایی که کلی مشروب میخورن، اون موقع کلی هم حال کنن ولی هرکی که بعدا بخواد بوی بازیافت شده این مواد رو از خروجی (یا هر کجای دیگه) این بنده خداها استشمام کنه، به فیض کامل نائل میشه!

آدم

Tuesday, September 21, 2004

داستان امروز

نمیدونم چی شده بود این چند روز گذشته نه خودم فرصت نوشتن پیدا کردم و نه اینکه چندباری که نیم نگاهی به صفحه خودمون انداختم، سایت آپ دیت شده ای رو دیدم. حالا امروز که اومدم دیدم یدفه چندین سایت مطلب نوشتن و تقریبا اکثرا هم در مورد یک بحث مشترک. خلاصه همش صحبت از امروز بود و اینکه امروز که در واقع دیروز ما و یا فردای اونا باشه میخوان چکار کنن. من آدم بی سواد که چیز چندانی سر در نیاوردم ولی خوب باعث شد یک سری اخبار جالب هم ببینم که بعد از مدتها خبر نخونده از دنیا نرم. مطالبی از قبیل طراحی لباس ملی که من فکر میکنم اگه جدی میخوان برنامه ای شبیه کشورهای دیگه داشته باشن، بهتره همون لباسهای سنتی خودمونو ببینن چی بوده. نه اینکه بخوان چیز جدیدی خلق کنن. همون کاری که در همه این کشور های خارجی انجام میشه. همون لباسهای سنتیشونو در مراسم خاص استفاده میکنن و بهش افتخار هم میکنن. و در جاهای رسمی هم که لباسهای مرسوم سرتاسر دنیا رو میپوشن و هیچ احساس مشکلی نمیکنن.
البته بعضی از وبلاگها که کلی مطلب نوشته بودن و خلاصه فکر کردن سوژه از جاهای دیگه بیارن کسی متوجه نمیشه، غافل از اینکه امدادهای غیبی، آدرسهایی از منابع اصلی رو در سایتشون قرارداده و ظاهرا خودشون هم خبر ندارن!!

بگذریم. بابت اینکه ظرف گناهان امروز ما هم پر بشه از یک سایت دیگه هم غیبت کنم که تو این چندروزه ظاره یک سری مطالب مستهجن (!) مکتوب کرده بود. امیدوارم کسی تو این یکی دوروزه از لینکهای اینجا به اونجا نرفته باشه که مایه آبروریزی بود. خلاصه مجبور شدم اون رو هم در اسرع وقت از لیست خودمون حذف کنم که ضایع نشیم. ما که از این نظرا شانسی نداریم باز میبینی خدا اومد و گذاشت پای ما و باز با یه لگد انداختمون یه دنیای ورژن پایین تر! اونوقت خر بیار وباقالی بار کن. همون یه بار و قضیه سیب واسه هفت پشت که چه عرض کنم. تا تهش کافی بود !

آدم

Friday, September 17, 2004

ایرانیهای غرغرو!

یکی از دوستان تعریف میکرد که یه روز یکی از همکارای خارجیشون ازش احوال پرسی میکنه.

- این احوال پرسی خیلی معمولی پرسیده میشه و در مورد اوضاع کارش جویا میشه.
= "خیلی ممنون. اوضاع خوبه" و شاید یخورده دیگه از همین تاییدات.
- "راستی، مگه شما ایرانی نبودین؟!"
= "چرا، چطور مگه؟!"
- "آخه هر وقت از هر ایرانی حالشو بپرسی یا از کارش بپرسی، اظهار ناراحتی و نارضایتی میکنه و تا حالا ندیدم که کسی از ایرانیا اینطوری جواب بده!!!"

این مساله اصلا توی ایران و بخصوص به چشم ما ایرانیا دیده نمیشه. حتی وقتی چنین چیزی رو هم بشنویم زیاد برامون جلب توجه نمیکنه. ولی اگه بیشتر این خارجیارو ببینیم و باهشون در تماس باشیم (و کمی هم دقت کنیم نه اینکه مثل خیلیا از خارجیا فقط قسمتای لختشونو ببینیم!) اونوقت این قضیه خیلی به چشم میخوره! ماها همیشه شاکی و ناراضی هستیم. همیشه به دنبال پیدا کردن عیب کار و سپس نالیدن از اون هستیم. اونقدر هم به این مساله عادت کردیم که متوجه جنبه های منفی اون نمیشیم و در واقع فکر میکنیم برای حل مشکلات باید هم اینچنین بود.
اگه یاد بگیریم مثل این خلایق باشیم خیلی جنبه های مثبتی داره که اصلا ازش بیخبریم. (همه اینرو واسه خودم هم میگم چرا که خودم هم از هموناشم! و قبلا هم همینجا از این شکایتا کردم!) حداقل منفعتی که از این قضیه میبرن اینه که بیخود اعصاب خودشون و بقیه رو خورد نمیکنن چون این مشکل شدیدا مسریه و روی روحیه همه تاثیر میذاره. اونوقت اینا در آرامش بیشتر راحتتر به روش غلبه به اون مشکل فکر میکنن. مثل ماها ایده آل گرا هم نیستن. همیشه سعی میکنن با ساده ترین و عملی ترین روش به راحتی و فقط تا جای ممکن مشکل رو حل کنن و راهی پیدا کنن که با بقیش کنار بیان.
خدا خیرشون بده و مارو هم هدایت کنه!

آدم

Thursday, September 16, 2004

کمک

اشتباه نشه نمیخوام فعلا از دوستان کمکی بگیرم. اینو میذارم برای روز مبادا!

فعلا این حواست که میخواد به من کمک کنه ولی با اینکه خیلی کارا میتونه بکنه نمیدونه که چقدر کار از دستش برمیاد. خیلی کارای کوچولو هم میتونه کلی برای آدم مفید باشه و حداقل تغییر روحیه ایجاد کنه. فعلا یکیشو بهش بگم که به اینجا هم مربوطه، یعنی نوشتن توی این چهاردیواری!

خنده داره ولی خوبه. دلایل متفاوت داره که باز از اونا یکیشو میگم. اگه اینجا بنویسه و از حرفای دلش بگه یا هرچیزی که به ذهنش میاد، من کمی خیالم راحتتره. حالا که از صبح تا شب باید دنبال یه لقمه دایناسور سگدو بزنم و همش تو فکرای متفرقه باشم، کمتر فرصت میشه تا یه شکم سیر و با خیال راحت با هم حرف بزنیم. حرفای دل هم که به این راحتی در نمیان! تا میای زور بزنی خودتو برسونی به حال و هوایی که از این چیزا بگی یا وقت تموم میشه یا یه مشکلی یا حداقل فینگیل حوصلش سر میره و به یکیمون گیر میده. پس چه بهتر که هر رورز تو یکی از فرصتای گیر اومده کمی از این حرفا رو اینجا بنویسیم. اینطوری میتونیم کمی بیشتر حرفای همدیگه رو بشنویم و راحتتر.

این جوی هم که برای وبلاگ و اینترنت ایجاد شده خیلی زود آدمو تحت تاثیر قرار میده. متاسفانه این هم شده مد و کلاس و بازار و مشتری هم رو کش رفتن و غیره. یدفه آدم هم جو گیر میشه یادش میره که بابا این که کار ما نیست. میخوایم دوکلمه حرف دل خودمونو بنویسیم. بعد این میشه که آدم وقتی میاد پای دستگاه، نمیدونه چی بنویسه، دنبال سوژه میگرده، همش فکر میکنه خواننده ها نظرشون چی خواهد بود، ... منم همینطور خیلی وقتا چنین وضعی رو پیدا میکنم ولی سعی کردم بیشتر اون چیزایی رو بنویسم که دوست دارم و در موردش فکر میکنم. خیلی از افراد دیگه هم همین کارو میکنن ولی گاهی اوقات ناخودآگاه جهت تغییر میکنه.

بگذریم، فقط میخواستم بگم که حوا جونم نمیخواد در مورد اینکه چی بنویسی فکر کنی یا نگران چیزی باشی. همونطوری که از اول هم فکر میکردیم، فقط بیا و حرفای دلتو بنویس. یا خاطرات. تو هم اول برای خودت و بعدش برای من بنویس. فرض کن دوباره داری بعد از سالها خاطرات مینویسی و این دفترچه خاطراتته. بذار اینطوری من هم کمی بیشتر حرفای دلتو بشنوم و حداقل از این نظر که وقت کمی داریم برای اینطور درددلها، کمتر نگران باشم. هرچی رو که فکر میکردی دوست نداری بنویسی مهم نیست، بجاش یه خاطره ساده بنویس. نمیدونم فقط بیشتر بنویس.

آدم

Tuesday, September 14, 2004

مبارکه


آدم و حوا پنج ساله شدن. جاتون خالی جشن کوچولومون خوش گذشت.

فینگیل که هنوز خبر نمیشه چی به چیه فقط از اینکه بیرونی رفتیم و شیطونی کرد سرحال شد و کمی هم رستوران و دور و بر رو گذاشت رو سرش. بیچاره گارسون که مرتبا به دلیل زنگ زدنهای موذیانه و بی خبر فینگیل، اتو کشیده حاضر میشد.

خوشحالم که همچنان روز به روز بیشتر همدیگرو دوست داریم. (اگه حوا نظرش غیر از اینه میتونه بیاد بگه!)

آدم

Friday, September 10, 2004

از دست این ادم!
گیرداد که باید الان دیگه بنویسی و به قول خودش با گرز شکار حیوانتش بالا سرم وایستاده تا بنویسم.
اون اوایل که وبلاگ رو درست کردیم بیشتر من مینوشتم( خنده) از سفر که اومدم دیدم این ادم جون ما کلی تریپ مطالب فلسفی مینویسه و کو تا ما این طوری بنویسیم و کلا بی خیال نوشتن شدم . دیدم بهتره خودش ادامه بده و غرغرهای من نباشه هم مهم نیست چندان.
ولی خب مثل اینکه اخرش مجبورم کرد و نوشتم. برم که الان وقت تعیین شدشون تموم میشه و با گرزشون می یان سراغم.


حوا

Thursday, September 09, 2004

ناز !

خوشم میاد که هردومون توی ناز و نازکشی ناشی هستیم. نه میتونیم درست و حسابی مشکلمونو به طرف حالی کنیم و نه میتونیم توی منت کشی یا دلداری یا هر کار مشابهی، موفقیت چندانی داشته باشیم. از اون طرف هم قاعدتاً هر کدوممون احساس میکنیم که بیشتر مشکل از طرف مقابله! (مثل خودم که خیلی وقتا احساس میکنم حوا برای از کف درآوردن من بیشتر حالمو میگیره! البته میدونم قصدش چیه)

ولی بازم خوشم میاد که آخرش خدا این بنده هاشو بی نصیب نمیذاره و بقول معروف در و تخته رو بهم جور میکنه. آخرش از پس هم بر میایم و حداقل من خودم که حوا رو خیلی دوست دارم. تقریبا هیچوقت هم نمیشه که توی فکرایی مثل این باشم چون واقعا مشکلی احساس نمیکنم. ولی گاهی اوقات هست که آدم خودش میاد و چنین مسائلی رو برای خودش مرور میکنه.

آدم

Monday, September 06, 2004

آدم خودخواه!

اولا که راستش چیز دیگه نوشته بودم ناشی از این همه کند و دیر به دیر مطلب نوشتن. ولی بعد از اینکه بقول معروف، هم کشیدم و بلاخره یکم نوشتم، وقت پابلیش کردن یه حالی داد و همش پرید! فدای سر همگی. یه چیز دیگه مینویسم.
راستش حرف توی دلم زیاده ولی همت نوشتنش نیست. مخصوصا که گاهی اوقات وسواس میشم در نحوه و فرم نوشتن و جزئیات دیگه.

بگذریم، میخواستم بگم که من که هرچی فکر میکنم میبینم آخرش این آدمیزاد خیلی خودخواهه و هرکاری رو برای خودش میکنه! (آدمیزاد یعنی تخم و ترکه آدم و حوا و قاعدتا خودشون از این امر مستثنی و خیلی هم خوبن!!) حالا راستش کاری هست که بشه ادعا کرد کسی به خاطر خودش انجام نمیده؟!
فکر کنم توی ادعا در این مورد، ردیف اول باید عشاق باشن. آخه چیزای دیگه رو میشه در ردیف مسائل دنیایی و دون طبقه بندی کرد و کسی که میخواد در این مورد صحبت کنه نمیره سراغ اونا! این عشاق عزیز میتونن از هر فرقه ای باشن. همون عاشقای کلاسیک که آخرش لیلی و مجنون میشن یا اونایی که عاشق خدا هستن و در نهایت یک عشق معنوی در پرستش این منبع لایزال میبینن. به هر صورت میشه موارد مشابه رو هم در همین گروهها یا حتی مستقل در نظر گرفت. ولی آخرش اینکه این اشخاص ادعا میکنن کارهایی رو به خاطر معشوق خودشون انجام میدن که در ظاهر هم کاملا درست به نظر میاد. ولی اگه همه اعمال و رفتار آدمها رو نگاه کنین آخرش به خاطر خودشون و سود شخصی خودشونه.
اون کسی که داره به خاطر معشوق عزیز خودش از خیلی چیزها میگذره و فداکاریهای زیادی رو برای اون انجام میده که در ظاهر به نفع خودش نبوده بلکه حتی گاهی اوقات به ضرر خودش هم هست، بازم داره کاری رو میکنه که دوست داره و از اون لذت میبره. خودش دوست داره و از این احساس لذت میبره که در راه معشوق خودش کاری رو انجام بده، پس در واقع داره یکی از حسهای خودشو ارضا میکنه. اون افرادی هم که ادعای عبادت خدا یا هر چیز دیگه رو دارن و پیش کسوتاشون دیگه ادعای هیچ شوق بهشت یا خوف جهنم هم ندارن، آخرش دارن کاری رو میکنن که ازش لذت میبرن و ارضا میشن، پس نمیشه درش ادعایی داشت!

اصلا آخرش. آدم یا کاری رو میکنه که مجبوره و راهی غیر از اون نداره، که هیچ. یا داره کاری رو میکنه که خودش خواسته و دوست داشته، پس دیگه درش ادعایی نیست. اگر هم بگه دوست نداشتم و کردم به نظر من درست نیست و با منطق جبر و اختیار جور در نمیاد. یعنی اون کاری رو هم که دوست نداشته و با اختیار خودش انجام داده، در واقع پشت پرده ای داشته که اونو بیشتر دوست داشته و باعث انتخاب این راه شده ولی خواسته یا ناخواسته، روی اون پوشیده میشه!

اینو گفتم به دو دلیل. یکی اینکه واقعا این چیزی بود که خیلی وقتها در ذهنم بود و قبولش دارم فقط دوست داشتم برای خودم بازگو کرده باشم و اگه بشه نظر چند نفر دیگه رو هم بدونم که روشنتر بشم. دیگه اینکه گاهی اوقات میخوام حرفایی رو بزنم که ممکنه برچسب خودخواهی داشته باشه. پس بهتر که اول اینو بگم و بعد با خیال راحت حرفمو بگم!

پ.ن. هه هه. اون نوشته قبلیه هم پیداش شد! حالا بیخیال عیبی نداره!

آدم
هیچ آداب و ترتیبی مجوی، هرچه میخواهد دل تنگت بگوی!

آره گفتنش سادست ولی نمیشه به این راحتیا عمل کرد. اوایل فکر میکردم حداقل اینجا آدم راحت میتونه حرفشو بزنه ولی حالا میبینم مشکل از خودمه و نه این بهانه ها. خودم کارو برای خودم سخت میکنم و نمیتونم شاید با خودم هم روراست باشم که اینجا راحت حرفمو بزنم.

در واقع حرفایی که دوست دارم اینجا بنویسم در درجه اول رو به خودمه واینکه بتونم حرف خودمو بهتر بفهمم! اگه این حرف رو آدم به کسی بگه که در جریان نیست شاید خنده دار باشه ولی شما هایی که این رو میخونین از خودین و میدونین چه حس و مفهومی داره. درجه دوم هم دوم هم دوست داشتم بعضی حرفا رو به حوا بگم که خیلی دوستش دارم و در عین حال نمیتونم نه حرفای خیلی خوب رو راحت بهش بگم و نه شکایتها و گله هارو! و در نهایت هم اینکه دوست داشتم بیشتر بتونم با افراد مختلف تبادل نظر کنم و چیزی یاد بگیرم. ولی حالا میبینم که همش نمیشه ! یعنی سخته و خودم باز نمیتونم همت کنم و این کاری رو که دوست داشتم انجام بدم.

خوشحالم که بهر حال همین اندک رو هم پیش میبرم و میتونم گهگداری حرفی بزنم. باید سعی کنم راحتتر باشم که در واقع این تمرینی برای زندگی واقعی خودم هم هست. مشکلی که همیشه داشتم و باهش در حال مبارزه بودم. خودم که از نتیجه این مبارزه ناراضی نیستم. فقط باید بیشتر سعی کنم.

آدم

Monday, August 30, 2004

روز پدر ؟!

عید شما مبارک. اصلا کار ندارم روز پدر هست یا نه! یا حتی اینکه کسی این روز رو به عنوان عید قبول داره یا نه! ولی به هر صورت اگه آدم بتونه از هر بهونه ای برای شاد بودن استفاده کنه خوبه. من که امروز خیلی سرحال بلند شدم و احساس میکردم روز خوبیه. امیدوارم برای همه روز خوبی بوده باشه. البته این سرحالی به تبریکات روز پدر و کادویی که گرفتم ربطی نداره ها!

از شما چه پنهون یه مدته احساس کم انگیزه ای میکنم. البته این در مورد کاره ها، واسه زندگی و خانواده و دور هم بودن اصلا هم کم نمیارم. جای شما خالی این آخر هفته ای کلی هم خوش گذشت. شایدم واسه همینه که الان که درواقع شنبه اینجا حساب میشه (دوشنبه) سرحالتر از روزای قبل هستم. نمیدونم چکارکنم که از این حالت خمودگی در بیام و کمی جدی تر به کارا برسم. البته حداقل زوری که در این مبارزه زدم باعث شده که هنوز به وضعیت قرمز نرسم ولی دیگه لب مرزم و کلی کار عقب مونده دارم که اگه دیگه همین روزا به جایی نرسونم، عواقبش سنگین میشه. یه چند پرس آدم با روحیه و انگیزه لازمه که کوک منو هم میزون کنه. این حوای بی انصاف هم که حتی حال یه سلام علیک اینجا رو هم نداره. (تو پرانتزو که نمیخونه یکم ازش بد بگم بلکه سر غیرت بیاد!)

فینگیل بی معرفت هم دیشب به مناسبت روز پدر یه محوطه به شعاع نیم متر رو آباد کرده بود که سر صبحی واسه ما دردسر درست کنه! البته داره خیلی سعی میکنه که خودشو اصلاح کنه!
این تقلید بچه ها هم خیلی جالبه ها. قبلنا که مومن تر بودم ظاهرا نمازم بیشتر روی این فینگیل تاثیر میذاشت یا شاید هم براش تازگی داشت و خلاصه خیلی میومد کنارم که ببینه چکار میکنم و سعی میکرد تکرار کنه. حرکاتش خنده دار و بامزه بود که به سختی و نصفه نیمه کارای منو تقلید میکرد و فیگورهای عجیب و غریب میگرفت. کم کم فهمیده بود که مهر هم در این موضوع اهمیت داره و سعی میکرد که مهر رو از من کش بره در حین نماز! این بود که مجبور میشدم مهرو بردارم و بگیرم توی دستم. آخه حتی اگه خودشم یکی داشت بازم فکر میکرد داریم سرش کلاه میذاریم و این یکی بهتره! خلاصه بعد از یه مدت دیدم که فکر میکنه این هم جزو مراسم نمازه و هروقت خودش داشت ادای این کارا رو در میاورد، خیلی جدی مهرشو هم هنگام بلند شدن توی دستش میگرفت! در ضمن برای جدی بودن سر نماز هم که باز مثلا تقلید بود، در طول مدت اخم میکرد و زیر چشمی این طرف و اون طرف رو نگاه میکرد!!
جالبه کارای بچه ها و گاهی اوقات آدم میتونه مشکلات خودشو دقیقا مثل یک طنز و بزرگنمایی شده توی کارهای اونا ببینه. حیف که دیدن تصویرهای توی این آینه ها خیلی سخته.

اینم واسه حسن ختام و روز عید داشته باشین که کمی بخندین. (شاید هم بعضیا گریه کنن! آخه خاصیت طنز همینه)
در ضمن هرگونه شباهت اسامی و غیره کاملا سهوی بوده و هیچ ارتباطی با کسی ندارد!

آدم

Monday, August 23, 2004

انقلاب!

هر تحول ناگهانی و مهمی، گذشته از اینکه ماهیتاً خوب باشه یا بد، روند خیلی از کارها رو تا مدتی مختل میکنه. شدت و ضعف اون هم بستگی به شرایط و مقیاس سیستم داره.

یوقت فکر نکنین میخوام گنده گو... (گویی!) کنم ها! مارو چه به این حرفا. اصلا آدم کیه که از این چیزا سر در بیاره. منظورم سیستم خودمون بود. یه مدت سر جریان رفتن حوا و فینگیل تو کف بودم و اوضاع کارو بارها به هم ریخت تا اینکه به خودم اومدم و برنامه مطابق شرایط تنظیم شد. حالا هم سر جریان اومدنشون. البته این دفعه از اون تحولات خوبه ولی بازم نتیجش همون به هم ریختگی اوضاعه. حداقل اونی که اینجا میشه دید اینه که دیگه خیلی کم میتونم بیام این ورا و حرفامو بنویسم، اگرچه کلی حرف داشته باشم. کارو بار رو هم که دیگه نگو!

دیگه این شبا همش حواسم به ساعت هست که سر وقت برگردم خونه. اگرچه هیچ زمان تعریف شده ای بین ما وجود نداره ولی این جاذبه، خودش برای من زمان رو تعریف کرده. یادمه توی اون مدت تا هروقت به قول معروف میکشید، کار میکردم و بعدشم لک و لک کنان برمیگشتم خونه، حالا هروقت رسیدم. ولی الان دوباره مثل قدیما همیشه برای رسیدن به خونه عجله دارم. تند تند راه میرم و بازم از دست قطارهایی که دو سه دقیقه دیر میان حرص میخورم! ... احساس خوبیه.

درضمن همینجا از سرکار حوا خانم دعوت میشه دوباره سر پستشون برگردن که من کم میارم واسه نوشتن قضایا و داستانای شیرینی که با هم و بخصوص با فینگیل داریم. کلی بامزه شده جای همه خالی که بشینیم با هم بازی کنیم. البته قول میدم خرابکاریاشو خودم جمع و جور کنم، واسه جیش کردنشم خودم ببرمش سرویس! اگرچه گهگدار کلاهمون حسابی میره تو هم. بی انصاف زورشم زیاد شده واسه خودش رو من هم دست بلند میکنه!! ولی جدی نگیرین، فقط بامزست عصبانیتای بچه گانش.

آدم

Wednesday, August 18, 2004

فرنگ 5

میخواستم چیزای دیگه بنویسم ولی دیدم بهتره اگه کسی این مطالب رو از "صفا" نخونده، یه نگاهی بندازه. من هم دوست دارم که اونایی که هنوز توی ایران هستن، بیشتر و از دیدگاههای مختلف در مورد خارج بدونن و بعد با دید باز تصمیم بگیرن نه اینکه بخوام همش از خودم حرف بزنم یا هر چیز دیگه. واقعا حیفه که خیلیا بر اثر همون فشار و منعی که قبلا گفتم، فقط میخوان بیان خارج و معمولا خیلی چیزا رو نمیدونن اگرچه ظاهرا اینطور به نظر نمیاد. بعدش هم که در اغلب موارد راه برگشتی نمیمونه، یا واقعا از نظر فیزیکی راهی نیست چرا که شرایط قانونی و مادی نمیذاره یا اینکه بقول معروف از نظر منطقی، یعنی اینکه قبولش برای خود آدم سخته که چنین اشتباهی رو بپذیره و بخواد باز برگرده سرجای اول!

فکر مبکنم اگه به ترتیب بخونین بهتر باشه و حتی اگه وقت داشتین، ارجاعهای متن اول رو هم نگاهی بندازین: اولی و این هم دومی.
در ضمن این هم متنی هست که در ارتباط با نوشته اولی توی "یک وجب خاک اینترنت" نوشته شده.

آدم

Monday, August 16, 2004

کامنت

این نوشته درواقع یک قسمت از یه کامنته که برای کسی نوشتم. ولی بعدش دیدم یه بخشاییش بیخودی پرحرفی کردم و در واقع سر درددلم باز شده بوده. خلاصه وقتی دیدم که اینطوریه و در مورد تفکرات خودمه گفتم بهتره اینجا هم بنویسم که خودم بعدا یادم نره!!

"خیلی دوست داشتم میشد وقتایی که کسی چندان سرحال نیست بتونم کمکی بکنم و از اون حال درش بیارم ولی غالب اوقات چندان موفق نیستم. غالبا نسخه برای چنین مواردی، یک آدم شاد و شنگول و شوخ هست که با ظرافتش همه رو میخندونه تا غم و گرفتاری رو فراموش کنن.خیلی وقتا دوست داشتم چنین آدمی باشم و کما بیش هم سعی کردم. نمیگم زیاد چون نمیشه اینطوری گفت، چون فکر میکنم همیشه اینطور کوششها کمه و هیچوقت زیاد نمیشه. خلاصه کم کم اینو قبول کردم که بهتره من خودم باشم و اگه تونستم با همین روش فکر و عمل خودم اینکارو انجام بدم نه اینکه سعی کنم کس دیگه ای باشم و بعد از روش اون این کارو بکنم."

در مورد حوا هم اینطوری بوده همیشه. و چون اونو از همه بیشتر دوست دارم، از همیشه هم بیشتر غصه میخورم وقتی که میبینم ناراحته و من اون نسخه لازم رو براش ندارم. میدونم که بعضی وقتا هم که این سعی رو میکنم حالت ساختگی و مصنوعی پیدا میکنه ولی چه کنم دیگه. امیدوارم درست تر بشم!

آدم
یوسف گم گشته باز آید به کنعان!
بلاخره دیروز اومدن ولی تو این چند روز آخر دستم به نوشتن نرفت. آخه هرچی ارتباط کمتر بشه انرژی منم کمتر میشه! این چند روز آخر هم به خاطر گرفتاریهای بیشتر و هم بدلیل جابجایی و خونه این و اون بودن ارتباطمون خیلی کم شد. چند روز آخر هم که تقریبا هیچی. خلاصه خیلی مشکل بود مخصوصا که وقتی آدم به یک چیزی نزدیک میشه عطشش بیشتر میشه و تحمل لحظات آخر سخت تر و سخت تر میشه. حداقل دلم به تماسهای گهگدار و خبر داشتن ازشون خوشتر بود ولی خوب اینم گذشت.

آخرین مراحل حالگیری وقتی بود که بدلیل بخشهای مرتبط به سیستم ایرانی و پروازهای ایران، یک تاخیر درست و حسابی تو اومدنشون اعلام شد. البته بعدا فهمیدم که این مشکل ظاهرا گسترده تر بوده و تاخیرهای متعددی در پروازهای مرتبط به ایران (از هر دو طرف) رخ داده بوده. خلاصه خیلی زور داشت تازه نگرانی هم باید بهش اضافه میشد که نکنه یوقت باز دچار نقص فنی باشن و مثلا بخاطر حفظ آبرو و غیره پرواز رو اجباری انجام بدن! آخه حتما میدونین که از این وقایع اتفاق میفته، حالا ممکنه ما بدلیل عدم آشناییمون بیخود میترسیم و اونا از این قضیه مطمئن هستن که پرواز رو انجام میدن ولی بهرحال با این سوابق ناجور پروازهای ایران، کمی جای نگرانی هست.

از همه جالب تر نحوه خبر رسونیشونه و برنامه ریزیشون. تا آخرین لحظه هیچکی خبر نداشت که بلاخره تکلیف این پرواز چی شده و مرتبا میگفتن که زمان بندیش مشخص نیست! خلاصه من نهایتا برای محکم کاری و اینکه یوقت اونا زودتر نرسن و علاف بشن، تصمیم گرفتم زودتر برم فرودگاه دنبالشون چون کلی هم باید تو راه میبودم تا برسم اونجا. خلاصه چند ساعتی توی فرودگاه منتظر بودم و یاد روزی افتادم که اومدم و به دست خودم از همینجا راهیشون کردم. اون روز هم ساعتی رو بعد از رفتنشون اونجا نشستم که هم مطمئن بشم از خروج بدون مشکل و هم قضیه بهتر واسه خودم جا بیفته!!

بلاخره اومدن. مثل همه مستقبلین فرودگاهها چشمم به در بود که کی بلاخره از این در میان بیرون. یدفه فینگیل بدو اومد. جالب بود، توی زمان رشده و تغییرات حسابی. یه لحظه که دیدمش از جام پریدم برم سراغش، لحظه دوم که فکر اومد جای احساس، و دیدم که تنهایی دویده بیرون و حوا باهش نیست، با اون قیافه ای که کلی بزرگ شده بود تو همین مدت کوتاه، شک کردم که نکنه خودش نیست. نکنه بچه یکی دیگست که فقط شباهت داره! ولی نه، احساس تو اینجور مواقع، قویتره از فکر. حوا هم با چند متر فاصله اومد بیرون. دویدم رفتم سراغشون. فینگیلی نامرد هم اولش یکم چپ چپ نگام کرد اگر چه با خوشحالی پریده بود بغلم. فکر کنم اونم همین احساس منو داشت. آخه بابا واسه اون مدت زیادی بود اون هم در این زمانهای اوج تکاملات فکری و رشد جسمی!!

خلاصه رسیدیم خونه و دوباره روز از نو و روزی از نو. همه دور هم، خیلی خوش گذشت. فقط فرقش با قبل مثل این بود که عشقامون یه جلای بیشتری گرفته بود بعد از یه پرداخت درست حسابی. (اگرچه خیلی سخت بود!)

آدم

Wednesday, August 11, 2004

برخورد نزدیک از نوع اول! (فرنگ 4؟)

حتما تا حالا برای شما پیش اومده که توی راه یک نفر دیگه از طرف مقابل شما بیاد و برای رد شدن از کنار هم مشکل پیش بیاد. البته از اون مشکلها نه ها! اول هردوتون میرین سمت راست، بعد هردو سمت چپ، خلاصه این کوششهای مذبوحانه اونقدر تکرار میشه تا به هم میرسین و خلاصه با یه مکث مجبورین یجوری از کنار هم رد شین که به هم برخورد نکنین. این مشکل توی ایران زیاد پیش میاد و بارها چه برای خودم و چه مردم دیگه دیدم و گهگدار باعث خندست. ولی یه چیز جالب اینجاست که واسه این فرنگیا خیلی به ندرت این مساله پیش میاد!

تاحالا دیدم بعضی جاهای دیگه هم در این مورد صحبت شده و این مشکل رو ناشی از قضیه تعارف موجود در فرهنگ ما دونستن. البته این ارتباط مساله قابل قبولی هست ولی به نظر من یه خصوصیت دیگه ایرانیا هم به این قضیه خنده دار دامن میزنه. اگه گفتین چیه؟ اونایی که خارج زندگی میکنن میدونن که یک روش تشخیص ایرانیها از خارجیها، نگاههای خیره و ناجور اونهاست. ماها عادت داریم خیلی تابلو و با کنجکاوی به خلایق نگاه کنیم و اینو توی خارج میشه به خوبی تشخیص داد.این مساله باعث خیلی از مشکلات هست. مثلا عیب جویی هایی که ناشی از همین کنجکاوی و فضولی در جزئیات کار مردم هست. همه ما میدونیم که از حرف مردم در امان نیستیم در مورد ظاهر خودمون، چیزی که به ندرت خارج از ایران مورد توجه قرار میگیره.

از قضیه زیاد دور نشم. این نگاه به دو دلیل باعث جلوگیری از مانور به موقع ما و رد شدن بدون دردسر میشه. اولا که از اونجایی که در حال رد شدن ما همه حواسمون به جزئیات بنده خدا و سر و وضع و ظاهرشه و نتیجتا عکس العمل ما واسه تعیین مسیر مناسب کند میشه. ثانیا ناحیه مرکزی چشم که برای فکوس استفاده میشه و خیلی کوچک هم هست، حساسیت بسیار کمتری به حرکت و تغییرات داره. در مقابل ناحیه حاشیه دید، میتونه تغییرات روبه خوبی حس کنه و در مقابلش عکس العمل بوجود بیاره.

حالا اگه اینو امتحان کنین خواهید دید که توی جاهای شلوغ به راحتی میتونین از بین مردم عبور کنین و کمتر به چنین بن بستهایی دچار میشین، اگرچه نفر مقابل ممکنه هنوز مشکل ساز باشه. فقط کافیه سعی کنین بجای نگاه مستقیم به شخص مقابل، ادامه مسیر رو نگاه کنین و اونو توی حاشیه دید بذارین!

آدم

Monday, August 09, 2004

سیگار!

من فکر میکنم اعتیاد به سیگار بیشتر روحی هست تا جسمی. مثل خیلی از اعتیادهای دیگه ای که متاسفانه در جامعه رواج داره ولی خوب هنوز زشتی و قبح اون مثل مواردی از قبیل سیگار هنوز علنی نشده. خلاصه موارد و احساسات گوناگون و همچنین شرایط خاصی که در مورد سیگار وجود داره، باعث شده که اونو به عنوان یکی از رایج ترین اعتیاد های پذیرفته شده در جامعه در بیاره.

در این مورد خیلی چیزا هست که دوست دارم بگم ولی خوب طبق معمول ترجیح میدم سریع ازش بگذرم که هم خواننده و هم نویسنده علاف نشن! این مطلب رو از این نظر نوشتم که میخواستم بگم توی این مدت تنهایی، چندین بار شدیدا وسوسه شدم که بقول معروف حداقل یه پکی به سیگار بزنم! البته اینو بگم که من قبلا سیگار کشیدم برای مدتی و بعد دیگه ادامه ندادم. واسه همینه که به خودم اجازه دادم تو پاراگراف اول در این مورد افاضات کنم!

خلاصه چندین بار این وسوسه شدیدا اومد سراغم که خودم هم میدونم از کجا ناشی میشد و خوب در واقع برمیگرده به همون احساسات روحی و احساس تمایلات کاذب. ولی خوب هرباره سعی کردم به خودم بگم که اولا آدم حسابی، خودت خوب میدونی که این وسوسه ها یعنی چی و فقط بازی نفس آدمه با خودش (که اگه بتونی حواستو جمع کنی و درست به این بازی نگاه کنی، خیلی جالب و دیدنیه!) و ثانیا وقتی قرار شده سوء استفاده از این فرصت نباشه، یعنی از همه نظر نباشه. خلاصه خوشبختانه دست به این اقدام ناجوانمردانه نزدم!

درضمن این چند روزه تاخیر، اولش از تنبلی ناشی میشد که کمی بعد از پست قبلی، باعث فاصله شد. بعدش هم مهمان خارجی داشتیم که در این چند روزه، طی جلسات و شبه سمیناری که داشتیم و همچنین کمی بازدید از شهر، باعث درگیری شد. و مورد آخر هم این که شبکه در آخر هفته مشکل داشت و غیره!
توی زندگی روزمره همیشه با خودم میگم که نباید برای یک کار، چندین دلیل و بهانه آورد بلکه بهتره همون اول محکم ترینش رو بیان کرد، بعد میشه درصورت نیاز و مطرح شدن سوال، ادامه قضایا رو هم گفت. در غیر اینصورت میشه مثل همین دلیل دیر نوشتن که هر کسی احساس مسکنه طرف فقط یک سری بهانه ردیف کرده!
راستی از لطف همه اونایی که اینجا سری میزنن و مخصوصا نظری مینویسن، خیلی ممنون. حالا بهتر احساس میکنم، حسی که از یک نوشته هرچند کوتاه یا ساده، به آدم دست میده (احتمالا اگه ضرب در دو کنیم میشه احساس حوا! چون معمولا احساسات خانم ها قویتره) مخصوصا اگه تنها باشی یا شدیدا احساس نیاز به همدردی و همفکری کنی. بازم ممنون.

آدم

Monday, August 02, 2004

سایبر ورلد!

یک دوست توی یکی از کامنتهای قبلی نوشته بود که کی هستین و کجایین. من که نوشته بودم توی قسمت درباره ما، که ما آدم و حواییم و از اونجایی هم که خدا مارو سر اون قضیه انداخت پایین، الان رو زمینیم! در ضمن از خیر سر همون قضیه بحث آدم و حوا که تقصیر کی بود افتادن پایین، همونطور که میبینین همیشه بین آدم و حواها دعواست. حالا دعوا که نه ولی بحث که هست. تازگیا به عده کشی هم رسیده و فمینیست و اون یکی دیگه که نمیدونم چیه و غیره رو هم برپا کردن که سازمان یافته تر به این جر و بحثها ادامه بدن!

از شوخی بگذریم من توی همون قسمت نوشتم که یکی از حالات جالب دیگه این دنیای مجازی اینه که واقعا فقط و فقط با افکار و اندیشه های تنها سر و کار داشته باشیم. بذاریم کمی هم با این دنیای خارج تفاوت داشته باشه. البته ما هیچ اصراری به این موضع نداریم و به هیچ عنوان حالات دیگه رو رد نمیکنیم ولی این هم برای خودش جالبه. کما اینکه خیلیای دیگه هم کما بیش وضعیت خیلی شناخته شده ای ندارن اینجاها و از هر کسی کمی رو میدونیم.

ولی خوب وقتی میریم سراغ یک نفر، این پیشداوریها و قضاوتها بصورت ناخودآگاه از نمای ظاهری شخص به ما القا میشه. کم و زیاد داره ولی نمیشه منکرش شد. این تاثیر روی همه هست. اگه من یک مرد میانسال باشم که در یک کشور نه چندان معروف کارگری کنم، یا اینکه استاد جوان دانشگاهی باشم در یکی از معروفترین دانشگاهای دنیا، برای شما تفاوت خواهد کرد. یعنی درواقع شما قبل از شنیدن حرفهای من میتونین در موردش قضاوتی بکنین که شاید درست نباشه. و این تاثیر متاسفانه خیلی پایدار هست.

نمیخوام بیشتر از این در مورد این دیدگاه منبر برم و فکر میکنم کلیات مطلب رو رسونده باشم. باز هم میگم این چیزی نیست که بخوایم روش پافشاری کنیم ولی حداقل توی دیدگاه اول به نظرمون اومد که اینطوری جالب باشه. ولی خوب چون خیلی هم سخته شاید به همین زودی سعی کنیم راحتتر صحبت کنیم نه برای منبر رفتن و پیام رسانی بلکه برای اینکه مجبور نشیم خیلی از حرفهای روزمره ای رو که میخوایم همینطوری برای خودمون بنویسیم، سانسور کنیم.

والا از اونجایی که یه فینگیل داریم که هنوز به سوسک میگه ماهی، میشه حدود سن مارو که حدس زد. توی یکی از کشورهای تقریبا پیشرفته هم هستیم و کارم هم جوریه که از صبح تا شب پشت میز میشینم و نهایتا با این کامپیوتر سر و کله میزنم. دریافتی هم شکر خدا بد نیست. البته اگه بخوام مثل خیلیا یکطرفه صحبت کنم و تبدیل ارزی رو بیارم وسط میشه یک مبلغ میلیونی ولی برای زندگی سه نفره ما در اینجا، فقط درصورت صرفه جویی جوابگو هست. وگرنه اگه بخوایم مثل زندگیهای ایرانی (متوسط) ریخت و پاش کنیم، باید چند وقت دیگه دوباره برگردیم به اون زمانا و از برگ واسه ستر عورت استفاده کنیم!! حوا هم تخصصی داره واسه خودش که متاسفانه فعلا بدلیل وجود فینگیلمون نمیتونه بره و عملا در کار ازش استفاده کنه. اینم واسه خالی نبودن عریضه که دل یک دوست نشکسته باشه.

آدم

Sunday, August 01, 2004

شقشقیه!

ساعت نه که شد احساس میکنم خیلی گرسنمه. یادم میاد بعد از شام دیشب که البته دیر هم خوردم، تا حالا فقط دولیوان شیر قهوه و یه کیک خوردم. دوباره دست بکار میشم و هرطور شده یه شامی واسه خودم مهیا میکنم و مشغول به خوردن میشم. صدای زنگ میسنجر منو به طرف خودش میکشونه. با سینی شام میرم و با خوشحالی شروع میکنم به حرف زدن. لحن خشک و بی روح اونور خط منو متوجه برداشت اشتباهم از اون پیام کوتاه میکنه. خوشبختانه بدلیل مشکلات خطوط ایران صدا قطع میشه و حداقل دیکه این لحن بصورت مداوم مشکل رو یاد آوری نمیکنه. حرفای عادی و معمولی باتایپ رد وبدل میشه.

...
+ خوب دیگه چه خبر؟
- هیچی، من که گفتم، حالا تو کمی بگو
+ اینجا هم هیچ خبری نیست
- که اینطور
+ خوب پس دیگه کاری نداری؟
... تو حرفای آخر با یکی دوتا شکل، ناراحتی خودشو یادآوری میکنه. بلاخره بحث کم کم به همون سمت دفه قبل میره.
- من که گفتم که ...
+ درسته، ولی خوب این دلیل نمیشه که ...
- آخه منظور من ...
+ من هم ...
- ولی اینطوری به نظر نمیومد ...
...
+ من باید برم ... منتظره تازه بعدشم باید ...
- اصلا مهم نیست، داریم صحبت میکنیم.
...
+ دیگه داره دیر میشه
- ولی باید ...
...
+ من دیگه باید برم
... دیگه من هم از اصرار بیخود خودم میگذرم و بدون هیچ حرف دیگه، یک علامت خداحافظی و میسنجرو قطع میکنم. اصلا دوست داشتم یک وسیله بود و میشد بزنمش خرابش کنم این وسیله ارتباطی بی روح رو. فقط حرف رو منتقل میکنه بدون هیچ احساسی. حتی این اموتیکونها هم نتونستن این نقص رو بصورت کامل رفع کنن.

و بعدش ناراحتی و تا ساعت دو و نیم علافی و پراکندگی افکار. در مورد همه چیز. خودمون، مسائل جنبی، سوء تفاهمهای الکی، باعث و بانیان اصلی هریک از این جر و بحثها، بی ارزشی خیلی مسائل پیش پا افتاده و در عین حال اهمیتشون در شرایط خاص و ...

فکر میکنم از این شقشقیه ها در همه زندگیها هر از چندگاهی پیش میاد. خیلی کوچیک میتونه باشه و بی اهمیت ولی بر اثر یکسری موارد دیگه، وضعیتش فرق میکنه. بعد خیلی الکی زندگی رو برای مدتی هرچند کوتاه تلخ میکنه. و چقدر سخته گذر از چنین مراحلی. خیلی کوتاهن و الکی ولی حد اقل برای من که تحملشون خیلی سخته. و دو جانبه هم هست فشارش، یکی ناراحتی خودت و دیگه ناراحتی عزیزی که حتی شاید بیشتر از خودت دوستش داری. و میمونی که چکار کنی که هرچه زودتر از این مرحله عبور کنی و یک بار دیگه یکی رو پشت سر بذاری. کوچیک و بزرگ داره ولی همشون مثل همه.

آدم یا حوا؟
اگه بر اساس نوشته های قبلی نخوای پیش داوری کنی، ممکنه هرکدومشون نویسنده این مطالب باشه، چون به هر دو طرف میخوره.
شقشقیه!

با خودم فکر میکنم این آخر هفته ای دیگه باید خیلی کارها بکنم. خیلی از کارهای عقب مونده خونه که تا حدودی بهم ریخته و نافرم شده. فکرای مختلف میکنم که یجوری این برنامه رو هم بین برنامه های مختلف دیگه و روزمره زندگی بگنجونم. خلاصه تو همین فکر و حال واحوال از شرکت گاز خدمت میرسن. اعلا میشه ما از داخل خونه شما نشتی گاز تشخیص دادیم! یکی نیست بگه آخه ما داریم اینجا زندگی میکنیم، چیزی برنخوردیم اونوقت شما از تو شرکتتون تشخیص میدین؟! خلاصه راهی نداره و باید آخر هفته بیان بررسی. ساعت رو هم خودشون تعیین میکنن و چون و چرا نداره! در ضمن یادآوری میشه که احتمالا وقت گیره! هیچی دیگه، اضافه کار که هیچی، باید یک سری از برنامه های عادی رو هم حذف کرد.

یارو میاد و کلی بالا پایین میکنه. کار به جزئیات پردردسرش ندارم ولی خلاصه چند ساعتی زور میزنه و دهن خودش و بنده رو سرویس. همه وسایل آشپزخونه باید جابجا بشه، سینک و لولش کنده میشن، کثیف کاری، همه کابینتا از جاشون در میان، گاز آشپزخونه و هرچی ظرفو ظروف که فکر کنین باید برداشته بشه، اخرش میرسه به اونجایی که میخواست برسه! دوباره فیلم برعکس و همه چیز سرجاش ولی انگار زلزله اومده! آخرش با یک لبخند متفکرانه میگه فکر کنم از این واشر کنار آبگرمکن بوده ولی خوب لوله رو هم عوض کردم چون ممکنه بخاطر قدمت اون هم باشه! حرصت میگیره از این همه محکم کاری و درضمن افکار درخشان!

هرطور شده باید اینا رو دوباره روبراه کرد. آخه فردا مهمون ناخونده هم ممکنه بیاد. پس یا علی! در ضمن جبران همه خرابکاریها سعی میکنم اون برنامه هایی رو هم که فکر میکردم اجرا کنم. سعی میکنم تا حد امکان اونجوری باشه که اون دوست داره پس کفپوشها رو دوباره برق میندازم که اثر شوینده بره. در این بین میرم کامپی جونم چاق میکنم. اوه! یک آفلاین دارم. یک پیام کوتاه که تا یکی دوساعت دیگه برمیگرده. با یک لبخند اضافه! چه خوب، پس اون هم مثل من نظرش اینه اون بحث الکی روز قبل اصلا چیزی نبوده و اشتباه شده، پس باید کلا فراموشش کرد.

فعلا تا اینجا باشه، باز بر میگردم

Thursday, July 29, 2004

صلاح نبوده!

اومدم یه چیزی نوشتم کمی هم از روی ناراحتی. برای اولی بار وقت ارسال اشتباه کردم رفت تو درافت!
باخودم گفتم بقول این علما لابد صلاح نبوده! خلاصه گذاشتمش تو همون درافت برای یادگاری بمونه. شاید بعدها خودمون دوباره خوندیمش!

آدم
واین غیبت همچنان ادامه دارد!

همچنان تنهام! نمیدونم خدا اول نیاز به یار و عشق به اون رو تو آدم کار گذاشت یا اول برنامه حوا رو چید. ولی به هر حال این خدا هم خوب مارو گذاشته سر کار. مثل این کسایی که از طرح مسائل پیچیده خوششون میاد یه آدم درست کرده با هزار تا سوراخ سنبه (اشتباه نشه، فقط تعداد معدودیش فیزیکیه و اصل کاریاش متافیزیکین!) بعدش هم صدها برابرش راه و روش و مسائل جنبی ریخته. آخرشم انداختش توی این هزارتوی پیچیده که حالا بیا برو گلیمتو از آب بکش!! بعدشم هزار توقع داره از آدم.

بابت یک سری از این آینده نگریها، در کنار آدم، حوا هم آفریده که اونم مثل این همدرده و خلاصه حداقل یکم با هم خوشن. حالا هم که حوای عزیز مارو فرستاده اون سر دنیا و داریم دوران غیبت رو میگذرونیم! غیبتش صغری و کبری هم نداره فعلا غیبت حواست.
ای بابا منو چه به جفنگ گفتن. اونم وقتی که حالش نیست. ختم کلام، دلم واسشون تنگ شده. خوبه که اینقدر فشار کار هست که نمیذاره آدم خیلی یاد چیزای دیگه بیفته وگرنه سخت تر بود.

آدم

Wednesday, July 28, 2004

خرس و مگس!

حالا که از حیونات نوشتم بذار اینم بنویسم! متاسفانه اگر جه از دوره و زمونه آدم و حوایی گذشته ولی روز به روز به تعداد حیوانات مزاحم و دردسر ساز افزوده میشه! یکی دیگه از این موجودات دوست داشتنی خرسه! از این نمونه غیر نادر بخصوص در ایران و هر کجایی که ایرانی باشه فراوونه. این کیس به خودی خود درحالت غیر فعال قرار داره ولی کاتالیزور ساده و دم دستی به اسم مگس براش وجود داره. کافیه یدونه از این مگسها پیدا بشه که خرسهای اطراف شما رو فعال کرده و یکبار دیگه داستان دوستی خاله خرسه تکرار بشه!

جونم واستون بگه که (اگرچه الان داره واسه خودش میگه!) خیلی چیزها هستن که تعریف ندارن. یعنی در واقع تعریف مطلق و صریحی ندارن و تلاش ما برای بررسی اونها در برخی حالات فقط کارو بدتر میکنه. یکی از این موارد که کاملا نسبی هست و برای هر شخصی و هر شرایطی تعریف متفاوتی به خودش میگیره خوشبختیه! همه ما خیلی وقتها درگیر این مفهوم بودیم، برای شناختش، تعریفش، رسیدن بهش، درکش و ... اینا همه خیلی خوبه. منکر این هم نیستم که باید این مفهوم و راههای رسیدن به اون و موارد مرتبط، مورد بررسی و تحلیل قرار بگیرن، ولی...

این رو فراموش نکنیم که هر چیزی حد مرزی داره. هیچ کس نمیتونه در مورد خوشبختی کس دیگه اظهار نظر کنه یا تشخیصی بده. متاسفانه این مورد از اون مگسهایی هست که همواره دورو بر ما وجود داره و همیشه زمینه ساز حملات خرسی هست! آخه مگه میشه کسی تشخیص بده که شخص دیگه الان خوشبخته یا نه؟! این احساس برای هر کسی فرق میکنه و اگه ما بخوایم طبق برداشت و فهم خودمون، نسخه ای برای کس دیگه بپیچیم که به نظر ما در گمراهی است و سعی کنیم با معیارهای خودمون خوشبخت یا خوسبختترش بکنیم، به احتمال زیاد از همون عملیات متهورانه خاله خرسی انجام دادیم.

منکر این نیستم که شاید کسی از خیلیای دیگه بهتر بفهمه ولی دلیل نمیشه دانسته ها و فرمولهای اون باعث خوشبختی بیشتر طرف مقابل بشه و این مورد متاسفانه به وفور در اطراف ما ایرانیا بخصوص در جریانه.
شاید کسی که یک کار ساده میکنه و زندگی محقرانه ای داره با همون خوشه.
شاید زوجی که بچه ای نمیتونن داشته باشن، با همون تنهایی خودشون خوشبخت تر باشن.
شاید یک مرد زن ذلیل (یا زن مرد ملیل!) با همون زندگی خودش خوشتره.
شاید اون شبان (قصه معروف موسی) به همون دین و ایمون نادرست خودش خوشبخت تر باشه.
و هزاران شاید دیگه که همه میدونن و هرکدومش میتونه زمینه هزاران بحث داغ باشه که این دوره و زمونه دور و برمون پره از اونها ولی وجوه مشترک همشون زیاده. ای بابا نکنین (نکنیم!) این کارارو یکچنین دخالتهایی و مشورت و راهنماییهای زورکی خیلی وقتها آدمارو بدبختتر میکنه. یکی از باب ترین مسایل این زمینه تحلیل زندگیهای مشترکه. در نگاه اول شاید به نظرتون نیاد ولی به وفور و حتی در تیراژ بالا داره این کار انجام میشه. شاید خیلی از خانواده ها با همون زندگی سرشار از گمراهی و بدبختی و بی مساواتی خوشون خوشتر باشن و با راهنماییها و اطلاع رسانیهای بیمورد ما وضعشون بدتر بشه. قبول کنیم که خوشبختی نسبیه. نسبت به همه شرایط اطراف و خود شخص.

متاسفانه تو این دوره زمونه با گسترش تکنولوژیهای ارتباطی، دیگه کافیه خرسها حتی از راه دور وجود چنین چیزی رو حدس بزنن و با انتشار افکار خودشون که به راحتی میتونه به ذهن مخاطبین نفوذ کنه (چون خیلیها تخصص دارن و واقعا  بیشتر از خیلیها میدونن) اونا رو مثل همون سنگ خاله خرسه حواله کله اون عزیز بدبخت کنن تا برای همیشه خوشبخت بشه!

آدم

Monday, July 26, 2004

سوسک!
فکر میکردم با این سوسکا دیگه کنار اومدم و بعد از رفتن حوا دیگه زندگی مسالمت آمیزی رو در کنار هم خواهیم داشت! آخه حوا همیشه خیلی حساسه (البته نه ترسو!) و هروقت یکی از این موجودات دوست داشتنی رو میبینه تا ناکارش نکنه ول کن نیست. فینگیل بنده خدا هم که تو اوج یاد گیری. اونم یاد گرفته بود هروقت هر حشره ای میدید، با صدای بلند اعلام میکرد ماهی!! نمیدونم چرا به اغلب این موجودات میگه ماهی ولی فقط میدونم که چون ازاول بچگیش تو خونه آکواریوم داشتیم و همش ماهیا رو بهش نشون میدادیم، این کلمه رو زود یاد گرفت! خلاصه اونم همیشه بعد از اعلام بدو میرفت یک دستمال کاغذی برمیداشت و میرفت سروقت سوسک بیچاره که مثلا شکارش کنه! اواخر که یاد گرفته بود ضمن عملیات شکار، با یک قیافه جدی و متهورانه، جیغ هم میزد و اینو به عنوان بخشی از مراسم شکار سوسک میدونست! (من که جیغ نمیزنم، نمیدونم این بخش رو از کی یاد گرفته!)

خلاصه یکی دو هفته اول با هم کنار اومدیم ولی بعدش چشمتون روز بد نبینه. انگار همه همسایه ها رو هم خبر کرده بودن و هر وقت میومدم خونه میدیدم اون وسط واسه خودشون مشغول جشن و پایکوبین! اینه که از اون موقع دیگه به روشهای مختلف مشغول درگیری با این بدایع خلقت هستم. نمیدونم بلاخره آدم نمیتونه از دست این حشره نفرت انگیز که میگن از زمان عصر دایناسورها تا کنون جزو کم تغییرترین و پایدار ترین نمونه ها بوده، خلاص بشه یا نه!

آدم

Friday, July 23, 2004

فرنگ 3
دوست داشتم میتونستم با خیلیا صحبت کنم. دوست داشتم بتونم خیلی از این چیزایی که میبینم و فکر میکنم بدرد خیلیا میتونه بخوره، مطرح کنم. ولی خوب از طرفی هم اونقدر آدم فعالی نیستم که بخوام برم اینور و اونور و از خلایق دعوت کنم برای خوندن این چیزها. بخصوص که اینا میتونه فقط از نظر خودم جالب باشه و طبیعتا خیلیا علاقه ای به خوندن چنین چیزایی نخواهند داشت. پس بهتره که شروع کنم و بنویسم، حداقل مصل یه درددلی برای خودم. اگر چه که میدونم در حال حاضر گذر کسی از این طرفا نمیفته و اگر هم در آینده کسی بیاد وقت اینو نمیکنه که برگرده و این چیزا رو پیدا کنه.

نمیدونم از کجا شروع کنم. وقتی دامنه یک بحث خیلی گستردست، جمع و جور کردن و طرح درستش، یک هنر و تخصص درست و حسابی میخواد. بارها شده با افراد مختلف در این مورد صحبت و بحث کردم و در چنین حالت گفتوگوی دو نفره ای کار خیلی راحتت تره. بهر صورت اول از همه بهتره که بگم آقا جون خلاصش اینکه شنیدن کی بود مانند دیدن!

یک مشکل بزرگ این قضیه ایران یا خارج از همین قضیه ناشی میشه که مردم نمیتونن اینجا رو به راحتی ببینن. در نتیجه میشه مثل اینکه الان هست و هر کسی یه چیزی میگه . متاسفانه حتی این گفته ها به اندازه کافی و در زمینه های مختلف نیست که بشه از روش یه دید خوب پیدا کرد. کشور های دیگه خیلی مزایا دارن (حداقل کشور های به اصطلاح پیشرفته) و کلی چیزای مثبت توشون هست که شاید هیچوقت نمیشه توی ایران پیدا کرد. ولی فقط همین که نیست، کلی هم معایب دارن. چیزایی که ماتوی ایران داریم و خیلی هم میتونه مهم باشه ولی اصلا به نظر نمیاد. پس چیزی که اول از همه از نظر من کاملا روشنه اینه که نمیشه به همین راحتی (یا حتی به سختی!) گفت که کدوم بهتره.

اینهمه خلایقی که سعی در اثبات بهتری یا بدتری کشورهای دیگه در برابر ایران رو میکنن، فقط کارو مشکل تر میکنن. آخه بابا جان حالا اونا برفرض اشتباه کنن، بقول معروف شنونده باید عاقل باشه. اونایی که میخوان از روی این حرفا قضاوت کنن باید حداقل اینو در نظر بگیرن که کسی که داره آخر حرفش برای شنونده تصمیم گیری میکنه و سعی داره یک چیزی و با شدت زیاد به اثبات برسونه نمیتونه منبع موثقی باشه. چه اینوریا که همش میگن خرج بده و اخه و چه اونوریا که همش خارج رو بصورت خوبی و خوشبختی میبینن.

من فکر میکنم یکی از بزرگترین مشکلات همه ما از فشار (بی معنی!) ناشی میشه. مساله اینه که همیشه فشار زیادی برای داخل کشور موندن هست. البته این از منابع مختلف میتونه باشه اعم از فشارهای مالی،مشکلات کاری، محدودیتهای خانوادگی و همچنین مسائل قانونی و غیره. ولی به هرصورت مثل اینه که یک منعی برای رفتن ما به خارج وجود داره. البته همینجا بگم که منظور من از این خارج رفتن، یک سفر توریستی نیست بلکه یک دوره مثلا شش ماهه رو میگم. آدم در چنین شرایطی میتونه حداقل کمی با زندگی واقعی در اون کشور آشنا بشه. اگه واقعا چنین شرایطی برای خلایق فراهم میشد یا حتی زورکی هم که شده هر کسی باید به یک همچین سفری میرفت عالی میشد. اونوقت همه میتونستن خبردار بشن که واقعا حقایق چی هست و شاید برای همه بهتر میشد.

تنها نتیچه این فشار فعلی اینه که اولا رفتن به خارج (یا در واقع فرار از داخل!) مثل یک آروز شده و همه رو وسوسه میکنه که حتما بلاخره یه چیزی هست که میگن جیزه. (مثل همین قضیه سیب و حوای خودمون!) در نهایت اونهایی که میتونن به این فشار غلبه کنن مثل فنری که فشرده شده باشه، هرچقدر فشار بیشتر بوده، با شدت بیشتری پرتاب میشن و خیلی وقتها اونقدر دور میشن که دیگه شاید برگشتی نداشته باشن. در صورتی که اگه اینطور نبود، ...

این یک حرف کاملا ناقصه هنوز ولی خوب همین هم کلی وقت گرفت. دوست دارم در اولین فرصتی که بتونم باز کمی از چیزهایی که به نظر خودم میرسه اینجا بنویسم. خدا به راه راست هدایتم کنه! آمین!

آدم

Sunday, July 18, 2004

آشپزی
دیروز جای همه خالی، واسه خودم یه آشی پختم که یه وجب روش روغن باشه. همش تقصیر حوا بود که از اونجا از این قضایا واسه من تعریف میکنه و منو میندازه تو دردسر. خلاصه به معنی واقعی آش پزی کردم!
 
از این هوای گرم اینجا هم که هرچی بگم کم گفتم. خوبه که کولر رو نصب کردم وگرنه دیگه پنکه جوابگو نبود. خلاصه تقریبا باید تمام مدتی که تو خونه هستم روشن باشه وگرنه کار مشکل میشه. تازه میگن هنوز مونده! خدا بخیر کنه. کاشکی تا وقتی که حوا و فینگیل میخوان بیان هوا خوب میشد. برای اونا شاید سختتر باشه باز من حداقل محل کار که هستم اوضاع خیلی بهتره ولی این کلبه درویشی ما حسابی درویشهای ریاضت کشیده ای بار میاره.

Friday, July 16, 2004

ای بابا
دوست دارم بنویسم ولی هر وقت شروع میکنم نمیشه. نمیدونم چرا آدم با خودشم بخواد رو راست باشه مشکله ها.
مشغولم مثل همیشه. تغییری در روال ندگی نیست. حوا هم که داره میره سفر اندر سفر. دیگه احتمالا همون تماس تلفنی هم تا مدتی باهش قطع بشه.
شاید چیزی که بیشتر از همه در مورد من نگرانه، خورد وخوراکم باشه که برعکس حداقل این یه مورد مشکلی نیست. مشکل اصلی غذای روحیه که یه مقدار دوزش پایین اومده. خورد و خوراکم بر اثر تجربیات گذشته ای که دارم مشکلی پیدا ن کرده که هیچ، تازه نمیرسم که غذاهای مهیا شده رو بخورم. تنهایی پختن وخوردن اگرچه دل و دماغ میخواد ولی خوب دیگه قول دادم و به زور هم که شده میشینم میخورم.
بهرصورت امیدوارم به اونا خوش بگذره. منم سعی کنم از این فرصت استفاده کنم. (حالا حُسن یا سوء،  بماند!)
 
آدم

Monday, July 12, 2004

لباس

نمیدونم این مطلب چقدر موثقه چون هیچ ارجاعی به متن اصلی ندیدم ولی انصافا حقیقته.
اینجا همیشه حتی توی سرمای زمستون میشه این ضعیفه های لخت و نیمه لخت رو دید. الان که هوا گرمه که دیگه خدا بخیر کنه. جای همتون خالی! (حوانشنوه!! یاد اون زمانای اول خودمون میفتم که وقی از اون بالا افتاده بودیم پایین، ا دوتا برگ کارو ردیف میکردیم! خلاصه توهمون مایه ها حساب کنین!) خلاصه دیگه هرجوری که فکر کنین با خیال راحت میان بیرون ولی حقیقتا این سر و وضع لباس پوشیدنای جدید (که دیگه خیلی هم جدید نیست) توی ایران خودمون وسوسه انگیز تره.
توی ادبیات و هنر بهش میگن صنعت غیاب. یعنی اینکه با پوشوندن بخشی از متن یا اثر هنری، جایی که همه انتظار دارن، بذاریشون تو کف. و خوب واقعا موثره در تحت تاثیر قرار دادن بیننده.
واقعا حیفه.

آدم
گذر

اومدم تو بلاگر یه چیزی رو تغییر بدم دیدم حالا که گذرم اینجا افتاده یه چیزی هم بنویسم.
اگه همیشه نخوام هر چیزی رو به بهترین وجه انجام بدم، خیلی بهتره! (خنده دار شد، بهترین نباشه بهتره!) آره دیگه مثلا همین نوشتن خاطرات و حرفام. اگه هروقت اومدم یه چیزی که به نظرم میاد بنویسم بهتر از اینه که همیشه صبر میکنم تا کلی حرف سنجیده (مثلا) داشته باشم. اصلا خوب نخواستیم. باز میگن کاچی به از هیچی.
امروز اوضاع بد نبود. برعکس اینکه کارا اونطوری که فکر میکردم پیش نرفته بود ولی به خوبی گذشت و برایندش مثبت بود. نمیدونم حتما خدا هوامو داره وگر نه خیلی وقتا اینجوریه و الکی الکی کارا پیش میره. حتما دلش سوخته منو از اون بالاها انداخته پایین واسه یه لقمه اضافه که خوردیم. حالا میخواد دلداری بده.
خدایا شکرت.

آدم

Sunday, July 11, 2004

هوا خوری

امروز تقریبا هیچ غلطی نکردم. البته یخورده هم احساس بیحالی میکردم. بیحالی روحی کم بود که بیحالی جسمی هم اضافه شد!
خلاصه نشستم مثل همیشه مدتی خودمو با اینترنت مشغول کردم. بعدشم تماشای فیلم و غیره. خوشبختانه دیشب اگرچه غذای حاضری هم داشتیم و تازه خریده بودم ولی نشستم غذا درست کردم. یک خورشت کدو حسابی. بنابراین برای نهار امروز هم مشکلی نبود و با خیال راحت به نهار هم رسیدم.
عصری با خودم گفتم پاشم برم بیرون هواخوری. همینطوری هرکجا شده ولی از خونه برم بیرون. خوب کجا میشه رفت؟ این دور و بر چیز خاصی نیست. یا خرید یا پارک. اول که رفتم خرید و بااینکه هیچی نمیخواستم، باز کلی خرت و پرت خریدم. خوبه حداقل مجبور میشم برای مصرف اونام که شده، حواسم به خوراک باشه!
بعدشم اومدم برم پارک بشینم، دیدم خیلی خلوته. تعجب کردم که هوای به این خوبی و بعد از بارون چرا هیچکی نیست. ولی خیلی زود فهمیدم. چه پشه هایی دارن اینجا! شاید 5 دقیقه بیشتر نشد ولی این پشه های پررو جلوی چشم خودت مینشستن و نیش میزدن. مثل این مگیاس سمج تو دهات که هرچی میزنی بلند هم نمیشن! خلاصه ظرف کمتر از 5 دقیقه با اینکه حواسم بود که روم نشینن کبابم کردن. بی انصافا کلی هم از روی لباس زدن!
خلاصه برگشتنی مثل این معتادا همش داشتم خودمو میخواروندم و دیگه توبه کردم از هوا خوری. اینم شانس ما از گردش!

آدم

Friday, July 09, 2004

دلم گرفته

عصر جمعه هم هست، تنها هم که هستم. اگر چه تا همین الان درگیر جلسه بودیم و هنوز هم سر کارم ولی خوب اصلا دل و دماغ ندارم. نمیخوام شاکی الکی باشم ولی خوب دلم تنگ شده دیگه.

دلم هم نمیاد که حوا و فینگیل به این زودی بیان، همین که میبینم بهشون خوش میگذره خوبه. بلاخره برای اونا هم تنوعی شده. ولی دوست داشتم بیشتر باهم در تماس بودیم. حداقل اینطوری بیشتر دلم خوش بود. از طرفی هم دلم نمیاد اینجا تنها برم خوشگذرونی. هم اینکه تنهام و خوب بدون اونا صفایی نداره و هم اینکه میگم باشه تو این فرصت شاید بیشتر بشه به کارا برسم. ولی خوب کاش که کارا حداقل بهتر پیش میرفت. کار زورکی هم که راندمان نداره هی زمان و فشارشو فقط بیشتر کنم. تقصیر خودمه.

رفتم از این خلایق امروز کمی سوال کردم در مورد اینکه علافیاشونو چکار میکنن بلکه نسخشون بدر من هم بخوره. ولی خوب کسی که خودش جایی زندگی میکنه خیلی شاید براش ساده نیست که بتونه اماکن تفریحی یا دیدنی رو برای یک خارجی بگه. خودمون هم همینطوریم. در برابر اینطور سوالا آدم معمولا یک سری جاهای کلیشه ای رو میگه که خوب همه بلدن.
وقتی هم ازشون در مورد وقت گذرونیها و گردشهای خودشون پرسیدم بازم بیفایده بود. اغلب یا وقتشونو با تو خونه بودن و فیلم دیدن به همراه مشروب و جفنگ گویی میگذرونن یا اینکه میرن بیرون بار و کاباره و این طور برنامه ها. دیدم این نسخشونم راه دست من نیست و بیش از پیش سرکارم.

حالا چکار کنم؟

آدم
فرنگ 2
یکی دیگه از تفاوتهای ما با خیلیای دیگه زرنگیمونه! بی تعارف من این دور و برا آدم از کشورهای مختلف و همچنین خود ساکنین اینجا زیاد دیدم و فکر میکنم انصافا بطور متوسط سطح هوش و خلاقیت ایرانیا از خیلیای دیگه بیشتره. البته همینجا فراموش نکنیم که همین یک پارامتر نیست و خیلی چیزای دیگه هم وجود داره که خوب نتیجش همین شده که در عین حال هنوز کلی مشکلات داریم.
اما اگه بخوایم بصورت تنها در همین مورد هم صحبت کنیم، خود این خلاقیت و بهره هوشی شده یکی از مشکلات ما. خیلی برام جالبه که میبینم اینا خیلی کارا رو از راههای احمقانه انجام میدن یا بقول خودشون لقمه رو دور سرشون میچرخونن. اوایل برام عجیب بود ولی دیدم خوب همین باعث شده که بلاخره کار انجام بشه!
وقتی یکی بالادسته و یکی زیر دست، دیگه همه به حرفش گوش میکنن. و خوب بجای اینکه هرکسی بخواد نظری بده و اصلاحی کنه یا چمیدونم جمع بشن و جلسه های متعدد و فکر و جر و بحث، خیلی راحت شروع میکنن به انجام برنامه داده شده. اینه که هرچند نه از راه کاملا ایده آل ولی بلاخره با کمی بالا پایین، کار انجام میشه.

ماها معمولا خیلی ایده آل گراییم و همچنین متکی به نظر خودمون. همیشه سعی میکنیم یک مساله رو کلی تحلیل و بررسی کنیم و راه کار ارائه کنیم. حرف هیچکدوم دیگه رو هم کاملا قبول نداریم و بجای اینکه کمک کنیم یک حرف هرچند نیمه خوب تحقق پیدا کنه، سعی میکنیم حرف خودمونو به کرسی بنشونیم که فکر میکنیم بهترینه! و این میشه که معمولا کارا پیش نمیره و با کلی جلسات و بررسیها آخرشم در حد طرح و حرف باقی میمونه. چون بیشتر به همون فکرمون و هوش و خلاقیتمون متکی هستیم تا عمل.

این موضوع در حیطه های شخصیمون هم هست و نه فقط در محیطهای گروهی. یک کاری رو میخوایم خودمون هم انجام بدیم اونقدر بالا پایین میکنیم تا از ره بهتر انجام بدیم و آخرشم میشه مثل بقیه کارا. نمونش کمی مشابه همون مطالب قبلی که در مورد خودم و عقب انداختن کارام میگفتم.

البته چیزی که کاملا مشخصه نسبی بودن همه این حرفاست. یعنی قطعا عمومیت تام نداره ولی در مجموع اون چیزی که من دیدم اینطوری به نظر میاد و فکر میکنم اکثریت داره. و همچنین اینکه واقعا فکر میکنم از موارد مهم در ایجاد تفاوتها بوده.

آدم

Tuesday, July 06, 2004

فرنگ 1
این فرنگ و فرنگیا خیلی چیزاشون فرق میکنه و خیلی چیزاشونم فرق چندانی با ما نداره.
نمیدونم چرا ولی معمولا فقط یک سری چیزای خارج هست که به چشم ماها میاد. دلیلیشو نمیشه به این راحتی پیدا کرد ولی بین تقریبا اغلب افراد مشترکه. معمولا (البته نمیگم همیشه و همه) خوبیها و برتریهای خارج هست که به چشم میاد و در موردش صحبت میشه. حالا ممکنه دیدگاه فرق کنه ولی خوب معمولا مزیت گفته میشه. اگه گهگداری هم از معایبش چیزی میگیم یا میشنویم وقتی هست که میخواد با یک سری مزیت مقایسه بشه وگرنه به تنهایی خیلی بعیده پیش بیاد.
ولی خوب، یه چیز مهم که به نظر خودم اومده مربوط میشه تا حدودی به همین حرفای قبلی. از جمله مسائلی که تا خودم ندیدم از هیچ کس و هیچ جا نشنیده بودم، قانع بودن و مثبت اندیشی ایناست. شاید خیلی ساده یا مسخره به نظر بیاد ولی ...
من فکر میکنم یکی از مهمترین مسائل در مسائل و مشکلات روحی هست که ماها خیلی وقتا باهش درگیر هستیم. نمیخوام یکدفعه بیام یکطرفه صحبت کنم ولی خوب اینم باید گفته بشه. اینجا هم خیلی مشکلات و دردسرها و مسائل خورد وریزه ای که اعصاب خورد کن هستن وجود داره ولی خیلی جالبه که انگار اصلا اینا رو نمیبینن.
اون اوایل فکر میکردم بابا اصلا اینا یه جورایی خنگن و خیلی از این مشکلات مردم، اداره، شهر یا کشورشونو متوجه نمیشن. میگفتم بابا مردم ما تیز بین هستن و حواسشون به جزئیات زندگیشون هست. ولی بعدا که بیشتر بهشون نزدیک شدم و پیش اومد که کمی بیشتر باهشون صحبت کنم دیدم که نه! خیلی هم خوب متوجه خیلی از مشکلات هستن ولی تئوریشون همون قضیه دیدن نیمه پر لیوان هست. خیلی راحت همه چیزو از نگاه مثبتش میبینن. اگه یه چیزیو ندارن، نمیگن نداریم، میگن بجاش فلان چیزو داریم و خوب برای داشتن اون یکی هم تلاش میکنن. اگه مشکلی پیش میاد جنبه های مثبتشو میبینن و میگن و در مورد حل جنبه های منفیش فکر میکنن!
برای خود من که خیلی چیزا اینجا جالبه. البته نه اونایی که قبلا صدها بار شنیدم و توی فیلما دیدم. چیزایی که باعث میشه این خارجیا و زنگیشون اونطوری برای ما جذاب بشن.

آدم

Monday, July 05, 2004

مثبت
امروز فکر میکنم اوضاع داره بهتر میشه. فعلا از نظر کارو میگم. امیدوارم جلسه امروز به خوبی برگزار بشه و به نتیجه ای که فکر میکنم برسم.
باید سعی کنم کمی مثبت تر بشم. یک مدت احساس بیهودگی و بی هدفی همه چیزو خراب کرده بود و همش هم تقصیر خودم بود. هروقت آدم خودشو ول کنه همین میشه. توی این زندگی همیشه باید مبارزه کرد. نمیگم جنگید چون فکر میکنم یخورده کلمه تندتری هست. خلاصه اگه هر وقت آدم یکم از این روحیه مبارزه ایشو از دست بده، مشکل چندانی ممکنه پیش نیاد ولی اولین نتیجش اینه که شل میشه و پیشرفت کم یا متوقف میشه.
دلیل خاصی نداره نوشتن اینا جز اینکه باز تکلیفمو با خودم روشن کنم. و خوبه که برای بعد هم یادم بمونه چون مثلا کافیه باز یه دست انداز تو نتایج جلسه امروز پیش بیاد و آدم خیلی چیزا یادش بره.

یکی از مهمترین چیزا که باید یادم بمونه که توی این مدت باعث خیلی از مشکلات و پس رفتها میشد، عقب انداختن کاراست.
آدم خیلی راحت خودشو توجیه میکنه و ردیف کاراشو مرتب عقب و جلو میکنه. ظاهرش خوبه و آدم به راحتی خودشو با این گول میزنه که خوب حالا این کارو فعلا انجام بدم، بعد. اهمیت ارزشی و ترتیب کارا مهمه ولی بعضی وقتها تبدیل میشه به بهانه ای برای عقب انداختن و حتی انجام ندادن برخی کارای ظاهرا کم اهمیت. بعد همین کارای کم اهمیت فکر آدم رو مشغول میکنه و همیشه احساس منفی عقب موندگی کارها با آدم میمونه.
پس لازمه که بعضی وقتها خیلی هم برنامه ریز نبود و کارهای کوچک رو هم با اهمیت و سریع انجام داد. مثلا نوشتن همین متن که اگرچه وقت گرفت ولی یک احساس مثبت ایجاد میکنه که خوب بلاخره یک کار انجام شده و نتیجه داده.

آدم

Thursday, July 01, 2004

بازم نق زدن
دوشب پیش دوباره نفسم گرفت. بعد از دوران مقدس سربازی که شروع این قضیه بود، سالها بود که دیگه اتفاق نیافتاده بود. بهرصورت خوبه که وقتی اتفاق افتاد که حوا نیست وگر نه هول میکرد.
طولانی نیست و مثل یک حمله میمونه ولی تقریبا کاملا نمیتونم نفس بکشم برای همین کمی ترسناک به نظر میاد.
بگذریم. باید راههای مختلف رو امتحان کنم ببینم بلاخره چطوری میتونم بهتر و بیشتر بنویسم. نوشتن جالبه. آدم یه چیزایی رو که آشفته و نامنظم فکر میکنه، مرتب تر مینویسه و اونوقت خودشم حرف خودشو بهتر میفهمه.
باید یاد گرفت.

آدم

Monday, June 28, 2004

خرید
دیشب بلاخره مجبور شدم برای خودم برم خرید. البته این اجبار بیشتر ناشی از بی حوصلگی ناشی از موندن توی خونه بود وگرنه خریدن خوراکی حتی اگه تموم شده باشه، خیلی انگیزه ای ایجاد نمیکنه.
خلاصه با توجه به بیکاری و وجود وقت کافی حسابی فروشگاهو دور زدم. این بیانصافا هم که یدفه همه چیزو توی یه فروشگاه یا به قول خودشون سوپر مارکت میفروشن. خلاصه هی دور زدم و هی خریدم. دیگه نه حوا بود که بخواد دعوا کنه و نه فینگیل که بخواد رقابت کنه! دور از چشم هردوشون یک سری هله هوله و خرت و پرت واسه خودم خریدم تا سر فرصت دلی از عزا در بیارم!
نمیدونم چرا هیچوقت نمیتونم به این فروشگاهها مثل خودشون بگم سوپر مارکت! اصلا فکر نکنم اینجا هیچ فروشگاهی به کوچکی سوپرمارکتهای ما باشه. تازه تنوع هم که تا دلت بخواد. از جون مرغ تا شیر آدمیزاد یکجا میتونی پیدا کنی. جالبه که یکی از اهالی اینجا که شاید 40 سالی داشت، یک سری داشت خاطره میگفت. با یک مقدار خجالت میگفت که میدونین آخه اون زمانای ما که سوپر مارکتها اینجوری نبود. برای خرید هر چیزی باید میرفتی مغازه خودش! مثلا گوشت رو از قصابی و نون رو از نونوایی میخریدی!! تازه اینطوری بسته بندی که نبود. باید مثلا میگفتی آقا یک کیلو گوشت بده!!! بعدشم برای اینکه خیلی ضایع نشه اضافه کرد، البته این مال اون قدیما بوده ها !!!

آدم

Friday, June 25, 2004

همت

یادمه تو یک مصاحبه از قول نوشی نوشته بودن که وبلاگ نویسی کار آدمای تنهاست. اون موقع با خودم فکر میکردم که نه بابا مشکل اصلی وقته فقط. وقتی حوا و فینگیل رفتن و حسابی تنها شدم با خودم گفتم بابا راست میگفته بنده خدا. هرچی باشه دهها برابر من با این قضیه آشنا بوده.
خلاصه با خودم گفتم دیگه هر روز مینویسم. حداقل از تنهاییم و درددلم! ولی چی شد؟! دیدم که نه بابا بازم مشکل این نبوده. یا حداقل فقط این نبوده. یکم هم اراده میخواد و همت. باید یکم بیشتر، فقط یکم ...
ولی فعلا که انصافا خیلی تنهام. شب اول که برگشتم خونه خیلی ناجور بود. وقتی درو باز کردم و رفتم تو، خونه تاریک، هوا خفه ناشی از بسته بودن همه در و پنجره ها و از همه بدتر سکوت ...
همیشه وقتی از راه میومدم غیر از چاق سلامتی با حوا خانم، فینگیل از راه دور بدو میومد و صدا میزد و سریع بهم گیر میداد. اول باید جواب اون میدادم اگر نه اجازه هیچ کاری بهم نمیداد. حرف کامل که نمیزنه هنوز ولی خوب انگشتمو بزور میگرفت و میبرد یه گوشه خونه مینشوند. بعدش کمی از اسباب بازیاش بهم تعارف میکرد و با همون اشارات و زبون اختصاری خودش در مورد اینکه امروز بچه خوبی بوده و غیره چند ثانیه ای گزارش میداد. و بعد سریع میرفت سر اصل مطلب که آدم جون کیفتو درآر ببینم چی برام آوردی. خلاصه جایزشو میگرفت و کمی کوتاه میومد.
حالا اون شب ببینین چه حالی داشت خونه اومدن. تا خیلی دیر وفت سرخودمو الکی با اینترنت و سایتهای تفننی گرم کردم که دیگه بیفتم و بخوابم.

آدم

Tuesday, June 22, 2004

دل درد
دل آدم درد میکنه. از همون لحظه شروع شد که حوا اینا توی فرودگاه خداحافظی کردن. میخواستم اصلا این مدت ننویسم و همون خبرش رو که نوشتم توجیه باشه، ولی دیگه نشد. حالش خود بخود ایجاد شد.
دردش از حوالی دل شروع میشه و کم کم سعی میکنه به بالا نفوذ کنه. تو حوالی گلو که میرسه میتونی به خوبی رسیدنشو به بالا حس کنی. تا حواست پرت میشه میره بالاتر و میخواد از تو چشات بزنه بیرون. یکم که تراوش میکنه حواست جمع میشه. چند تا پلک میزنی و دست و پاشو جمع میکنی. دوباره قورتش میدی و میفرستیش پایین تا دفعه بعد.
همیشه فکر میکردم و میکنم که میتونم باهش مبارزه کنم و بهش غلبه کنم چون قبلا هم کم وبیش داشتم. ولی از اون دردایی که آدم دوستش داره. نمیخواد درمونش کنه. مثل دندون که گاهی اوقات درد میکنه و آدم دوست داره بیشتر فشارش بده یا با زبون باهش ور بره. یا مثل جای پشه گزیدگی که از بس میخارونیش میسوزه ولی دوست داری ادامه بدی ...

آدم

Friday, June 18, 2004

تنهایی
مدتیه که حوا رفته سفر. فینگیل رو هم که با خودش برده. آدم مونده و حوضش!
خوب دیگه نه اون هس که سالی یه بار یه چیزی مینوشت و نه من دل و دماغی پیدا کردم. خیلی چیزا باید نباشه که دیده بشه! خیلی جالبه اگه بیشتر بهش فکر کنیم. چیزی که تا وقتی هست آدم نمیتونه ببینش ولی وقتی نیست تازه میتونی ببینیش!
یکی ازاین داستانهای بزرگان قدیمی هست که اسم هیچکدومشون یادم نمیاد ولی میگن یه روز یکیشون به اون یکی میگه عجب انگشتر جالبی داری، اینو به من یادگاری بده. میگه، میخوای چکار؟ طرف میگه میخوام که چون خیلی دوست دارم، هروقت اینو میبینم به یادت بیفتم. اونم جواب میده که پس حالا که اینقدر به نظرت جالب اومده، بهت نمیدم تا هر وقت جای خالیشو رو دستت دیدی بیشتر یادم بیفتی!
حقیقتشم همینه دیگه. سلامتی، امنیت، آرامش، حوا، ... همشون همینطورین. شاید بعضی وقتها لازمه که یه مدت نباشن. ولی فقط یه مدت کوتاه ها!
آدم

Sunday, June 13, 2004

اخر هفته
باز هم یک اخر هفته دیگر .اونقدر خوبه با هم بودن که حوا نمیدونه ساعتها چطور میگذره .ایران که بودیم امکان با هم بودن خیلی بیشتر بود ولی اینجا فقط اخرهفته است و اونقدر زود میگذره که شبهای یکشنبه باید کلی به خودم بگم که فردا یکشنبه است نه نه دوشنبه است.و فکر کنم با هم توی این اخره هفته اونقدر جاهای جالب ودیدنی رفتیم که نگو، بعضی وقتها که از بقیه سوال میکنم کجاها رفتین برای دیدن، میبینم که بابا کلی جاها رو دیدیم که حتی خود مردم اینجا هم نرفتن و خوب، امیدوارم که ادامه پیدا کنه.
ادم جونم داره الان اشپزی میکنه به قول خودش داره تمرین میکنه برای تنهایی البته کمی شکسته نفسی است چون بعضی وقتها من هم باید ازون بپرسم مثلا شله زرد رو چه طوری درست میکنن
کوچولومون هم داره به باباش کمک میکنه و در این راستا چای مامان که مثل همیشه فراموش کرده بخوره اورده و میگه مامانی اب و اصرارم داره که الان بخورم تا ببینه .فکر کنم بهتره من هم برم و به جمع خانواده اشپزها ملعق بشم تا صداشون در نیومدهاست


حوا

Friday, June 11, 2004

سلام
فکر کنم بعداز دو یا سه روزه که پای کامپیوتر نشستم.قبل از هرچیز، تو فکرم برای فنگیلمون یک اسم مجازی پیدا کنم اگه چیزی به نظرتون اومد برام بنویسن .
شما تا حالا به این موضوع برخورد کردین و به فکر اوفتادین که چرا بعضی ادمها رو می بینی همیشه تو زندگیشون موفق هستن، اگه کار میخوان پیدا می کنند و...و شما سر میچرخونی و میبینی که در عرض یک مدت کوتاه یک خونه و ماشین و هرسال سفر خارج .بعضیها هم میبینی که هرچی زور میزنن،به اب واتش میزنن ویک کاری پیدا میکنن وخب فکر کنم سعیشون رو هم میکنن ولی اخرش اخراج میشن و همه جوانیشون دنبال کار میمانند.نمیدونم واقعا حکمتش چی باشه.
واقعا مشکل کجاست میخواستم بگم که خدا چطوری که برای بعضیهامیسازه و برای بعضیها هیچی ولی دیدم که ما همچین هم اسلام رو یا حتی اون توصیه زرتشت رو هم که رعایت نمیکنیم .واقعا ما مسلمونیم، ازاده ایم، ادم خوبی هستیم، واقعا چی هستیم.ادم خوبی بودن خیلی مهمتر از مسلمون بودنه فقط مذهب ادم اطلاعات ما روقوی میکنه در این مورد وادم رو به انجام کار خوب ترغیب.
امروز داشتم فکر میکردم که این رعایت نکردن حق امتیاز در ایران حتی در مورد غذا هم هست مثلا ما اصلا قبول هم نداریم که ماکارانی که درست میکنیم یک غذای ایتالیایی است. چرا؟ جالب بود برام که قانون رو رعایت نکردن اینقدرریشه دار است.


حوا


Wednesday, June 09, 2004

حرفای دایی مردکی!
کی گفته حرفای خاله زنکی فقط مال زناست؟ هرکی گفته راست گفته چون با توجه به قوانین جداسازی اسلامی، در مورد مردان عنوانش فرق میکنه به تیتر فوق! ولی بلاخره همونه.
امروز نصف روز درگیر کارای اداری بودم. بعد از خوردن نهار ساعت 3 و اندی، اومدم که دیگه همه کارای عقب مونده رو جبران کنم که ...
هیچی دیگه بلاخره آقایون هم با هم مشکل پیدا میکنن. بعدش هم شروع میکنن پشت سر هم حرف زدن و پیغوم و پسغوم! دادن. فقط مدلاش فرق میکنه ولی حتی یک کوچولوشم کافیه که مثل امروز تا شب همه رو از کار بندازه. مثلا بجای حرف از مهمونی و مجلس و لباس و چمیدونم ظاهر و پز، تبدیل میشه به اداره و شرکت و جلسه و پول و قرارداد و کلاه! و غیره. تازه بعدشم از قهر تا روز قیامت و این مایه ها تبدیل میشه به بلیط یکسره به همون طرفای قیامت و اینا! یا نمیدونم سیخ سرخ و غیره که آدم روش نمیشه واضح تر بگه!!!
خلاصه مگه میشه آدم پاشو هم کنار بکشه؟ هیچی دیگه میشه این حال و اعصاب!
ای کاش آدما (و در ضمن حواها!) اینطوری نبودن. (توضیح بیشتر نمیدم چون از امضای این زیر معلومه که هم از همین آدمام!)

آدم

Tuesday, June 08, 2004

برنامه خانوادگی
خانواده کوچک ما در نظر دارد که اصل سحر خیز باش تا کامروا باشی به مرحله اجرا بگذارد.بنده امیدوارم که این دفعه دیگه اجرا شود و این دیو تنبلی از خونمون دیگه بیرون کنیم که خوب کمی هم موفق بودیم و کم کم حوا خانم داره به ارزوهای خودش میرسه امیدوارم که همیشه همین طوری بمونه.
البته لازم به ذکر است که این فنگیله ما که انکار نه انکارامروز کلی زود بیدار شده و اونقدر ورجه ورجه کرده که دمار از روزگار مامان جونش دراورده.کلی هم با نمک شده و فکر کنم من هم باید کم کم دست به کار بشم و از بامزهگیهاش بنویسم تا بزرگ نشده و من فراموشم نشده تازه الان هروقت میخواهم چیزی بنویسم فراموش میکنم.
خوب دیگه برم از بس به ساعت اومدن بابا عادت کرده و اینکه کلی با باباش بازی میکنن امشب که یک کم دیر شده میگه مامان بادی بعدشم اگه بگم کار دارم میره دم در دادوبیداد که بابا اییاو کلی گریه.

حوا
علم یا ثروت؟
خدای من. آخرش این مساله حل نشد! یه عمره همه دارن در این مورد صحبت میکنن. آخرشم ما نفهمیدیم کدومش بهتره.
مدتی بود صورت مساله رو پاک کرده بودم و خیالم راحت بود. مثل خیلی از مسائل دیگه که با این روش به راحتی حل میشن! ولی خوب امروز دوباره این مطالب رو که دیدم به یادش افتادم. آخه بی انصاف تو همون تیترش داره صاف ایندو رو باهم ارزیابی میکنه. یعنی واقعا میشه قیمت گذاشت؟ آخه اون بنده خدایی که ارزیابی کرده، اون مغزارو دونه ای حساب کرده یا کیلویی؟ یا فقط این رقم هزینه تحصیلات رایگان!! هست؟
آخه جالبه که به این موضوع اشاره میکنن که یک آدم تحصیلکرده به مادیات و مال اندوزی اهمیتی نمیده ولی خواستار موقعیت اجتماعی مناسبه. از طرفی همه دیگه الان میدونن که یکی از مهمترین و گاهی منحصر عامل رتبه اجتماعی در این جامعه ما پوله! به همین سادگی. خوب حالا بیاین و دوباره این چرخه رو از اول مرور کنین و ببینین باز هم به جایی میرسین؟ هرکی حلش کرد خبر بده.
اون عده هم که نمیتونن راه حل اینطوری برای خودشون پیدا کنن، سرخورده و افسرده میشن. هرچند معمولا از این جور آمارها نداریم یا ناقصه ولی همون هر از چندگاهی هم وحشتناکه. من فکر میکنم بیشتر افرادی که دچار این افسردگی و ناراحتیهای روحی میشن از جمله تحصیلکرده هان و اونایی که نتونستن به چیزی که لیاقتشو دارن برسن، نه از مشکلات تکنولوژی و زندگی شهری.

آدم

Monday, June 07, 2004

کمی پند و اندرز از خاله حوا
امروز یاد معلم ریاضیات سال اخر دبیرستانمون افتادم همیشه میگفت که درساتون رو خوب بخوانین کنکور قبول بشین حالا شاید یک یکسالی هم بهتون فرجه بدهند ولی از بعدش دیگه حرف و حدیث ها شروع میشه که بابا شاید این دختره عیبی ایرادی چیزی داره که بابا کنکور که قبول نشداگه هم درس خواندین و قبول شدین که هیچ بعدش دیگه میرین دانشگاه اگه که نخوان عروس بشین کمکم حرف در می یارن که فکر کنیم دخترشون تو خونه مونده و این مطلب ادامه داره با شدت و ضعف تا وقتی عروس میشین بعدش اگه از یکسال بیشتر توی عقد باشین میگن که نکنه این دختره مشکل داره بعدش که خونه خودتون میرین 6 ماه گه کذاشت میگن که بابا به فکر بچه باشین و بعد از یکسالی شروع میکنن که ای مثل اینکه بچه دار نمیشن اینها و دنبال مقصر میگردن وبعدش که بچه دار هم بشی اگه دختر بود میگن که ای بابا حالا خوبه که بعدی پسر باشه و اگه پسر باشه میکن که یک دختر هم خوب که غمخواره ادم باشه
خوب کمی هم شاید بزرکنمایی باشه و این مال زمان ما بوده حالا کمی مسائل فرق کرده (پیر شدیم دیگه)، ولی خب ادمهایی که بیکار باشن زیاد است و حرف در اوردن هم که مثل اب خوردن والبته فکر کنم که کمی نا خوداگاه باشه و دامن گیر همه وقتی اطلاعات از چیزی کم باشه شایعات زیاد میشه .
و صد البته اگه ادم، بازی با کلمات خوب بلد باشه مشکلی نیست و حتی میتونی یک سری کارهای بسیار عجیب و حتی خلاف ادب رو انجام بده، البته قبلش کمی زمینه سازی و مثال از این و اون، اون هم اگه یک ادم باکلاس باشه که خیلی خوبه دیگه و مسائل خیلی هم خوب تمام میشه و دهان تمام شایعه درست کنها هم به شدت بسته خواهد شد .

حوا

Sunday, June 06, 2004

ای بابا از دست این اقایون
بعد از کلی که، پاشو من میخوام اپدیت کنم حالا که صفحهاش رو هم اوردم میگه که دیر پاشودی یادم رفت .و خلاصه دیدم که حالا خودم کم نیارم و کمی بنویسم.
این روزها روزهای خوبی بودن چون که اندازه موهای سرم که چیزی هم ازش نمونده(البته مثل اینکه به خاطر اب و هوا اینجای میگن بنده بی تقصیرم)،کار داشتم با کلی دل مشغولی.(ای بابا این ادم جون هم این بغل نشسته و دائم میگه این که لهجه فلان جای ویااینکه بعدا یک بار متن بخوان که پر از غلط املائی است)
بابا ما خواستیم بریم ایران اولش تعارف الکی کردیم به دوستمون اون هم گفت باشه ای چه جالب من هم می ایم بعدش اومدم به مامانم اینها بگم گفتن که عزیز جان ما می خواهیم اسباب کشی کنیم دیگه دود از سرم بلند شد و یک مدتی هست که کاسه چه کنم در دست دارم.
البته مشکل بعدی که قوز بالا قوز هستش این که دوست جونه بنده روز سه شنبه معلوم میشه که کوچولو داره یا نه!!!!و بعد میتونه بگه که می اید یا نه و البته نمیدونم اصلا بتونه ویزا ایران به راحتی بگیره یا نه و خلاصه فکر کنم که شاید اصلا پشیمون شدم و گذاشتم برای بعد .
ساکم رو از حول یکماهی هست که اماده هست و روزی یکبار همه وسایلش ریخته و جمع میشه فکر نکنم از دست این بچه سوغاتی سالم بمونه.
راستی شما تا حالا خارجی بردین ایران نه از گرفتن ویزاش میدونم و اینکه کجاها ببرمش و....

حوا

Wednesday, June 02, 2004

پیشرفت
برخلاف این عنوان، بازم کارا پیشرفتی نکرده. این قضیه اینرسی هم چیز جالبیه ها. به همه جا مرتبط میشه حتی کارای آدم. یه مدت که اصطلاحا روی غلطک میفته همینطور پیش میره و اگه دست انداز بیفته، تا بخوا از این وضعیت درش بیاری الکی کلی طول میکشه. نمیدونم شما هم اینو تجربه کردین؟ حتما آره مگر در یک حالت که کارمند اداری در ایران باشین!
خلاصه حالا که امروزم کلی وقت تلف شد، باشه یه دور هم اینجا بزنم!
چند روز گذشته همه از زلزله مینوشتن و هنوز هم مینویسن. پس به اندازه کافی گفته شده. اگرچه حرف دارم در موردش ولی خوب حداقل باشه برای یه وقت دیگه که تبش خوابیده باشه. ولی من بیشتر دوست دارم از ایران و فرنگ بنویسم و تفاوتاش، و در موردش اگه بشه با بقیه بحث کنم. البته فقط میخوام چیزایی رو که دیدم بیان کنم نه تبلیغ برای یه سمت.
راستش متن در این مورد زیاد دیدم. خیلی از وبلاگها رو یرانیای خارج از کشور مینویسن و خوب تجربه های خیلی بهتری دارن ولی خوب ضرورتا دیدگاهها مثل هم نیست. من فکر میکنم همونطور که خیلی چیز ها نوشته میشه و در نظر گرفته میشه، خیلی چیزها هم فراموش میشه تو این مطالب.
امیدوارم بتونم بیطرفانه بنویسم چون من نه اونجا مشکلی داشتم ونه اینجا. نه اونجا خیلی اوضاعم توپ بود و نه اینجا پول پارو میکنم. نه مشکلی داشتم برای اومدن و نه مشکلی دارم برای برگشتن. خیلی هم آرزوی اینجا رو نداشتم که بخوام کلی زور بزنم. فقط خیلی ساده همون طور که یه روز سر یه اتفاق کوچیک زدن در ... آدم و حوا و از بالا انداختنشون پایین، یه بار دیگه هم زدن و فرستادنشون این ور! با این تفاوت که این دفه مجبور شدن سه تا شوت بزنن چون یه فینگیلی هم اضافه شده بود!
خدا به این پرنیان خانم هم خیر بده که هم کلی ما رو کمک کرد واسه راه اندازی اینجا و هم آدرس اینجا رو به خلایق معرفی کرد.

آدم

Tuesday, June 01, 2004

چند روز که ننوشتم
والان هم که اومدم بنوسم موندم که از چی بنویسم حرف برای گفتن زیاده ولی خوب نوشتن هم سخته واینکه حوا بتونه یک چیزی رو همون طور که هست بگه.یک کمی هم دلم این روزها گرفته دوست جونم میخواد بره البته زمان طولانی نبود دوستیمون ولی خوب و کلی حوا رو از تنهایی در میاورد و حوا میتونستد کمی باهش حرف بزنه و خوب دیروز شنیدم که خیلی زودتر از اونچه فکر میکردم داره میره و کلی جا خوردم .والبته کلی از ادمهای که میشناسم دارن برمیگردن کشورشون .امیدوارم هرجا که باشن خوب باشن ولی جاشون خیلی خالی خواهد بود.
خبر زلزله رو هم که خواندم کلی توی فکر رفتم سر زلزله بم خیلیها مردن ولی خب اگه همین زلزله جمعه، توی تهران می اومد نمیدونم دیگه.حالا توی بم ویا روستاها بیشتر خرابیها به خاطر گلی بودن خونه ها بوده ولی اگه در پایتخت زلزله بیاد چی ؟ اصلا ادم میترسه بهش فکر کنه، برجهاو ساختمونهای جدید هم که ضد زلزله نیستند و از خرابی مستثنی نخواهند بود
فقط باید امیدوار بود که خدا به همه ما رحم کنه
هنوز یادم هست که خوندم در زاپن زلزله 8 ریشتری اومده و یک نفر فقط زخمی شده ،کاش ما هم مثل ژِانیها در اینده خیلی نزدیک به خودمون بیام و کشوری بسازیم که به تکنولوژیش ، پیشرفتش ،ایندهاش افتخار کنیم نه فقط گذشتها.

حوا

Friday, May 28, 2004

بی حوصله
دیروز و امروز هم تو خونه بودم و هستم چونکه این جا هوا خوب نبود ولی با این وجود اصلا حوصله نکردم که اپدیت کنم.البته این کوچولو ما رو کلی سر کار میزاره و دیگه نمیشه کار خاصی کرد. کلی هم لباس دارم که باید بشورم ولی کو افتاب، توی ایران هیچ وقت از این مشکلات نداشتیم و اینکه افتابی بودن تقریبا عادی بود ولی خب اینجا اگه یکروزه افتابی پیدا کنی باید سریع دست به کاربشی که زمان طلاست و البته هواشناسیشون خیلی دقیقه و ادم مشکلی نداره. امیدوارم که کارهای اقای ما هم روبراه بشه تا از این سردرگمی در بیاد و خوب کارش به قول مغروف رله بشه.

حوا

Wednesday, May 26, 2004

پیچ!

اصولا پیچ چیز خوبیه. اون قدیما تو دوره زمونه آدم و حوا که ازاین چیزا نبود، واسه همین نمیتونستن خیلی قطعاتو به هم وصل کنن و چیزای پیشرفته تر درست کنن. تازه همه خیابوناشون مستقیم بود فقط! خلاصه خیلی مفیده دیگه ...
ولی وقتی این پیچ میفته تو کار، خیلی بد میشه. الان یه مدته که یخورده از همین پیچ میچا افتاده تو کار این آدم بنده خدا و اوضاع خرابه. هرچی هم میپیچونم بازنمیشه. حالا کی میخواد این مشکل حل بشه خدا میدونه.
نمیدونم شاید اگه اوضاع کارا روبراه تر بود بیشتر دل و دماغ نوشتن داشتم. شاید هم بهانست. خلاصه هرچی هست، کل عقب افتادم. ولی عیب نداره، به کسی نگین حوا میخواد بره کلی سفر! در نتیجه دستش از زمین وآسمون اینترنت کوتاه میشه و اونوقت خودم مینویسم.
ولی نه، شاید تنهایی دیگه اصلا حال و حوصلش نباشه. اونم نه یه روز، دو روز، نه یه هفته، دو هفته، اوووه ...
بگذریم، هر چه پیش (نه پیچ!) آید خوش آید.
خدا انشالله گره (پیچ!) از کار همه باز کنه. همه با هم بگین آمین!

آدم