Monday, June 28, 2004

خرید
دیشب بلاخره مجبور شدم برای خودم برم خرید. البته این اجبار بیشتر ناشی از بی حوصلگی ناشی از موندن توی خونه بود وگرنه خریدن خوراکی حتی اگه تموم شده باشه، خیلی انگیزه ای ایجاد نمیکنه.
خلاصه با توجه به بیکاری و وجود وقت کافی حسابی فروشگاهو دور زدم. این بیانصافا هم که یدفه همه چیزو توی یه فروشگاه یا به قول خودشون سوپر مارکت میفروشن. خلاصه هی دور زدم و هی خریدم. دیگه نه حوا بود که بخواد دعوا کنه و نه فینگیل که بخواد رقابت کنه! دور از چشم هردوشون یک سری هله هوله و خرت و پرت واسه خودم خریدم تا سر فرصت دلی از عزا در بیارم!
نمیدونم چرا هیچوقت نمیتونم به این فروشگاهها مثل خودشون بگم سوپر مارکت! اصلا فکر نکنم اینجا هیچ فروشگاهی به کوچکی سوپرمارکتهای ما باشه. تازه تنوع هم که تا دلت بخواد. از جون مرغ تا شیر آدمیزاد یکجا میتونی پیدا کنی. جالبه که یکی از اهالی اینجا که شاید 40 سالی داشت، یک سری داشت خاطره میگفت. با یک مقدار خجالت میگفت که میدونین آخه اون زمانای ما که سوپر مارکتها اینجوری نبود. برای خرید هر چیزی باید میرفتی مغازه خودش! مثلا گوشت رو از قصابی و نون رو از نونوایی میخریدی!! تازه اینطوری بسته بندی که نبود. باید مثلا میگفتی آقا یک کیلو گوشت بده!!! بعدشم برای اینکه خیلی ضایع نشه اضافه کرد، البته این مال اون قدیما بوده ها !!!

آدم

Friday, June 25, 2004

همت

یادمه تو یک مصاحبه از قول نوشی نوشته بودن که وبلاگ نویسی کار آدمای تنهاست. اون موقع با خودم فکر میکردم که نه بابا مشکل اصلی وقته فقط. وقتی حوا و فینگیل رفتن و حسابی تنها شدم با خودم گفتم بابا راست میگفته بنده خدا. هرچی باشه دهها برابر من با این قضیه آشنا بوده.
خلاصه با خودم گفتم دیگه هر روز مینویسم. حداقل از تنهاییم و درددلم! ولی چی شد؟! دیدم که نه بابا بازم مشکل این نبوده. یا حداقل فقط این نبوده. یکم هم اراده میخواد و همت. باید یکم بیشتر، فقط یکم ...
ولی فعلا که انصافا خیلی تنهام. شب اول که برگشتم خونه خیلی ناجور بود. وقتی درو باز کردم و رفتم تو، خونه تاریک، هوا خفه ناشی از بسته بودن همه در و پنجره ها و از همه بدتر سکوت ...
همیشه وقتی از راه میومدم غیر از چاق سلامتی با حوا خانم، فینگیل از راه دور بدو میومد و صدا میزد و سریع بهم گیر میداد. اول باید جواب اون میدادم اگر نه اجازه هیچ کاری بهم نمیداد. حرف کامل که نمیزنه هنوز ولی خوب انگشتمو بزور میگرفت و میبرد یه گوشه خونه مینشوند. بعدش کمی از اسباب بازیاش بهم تعارف میکرد و با همون اشارات و زبون اختصاری خودش در مورد اینکه امروز بچه خوبی بوده و غیره چند ثانیه ای گزارش میداد. و بعد سریع میرفت سر اصل مطلب که آدم جون کیفتو درآر ببینم چی برام آوردی. خلاصه جایزشو میگرفت و کمی کوتاه میومد.
حالا اون شب ببینین چه حالی داشت خونه اومدن. تا خیلی دیر وفت سرخودمو الکی با اینترنت و سایتهای تفننی گرم کردم که دیگه بیفتم و بخوابم.

آدم

Tuesday, June 22, 2004

دل درد
دل آدم درد میکنه. از همون لحظه شروع شد که حوا اینا توی فرودگاه خداحافظی کردن. میخواستم اصلا این مدت ننویسم و همون خبرش رو که نوشتم توجیه باشه، ولی دیگه نشد. حالش خود بخود ایجاد شد.
دردش از حوالی دل شروع میشه و کم کم سعی میکنه به بالا نفوذ کنه. تو حوالی گلو که میرسه میتونی به خوبی رسیدنشو به بالا حس کنی. تا حواست پرت میشه میره بالاتر و میخواد از تو چشات بزنه بیرون. یکم که تراوش میکنه حواست جمع میشه. چند تا پلک میزنی و دست و پاشو جمع میکنی. دوباره قورتش میدی و میفرستیش پایین تا دفعه بعد.
همیشه فکر میکردم و میکنم که میتونم باهش مبارزه کنم و بهش غلبه کنم چون قبلا هم کم وبیش داشتم. ولی از اون دردایی که آدم دوستش داره. نمیخواد درمونش کنه. مثل دندون که گاهی اوقات درد میکنه و آدم دوست داره بیشتر فشارش بده یا با زبون باهش ور بره. یا مثل جای پشه گزیدگی که از بس میخارونیش میسوزه ولی دوست داری ادامه بدی ...

آدم

Friday, June 18, 2004

تنهایی
مدتیه که حوا رفته سفر. فینگیل رو هم که با خودش برده. آدم مونده و حوضش!
خوب دیگه نه اون هس که سالی یه بار یه چیزی مینوشت و نه من دل و دماغی پیدا کردم. خیلی چیزا باید نباشه که دیده بشه! خیلی جالبه اگه بیشتر بهش فکر کنیم. چیزی که تا وقتی هست آدم نمیتونه ببینش ولی وقتی نیست تازه میتونی ببینیش!
یکی ازاین داستانهای بزرگان قدیمی هست که اسم هیچکدومشون یادم نمیاد ولی میگن یه روز یکیشون به اون یکی میگه عجب انگشتر جالبی داری، اینو به من یادگاری بده. میگه، میخوای چکار؟ طرف میگه میخوام که چون خیلی دوست دارم، هروقت اینو میبینم به یادت بیفتم. اونم جواب میده که پس حالا که اینقدر به نظرت جالب اومده، بهت نمیدم تا هر وقت جای خالیشو رو دستت دیدی بیشتر یادم بیفتی!
حقیقتشم همینه دیگه. سلامتی، امنیت، آرامش، حوا، ... همشون همینطورین. شاید بعضی وقتها لازمه که یه مدت نباشن. ولی فقط یه مدت کوتاه ها!
آدم

Sunday, June 13, 2004

اخر هفته
باز هم یک اخر هفته دیگر .اونقدر خوبه با هم بودن که حوا نمیدونه ساعتها چطور میگذره .ایران که بودیم امکان با هم بودن خیلی بیشتر بود ولی اینجا فقط اخرهفته است و اونقدر زود میگذره که شبهای یکشنبه باید کلی به خودم بگم که فردا یکشنبه است نه نه دوشنبه است.و فکر کنم با هم توی این اخره هفته اونقدر جاهای جالب ودیدنی رفتیم که نگو، بعضی وقتها که از بقیه سوال میکنم کجاها رفتین برای دیدن، میبینم که بابا کلی جاها رو دیدیم که حتی خود مردم اینجا هم نرفتن و خوب، امیدوارم که ادامه پیدا کنه.
ادم جونم داره الان اشپزی میکنه به قول خودش داره تمرین میکنه برای تنهایی البته کمی شکسته نفسی است چون بعضی وقتها من هم باید ازون بپرسم مثلا شله زرد رو چه طوری درست میکنن
کوچولومون هم داره به باباش کمک میکنه و در این راستا چای مامان که مثل همیشه فراموش کرده بخوره اورده و میگه مامانی اب و اصرارم داره که الان بخورم تا ببینه .فکر کنم بهتره من هم برم و به جمع خانواده اشپزها ملعق بشم تا صداشون در نیومدهاست


حوا

Friday, June 11, 2004

سلام
فکر کنم بعداز دو یا سه روزه که پای کامپیوتر نشستم.قبل از هرچیز، تو فکرم برای فنگیلمون یک اسم مجازی پیدا کنم اگه چیزی به نظرتون اومد برام بنویسن .
شما تا حالا به این موضوع برخورد کردین و به فکر اوفتادین که چرا بعضی ادمها رو می بینی همیشه تو زندگیشون موفق هستن، اگه کار میخوان پیدا می کنند و...و شما سر میچرخونی و میبینی که در عرض یک مدت کوتاه یک خونه و ماشین و هرسال سفر خارج .بعضیها هم میبینی که هرچی زور میزنن،به اب واتش میزنن ویک کاری پیدا میکنن وخب فکر کنم سعیشون رو هم میکنن ولی اخرش اخراج میشن و همه جوانیشون دنبال کار میمانند.نمیدونم واقعا حکمتش چی باشه.
واقعا مشکل کجاست میخواستم بگم که خدا چطوری که برای بعضیهامیسازه و برای بعضیها هیچی ولی دیدم که ما همچین هم اسلام رو یا حتی اون توصیه زرتشت رو هم که رعایت نمیکنیم .واقعا ما مسلمونیم، ازاده ایم، ادم خوبی هستیم، واقعا چی هستیم.ادم خوبی بودن خیلی مهمتر از مسلمون بودنه فقط مذهب ادم اطلاعات ما روقوی میکنه در این مورد وادم رو به انجام کار خوب ترغیب.
امروز داشتم فکر میکردم که این رعایت نکردن حق امتیاز در ایران حتی در مورد غذا هم هست مثلا ما اصلا قبول هم نداریم که ماکارانی که درست میکنیم یک غذای ایتالیایی است. چرا؟ جالب بود برام که قانون رو رعایت نکردن اینقدرریشه دار است.


حوا


Wednesday, June 09, 2004

حرفای دایی مردکی!
کی گفته حرفای خاله زنکی فقط مال زناست؟ هرکی گفته راست گفته چون با توجه به قوانین جداسازی اسلامی، در مورد مردان عنوانش فرق میکنه به تیتر فوق! ولی بلاخره همونه.
امروز نصف روز درگیر کارای اداری بودم. بعد از خوردن نهار ساعت 3 و اندی، اومدم که دیگه همه کارای عقب مونده رو جبران کنم که ...
هیچی دیگه بلاخره آقایون هم با هم مشکل پیدا میکنن. بعدش هم شروع میکنن پشت سر هم حرف زدن و پیغوم و پسغوم! دادن. فقط مدلاش فرق میکنه ولی حتی یک کوچولوشم کافیه که مثل امروز تا شب همه رو از کار بندازه. مثلا بجای حرف از مهمونی و مجلس و لباس و چمیدونم ظاهر و پز، تبدیل میشه به اداره و شرکت و جلسه و پول و قرارداد و کلاه! و غیره. تازه بعدشم از قهر تا روز قیامت و این مایه ها تبدیل میشه به بلیط یکسره به همون طرفای قیامت و اینا! یا نمیدونم سیخ سرخ و غیره که آدم روش نمیشه واضح تر بگه!!!
خلاصه مگه میشه آدم پاشو هم کنار بکشه؟ هیچی دیگه میشه این حال و اعصاب!
ای کاش آدما (و در ضمن حواها!) اینطوری نبودن. (توضیح بیشتر نمیدم چون از امضای این زیر معلومه که هم از همین آدمام!)

آدم

Tuesday, June 08, 2004

برنامه خانوادگی
خانواده کوچک ما در نظر دارد که اصل سحر خیز باش تا کامروا باشی به مرحله اجرا بگذارد.بنده امیدوارم که این دفعه دیگه اجرا شود و این دیو تنبلی از خونمون دیگه بیرون کنیم که خوب کمی هم موفق بودیم و کم کم حوا خانم داره به ارزوهای خودش میرسه امیدوارم که همیشه همین طوری بمونه.
البته لازم به ذکر است که این فنگیله ما که انکار نه انکارامروز کلی زود بیدار شده و اونقدر ورجه ورجه کرده که دمار از روزگار مامان جونش دراورده.کلی هم با نمک شده و فکر کنم من هم باید کم کم دست به کار بشم و از بامزهگیهاش بنویسم تا بزرگ نشده و من فراموشم نشده تازه الان هروقت میخواهم چیزی بنویسم فراموش میکنم.
خوب دیگه برم از بس به ساعت اومدن بابا عادت کرده و اینکه کلی با باباش بازی میکنن امشب که یک کم دیر شده میگه مامان بادی بعدشم اگه بگم کار دارم میره دم در دادوبیداد که بابا اییاو کلی گریه.

حوا
علم یا ثروت؟
خدای من. آخرش این مساله حل نشد! یه عمره همه دارن در این مورد صحبت میکنن. آخرشم ما نفهمیدیم کدومش بهتره.
مدتی بود صورت مساله رو پاک کرده بودم و خیالم راحت بود. مثل خیلی از مسائل دیگه که با این روش به راحتی حل میشن! ولی خوب امروز دوباره این مطالب رو که دیدم به یادش افتادم. آخه بی انصاف تو همون تیترش داره صاف ایندو رو باهم ارزیابی میکنه. یعنی واقعا میشه قیمت گذاشت؟ آخه اون بنده خدایی که ارزیابی کرده، اون مغزارو دونه ای حساب کرده یا کیلویی؟ یا فقط این رقم هزینه تحصیلات رایگان!! هست؟
آخه جالبه که به این موضوع اشاره میکنن که یک آدم تحصیلکرده به مادیات و مال اندوزی اهمیتی نمیده ولی خواستار موقعیت اجتماعی مناسبه. از طرفی همه دیگه الان میدونن که یکی از مهمترین و گاهی منحصر عامل رتبه اجتماعی در این جامعه ما پوله! به همین سادگی. خوب حالا بیاین و دوباره این چرخه رو از اول مرور کنین و ببینین باز هم به جایی میرسین؟ هرکی حلش کرد خبر بده.
اون عده هم که نمیتونن راه حل اینطوری برای خودشون پیدا کنن، سرخورده و افسرده میشن. هرچند معمولا از این جور آمارها نداریم یا ناقصه ولی همون هر از چندگاهی هم وحشتناکه. من فکر میکنم بیشتر افرادی که دچار این افسردگی و ناراحتیهای روحی میشن از جمله تحصیلکرده هان و اونایی که نتونستن به چیزی که لیاقتشو دارن برسن، نه از مشکلات تکنولوژی و زندگی شهری.

آدم

Monday, June 07, 2004

کمی پند و اندرز از خاله حوا
امروز یاد معلم ریاضیات سال اخر دبیرستانمون افتادم همیشه میگفت که درساتون رو خوب بخوانین کنکور قبول بشین حالا شاید یک یکسالی هم بهتون فرجه بدهند ولی از بعدش دیگه حرف و حدیث ها شروع میشه که بابا شاید این دختره عیبی ایرادی چیزی داره که بابا کنکور که قبول نشداگه هم درس خواندین و قبول شدین که هیچ بعدش دیگه میرین دانشگاه اگه که نخوان عروس بشین کمکم حرف در می یارن که فکر کنیم دخترشون تو خونه مونده و این مطلب ادامه داره با شدت و ضعف تا وقتی عروس میشین بعدش اگه از یکسال بیشتر توی عقد باشین میگن که نکنه این دختره مشکل داره بعدش که خونه خودتون میرین 6 ماه گه کذاشت میگن که بابا به فکر بچه باشین و بعد از یکسالی شروع میکنن که ای مثل اینکه بچه دار نمیشن اینها و دنبال مقصر میگردن وبعدش که بچه دار هم بشی اگه دختر بود میگن که ای بابا حالا خوبه که بعدی پسر باشه و اگه پسر باشه میکن که یک دختر هم خوب که غمخواره ادم باشه
خوب کمی هم شاید بزرکنمایی باشه و این مال زمان ما بوده حالا کمی مسائل فرق کرده (پیر شدیم دیگه)، ولی خب ادمهایی که بیکار باشن زیاد است و حرف در اوردن هم که مثل اب خوردن والبته فکر کنم که کمی نا خوداگاه باشه و دامن گیر همه وقتی اطلاعات از چیزی کم باشه شایعات زیاد میشه .
و صد البته اگه ادم، بازی با کلمات خوب بلد باشه مشکلی نیست و حتی میتونی یک سری کارهای بسیار عجیب و حتی خلاف ادب رو انجام بده، البته قبلش کمی زمینه سازی و مثال از این و اون، اون هم اگه یک ادم باکلاس باشه که خیلی خوبه دیگه و مسائل خیلی هم خوب تمام میشه و دهان تمام شایعه درست کنها هم به شدت بسته خواهد شد .

حوا

Sunday, June 06, 2004

ای بابا از دست این اقایون
بعد از کلی که، پاشو من میخوام اپدیت کنم حالا که صفحهاش رو هم اوردم میگه که دیر پاشودی یادم رفت .و خلاصه دیدم که حالا خودم کم نیارم و کمی بنویسم.
این روزها روزهای خوبی بودن چون که اندازه موهای سرم که چیزی هم ازش نمونده(البته مثل اینکه به خاطر اب و هوا اینجای میگن بنده بی تقصیرم)،کار داشتم با کلی دل مشغولی.(ای بابا این ادم جون هم این بغل نشسته و دائم میگه این که لهجه فلان جای ویااینکه بعدا یک بار متن بخوان که پر از غلط املائی است)
بابا ما خواستیم بریم ایران اولش تعارف الکی کردیم به دوستمون اون هم گفت باشه ای چه جالب من هم می ایم بعدش اومدم به مامانم اینها بگم گفتن که عزیز جان ما می خواهیم اسباب کشی کنیم دیگه دود از سرم بلند شد و یک مدتی هست که کاسه چه کنم در دست دارم.
البته مشکل بعدی که قوز بالا قوز هستش این که دوست جونه بنده روز سه شنبه معلوم میشه که کوچولو داره یا نه!!!!و بعد میتونه بگه که می اید یا نه و البته نمیدونم اصلا بتونه ویزا ایران به راحتی بگیره یا نه و خلاصه فکر کنم که شاید اصلا پشیمون شدم و گذاشتم برای بعد .
ساکم رو از حول یکماهی هست که اماده هست و روزی یکبار همه وسایلش ریخته و جمع میشه فکر نکنم از دست این بچه سوغاتی سالم بمونه.
راستی شما تا حالا خارجی بردین ایران نه از گرفتن ویزاش میدونم و اینکه کجاها ببرمش و....

حوا

Wednesday, June 02, 2004

پیشرفت
برخلاف این عنوان، بازم کارا پیشرفتی نکرده. این قضیه اینرسی هم چیز جالبیه ها. به همه جا مرتبط میشه حتی کارای آدم. یه مدت که اصطلاحا روی غلطک میفته همینطور پیش میره و اگه دست انداز بیفته، تا بخوا از این وضعیت درش بیاری الکی کلی طول میکشه. نمیدونم شما هم اینو تجربه کردین؟ حتما آره مگر در یک حالت که کارمند اداری در ایران باشین!
خلاصه حالا که امروزم کلی وقت تلف شد، باشه یه دور هم اینجا بزنم!
چند روز گذشته همه از زلزله مینوشتن و هنوز هم مینویسن. پس به اندازه کافی گفته شده. اگرچه حرف دارم در موردش ولی خوب حداقل باشه برای یه وقت دیگه که تبش خوابیده باشه. ولی من بیشتر دوست دارم از ایران و فرنگ بنویسم و تفاوتاش، و در موردش اگه بشه با بقیه بحث کنم. البته فقط میخوام چیزایی رو که دیدم بیان کنم نه تبلیغ برای یه سمت.
راستش متن در این مورد زیاد دیدم. خیلی از وبلاگها رو یرانیای خارج از کشور مینویسن و خوب تجربه های خیلی بهتری دارن ولی خوب ضرورتا دیدگاهها مثل هم نیست. من فکر میکنم همونطور که خیلی چیز ها نوشته میشه و در نظر گرفته میشه، خیلی چیزها هم فراموش میشه تو این مطالب.
امیدوارم بتونم بیطرفانه بنویسم چون من نه اونجا مشکلی داشتم ونه اینجا. نه اونجا خیلی اوضاعم توپ بود و نه اینجا پول پارو میکنم. نه مشکلی داشتم برای اومدن و نه مشکلی دارم برای برگشتن. خیلی هم آرزوی اینجا رو نداشتم که بخوام کلی زور بزنم. فقط خیلی ساده همون طور که یه روز سر یه اتفاق کوچیک زدن در ... آدم و حوا و از بالا انداختنشون پایین، یه بار دیگه هم زدن و فرستادنشون این ور! با این تفاوت که این دفه مجبور شدن سه تا شوت بزنن چون یه فینگیلی هم اضافه شده بود!
خدا به این پرنیان خانم هم خیر بده که هم کلی ما رو کمک کرد واسه راه اندازی اینجا و هم آدرس اینجا رو به خلایق معرفی کرد.

آدم

Tuesday, June 01, 2004

چند روز که ننوشتم
والان هم که اومدم بنوسم موندم که از چی بنویسم حرف برای گفتن زیاده ولی خوب نوشتن هم سخته واینکه حوا بتونه یک چیزی رو همون طور که هست بگه.یک کمی هم دلم این روزها گرفته دوست جونم میخواد بره البته زمان طولانی نبود دوستیمون ولی خوب و کلی حوا رو از تنهایی در میاورد و حوا میتونستد کمی باهش حرف بزنه و خوب دیروز شنیدم که خیلی زودتر از اونچه فکر میکردم داره میره و کلی جا خوردم .والبته کلی از ادمهای که میشناسم دارن برمیگردن کشورشون .امیدوارم هرجا که باشن خوب باشن ولی جاشون خیلی خالی خواهد بود.
خبر زلزله رو هم که خواندم کلی توی فکر رفتم سر زلزله بم خیلیها مردن ولی خب اگه همین زلزله جمعه، توی تهران می اومد نمیدونم دیگه.حالا توی بم ویا روستاها بیشتر خرابیها به خاطر گلی بودن خونه ها بوده ولی اگه در پایتخت زلزله بیاد چی ؟ اصلا ادم میترسه بهش فکر کنه، برجهاو ساختمونهای جدید هم که ضد زلزله نیستند و از خرابی مستثنی نخواهند بود
فقط باید امیدوار بود که خدا به همه ما رحم کنه
هنوز یادم هست که خوندم در زاپن زلزله 8 ریشتری اومده و یک نفر فقط زخمی شده ،کاش ما هم مثل ژِانیها در اینده خیلی نزدیک به خودمون بیام و کشوری بسازیم که به تکنولوژیش ، پیشرفتش ،ایندهاش افتخار کنیم نه فقط گذشتها.

حوا