Wednesday, March 30, 2005

سلام دوباره

اولین سلام سال جدید، به همه. جای شما خالی برخلاف تصور خیلی هم خوش گذشت. البته نه اینکه خبر خاصی باشه ولی همون باهم بودنمون و همون شادی احساس بهار و سال نو خودش خیلی میتونه جالب باشه. در آخرین لحظات از سال قبل هم حوا در یک برنامه ضربتی خونه تکونی رو انجام داد که من اصلا فکرشو نمیکردم برسیم. (البته طی این حرکت خونه خیلی تکون نخورد ولی لرزشش به خوبی حس میشد!) خلاصه از خوبیای (یا شاید سختیا) ایران اینه که چند روزی رو حداقل در آخرسال فرصت هست برای این کار. و واقعا چه حس خوبی به آدم دست میده و بهتر میتونه اومدن سال نو رو حس کنه. خلاصه دستش درد نکنه که خیلی خوب و لازم بود.

دیگه اینکه همش واسه خودم فکر میکردم توی این مدت شاید بیشتر بنویسم. و با توجه به اینکه احتمالا خیلی از دوستا نیستن، بیشتر از حرفای خودم به خودم بگم! ولی علیرغم اینکه خوشبختانه تو این مدت زمان آزاد هم زیاد داشتم و بیکار بودم، این شد که معلومه!! طی اندکی خوش شانسی سال نو، تقریبا همزمان با همین ایام، من هم فشار کاریم که قرار بود زیاد بشه، کمتر هم شد و این شد مزید بر علت برای خوشی مضاعف!

اخیرا احساس میکنم رَهرو بدی شدم. از اونا که گَهی تُند و گَهی خسته میرن! این میشه بی ارادگی و طبق جریان فشار رفتن. خداکنه بتونم زودتر خودمو آدم کنم!!

آدم

Wednesday, March 16, 2005

عید شما مبارک!

کلی اومدم نوشتم و درددل و غیره، همش پرید! حالا دیگه چون نه وقت مونده نه حال، خلاصه مینویسم!

اولا که عید همگیتون مبارک. تعطیلات و سال نو و گردشا و بخوربخورا خوش بگذره.


ثانیا که من خیلی دلم سوخت واسه خودمون. از بس که همش از این حال و هوا تعریف میکنین و بعدشم همگی دارین یکی یکی میرین واسه تعطیلات.
ثالثا که اصلنم! خیلی هم خوش به حال خودمون که خیلی چیزای باحالتر اینجا داریم و درضمن هنوز یادم نرفته که در کنار اون خوشیها، چه حرص و جوشی میخوردیم توی این تعطیلات و سال نو.
آخرشم اینکه واسه وبلاگ تکونی سال نو، رفتیم سه ذرع پارچه نو گرفتیم جای پرده زدیم پنجره کوچیکه. هم تنوعی باشه هم دهن فینگیل بسته بشه که دوباره نگه پس فینگیل کو؟!

آدم

Monday, March 14, 2005

تقلید!

این یادگیری و تقلید بچه‌ها هم خیلی جالبه و هم گاهی اوقات میتونه مشکل ساز باشه!
نمیدونم کدوم یکیمون مجبور شده بودیم که تلویزیون رو با پا (!!) روشن یا خاموش کنیم. خلاصه اصل مطلب اینه که ظاهرا فینگیل یه همچین صحنه‌ای رو دیده بود. این بود که یه بار دیدم برای خاموش کردن تلویزیون داره سعی میکنه از شصت پاش استفاده کنه! برای اونی که شوت کردن یه توپ هم به این راحتیا نیست، زدن کلید با پا دیگه کلی دقت میبرد و حسابی و با جدیت مشغول این کار بود. منم داشتم نگاه میکردم که بلاخره چی میشه.
حوا که دید خاموش کردن تلویزیون دیری به طول انجامید، توجهش جلب شد و گفت، چکار میکنی؟! با دستت خاموش کن دیگه! یدفه دیدم فینگیل که هم از سختی کار خسته شده بود و هم کمی به عجله افتاده بود، با کمی بی حوصلگی شصت پاش رو گرفت تو دستش و سعی کرد کار نمیه تموم رو به انجام برسونه و تصمیمشو عملی کنه!!! (مثل اینکه بیشتر از اونکه حرف مرد یکی باشه، حرف بچه یکیه! اینو بچه دارا خوب میدونن که چه دردسریه!!)
خلاصه به هدفش رسید ولی برام خیلی جالب بود. هم تقلیدش و هم جالبتر از اون، جدیتش در رسیدن به هدف! گاهی اوقات اگه دقت کنیم بچه‌ها واقعا پشتکار خیلی بیشتری از ما بزرگا دارن. کاش من هم کمی یاد بگیرم ازش!

آدم

Friday, March 11, 2005

حوای مهندس!

یکی از وسایل الکتریکی منزل خراب شده بود و حسابی مونده بودیم توش. چون بدون هیچ دلیل خاصی از کار افتاده بود بیشتر حرص داشت و نمیشد به این راحتی از خیرش بگذریم. تعمیر و تعمیرگاه هم که اصلا صرف نمیکنه. خلاصه تصمیم گرفتم هرطور شده خودم روبراهش کنم. هرچی زور زدم و بالا و پایینش کردم، نشد که نشد. دیگه حسابی اعصابمو خورد کرده بود. اتفاقا چند سری هم روش کارکردم که باز با انرژی اومده باشم سراغش ولی خوب، نمیشد دیگه. خلاصه دیگه انداختمش کنار و پیه حداقل صد دلاری رو به تنمون زدیم.

وقتی از سر کار برگشتم دیدم که حوا آستینا رو بالازده و حسابی حال دستگاه مورد نظر رو جا آورده! با کمال تعجب دیدم که بقول معروف تا "هم فیها خالدونش" هم پیش رفته و دل و روده ای از اون بیچاره بیرون ریخته که من هم نمیدونستم چطوری باید بازش میکردم و هم جراتشو نمیکردم! خلاصه تقریبا عیبشو پیدا کرده بود و با کمی همکاری بعدی روبراه شد و کلی منفعت اقتصادی. فقط روسیاهیش موند برای من! بخصوص که فکر کنم قبلا سر عصبانیت از عدم پیشرفت کار، چندان به پیشنهاداش هم توجه نکرده بودم.

آدم

Thursday, March 10, 2005

فینگیل مهربون!

رفته بود از توی این کاسه بشقابای اسباب بازیش یه چاقوی پلاستیکی برداشته بود. بعد با یک قیافه حسابی قاتلانه اومد به سمتم و میگفت "میگام بابا رو چاگو کنم! میگام بابا رو بکتم!!" آخه بی انصاف ما که اون وقتا بابا مونو میکشتیم حداقل از تفنگ استفاده میکردیم که زیاد زجر نکشه!
حالا نزدیک عید قربان هم نبود که حداقل یه مناسبتی داشته باشه. نمیگه بعدش یه عمری با خودش پدر کشتگی پیدا میکنه؟!

آدم

Tuesday, March 08, 2005

فرنگ!

تو ایران اغلب اوقات خریدامونو از یک سوپر خاص میکردم. اگرچه کمی دورتر بود از خونه ولی مثلا دلم خوش بود که آدم باحالیه و مثلا سر همین مشتری بودن هم کمی هوای مارو داره. خلاصه دیگه مزایای این آشنایی مثلا نهایتا این بود که اگه جنس مونده داشت، مارو در جریان میذاشت که اونو نخرین بهتره. یا اگه تو شونه تخم مرغ، شکسته پیدا میکردم حاضر بود برام عوض کنه و مثل بقیه نگه آقا ما خودمونم همینطوری خریدیم!!

چند وقت پیش به همین مناسبت یاد اون بنده خدا افتادم. رفته بودم تخم مرغ بخرم. از مدل کمی ارزونترش فقط یک بسته مونده بود که من برداشتم و رفتم حساب کنم. یارو خودش بررسی کرد و یدونه ترک خورده توش پیدا کرد. بهم پیشنهاد داد که عوضش کنم، منم که هم میدونستم نیست و هم حوصلشو نداشتم توجه نکردم و گفتم بده بریم. وقتی دید اینطوریه و شاید فکر کرد که من متوجه نشدم، خودش پاشد رفت و یه بسته دیگه آورد از نوع بهتر و البته گرونترش. گفتم بابا بیخیال، حالا چند بدم؟ گفت این فقط بجای اونه که خراب بود و قبول نکرد که تفاوت قیمتشو بگیره.
اینم از مسئولیت پذیری اینجایی و اونجایی.

آدم

Friday, March 04, 2005

دوستای خوشمزه فینگیل!

ازش پرسیدم چندتا دوست داری؟ نتونست بگه. گفتم پس باهم اسماشونو بگیم. بلافاصله اونی رو که قرار بود امروز ببینه اسم برد و کلی هم ذوق کرد. ولی باز برای بقیه موند. یک چندتاشونو براش اسم بردم و با یادآوری هر اسم فقط گل از گلش میشکفت و بعد از من تکرار میکرد. دوباره صبر کردم و گفتم، دیگه؟ ...
- هوم م م...، آها مکدونالد!!
سعی کردم نخندم تا شاید یکی دیگه از دوستاشو بتونه اسم ببره.
= خوب، دیگه؟
- ...، سیب زمینی مکدونالد!!!

آدم

Tuesday, March 01, 2005

فراز و نشیب

این هم گذشت. مثل خیلی از ناراحتیهای دیگه که گهگدار پیش میاد و برای مدتی هرچند کوتاه آسمون زندگی رو کدر میکنه. آره دیگه همه میدونن و میگن که از این فراز و نشیبها زیاده. یا مثل معروف که میگن اینا نمک زندگیه! البته نمیدونم این خدا چرا آشی رو که برای ما آدما پخته خوب هم نزده و نمکاش گهگدار گوله میشن میان زیر دندون آدم و یه حالی میدن!!

عذرخواهی سخته. غرور هم زن و مرد نمیشناسه و به نظر من اونایی که فقط از غرور مرد یادشون میاد کم لطفی میکنن. و این موضوع وقتی سختتر میشه که آدم خودشو مقصر ندونه. که این حالت هم معمولا پیش میاد و توی خیلی از اختلاف نظرها و مشاجرات هرطرف هرچقدر هم که سعی میکنه منصفانه به قضیه نگاه کنه بازم نمیتونه به این نتیجه برسه که خودش مقصر بوده. ولی همه این سختیها وقتی با سختی مزمن و فرساینده احساس کدورت و دوری میان دو دلداده باشه قابل صرفنظر کردنه. پس چقدر خوبه که اگه بتونیم همیشه با همه منطقی و مطمئن بودن از قضاوتمون باز هم این احتمال رو بدیم که طرف مقابل هم به همین نتیجه از طرف خودش رسیده باشه. بعدشم سعی کنیم هرطور شده با گامی هرچند کوچیک پیش بریم. و در وقابل هم هرگام هرچند کوچکی رو ببینیم و استقبال کنیم بجای اینکه بخوایم از اون به عنوان یک فرصت در دراه دیگه استفاده کنیم یا بخوایم نقدش کنیم. بهرصورت به نظر من هدف فقط میتونه گذر از اون مرحله باشه و بعدش میشه در شرایط بهتر درصورت نیاز تحلیلها و مذاکرات لازم رو انجام داد!
ولی این مرحله همیشه برای من جای سوال بوده. تا چه حد لازمه در مورد مشکلات ریز شد و تحلیل کرد؟ آیا ریشه یابی و موشکافی همیشه لازمه؟ البته که نه همیشه. برخی زخمها که مشکلی ندارن و فقط زخمن نباید سیخ زد چون فقط دردناکتر میشه. ولی بعضی زخما هستن که مشکل دارن و اون خار رو باید ازش در آورد وگرنه دوباره عود و عفونت میکنه. برای منی که معمولا عادت داشتم مسائل رو موشکافی کنم و حوایی که همیشه دردها و ناراحتیهاش رو خورده و به چنین مباحثه هایی عادت نداره، مشکله جواب دادن به این سوال...

پ.ن. خوشبختانه این دفعه خیلی کوتاه بود ولی تاثیرش روی دل آدم زیاده و از آثارشم این که به این راحتی آدم دست و دلش به نوشتن در این مورد نمیره ولی فکرش برای مدتها مشغول میشه.

آدم