Friday, May 28, 2004

بی حوصله
دیروز و امروز هم تو خونه بودم و هستم چونکه این جا هوا خوب نبود ولی با این وجود اصلا حوصله نکردم که اپدیت کنم.البته این کوچولو ما رو کلی سر کار میزاره و دیگه نمیشه کار خاصی کرد. کلی هم لباس دارم که باید بشورم ولی کو افتاب، توی ایران هیچ وقت از این مشکلات نداشتیم و اینکه افتابی بودن تقریبا عادی بود ولی خب اینجا اگه یکروزه افتابی پیدا کنی باید سریع دست به کاربشی که زمان طلاست و البته هواشناسیشون خیلی دقیقه و ادم مشکلی نداره. امیدوارم که کارهای اقای ما هم روبراه بشه تا از این سردرگمی در بیاد و خوب کارش به قول مغروف رله بشه.

حوا

Wednesday, May 26, 2004

پیچ!

اصولا پیچ چیز خوبیه. اون قدیما تو دوره زمونه آدم و حوا که ازاین چیزا نبود، واسه همین نمیتونستن خیلی قطعاتو به هم وصل کنن و چیزای پیشرفته تر درست کنن. تازه همه خیابوناشون مستقیم بود فقط! خلاصه خیلی مفیده دیگه ...
ولی وقتی این پیچ میفته تو کار، خیلی بد میشه. الان یه مدته که یخورده از همین پیچ میچا افتاده تو کار این آدم بنده خدا و اوضاع خرابه. هرچی هم میپیچونم بازنمیشه. حالا کی میخواد این مشکل حل بشه خدا میدونه.
نمیدونم شاید اگه اوضاع کارا روبراه تر بود بیشتر دل و دماغ نوشتن داشتم. شاید هم بهانست. خلاصه هرچی هست، کل عقب افتادم. ولی عیب نداره، به کسی نگین حوا میخواد بره کلی سفر! در نتیجه دستش از زمین وآسمون اینترنت کوتاه میشه و اونوقت خودم مینویسم.
ولی نه، شاید تنهایی دیگه اصلا حال و حوصلش نباشه. اونم نه یه روز، دو روز، نه یه هفته، دو هفته، اوووه ...
بگذریم، هر چه پیش (نه پیچ!) آید خوش آید.
خدا انشالله گره (پیچ!) از کار همه باز کنه. همه با هم بگین آمین!

آدم
یک روز خوب
اول از همه مرسی پرنیان جون برای کمکهات وامیدوارم که ما هم بتونیم بلاگ خوبی داشته باشیم.امروز رفتیم پارک با یکی از دوستام و این پارک رو خودش یکبار رفته بود و یک جای بازی بچه ها داشت خیلی باحال بود و خیلی خوش گذشت .
بعدشم با هم ناهار خوردیم و رفتیم خرید و میشه گفت هلاک شدیم ولی خب ادم با یک دوست خوب که باشه سیراب میشه و خستگی جسمی که مهم نیست.و خوب کلی همفکری و کمک کرد برای سوغاتی و... .ادم ممکنه به مرور زندگیش همین پارک رفتن و خرید و در مورد بچه گفتن و همین روزمرگیها بشه و فکر کنم علت اصلی موقعیت ادم باشه .
وقتی نوجوانی کلی دنبال کشف چیزهای جدیدو بخصوص چیزهایی که نهی میشه هستی .وقتی دختر توی خونه هستی از دست بچه های خواهرت و برادرات خسته هستی و دلت کمی ارامش می خواد
وقتی داداش جونت زن می گیره با خودت عهد می بندی که با فامیل شوهرت خوب باشی و بچه دار که میشی سعی میکنی بچه های مردم دعوا نکنی و بهشون توجه کنی و اینکه تمام زندگیت میشه تربیت بچه ات و یادت می یاد که مثل اینکه مامان بابات هم حق داشتن و تازه خیلی هم دوست داشتن.و اینطوری هست که ادم بزرگ میشه و دید فرق میکنه برای هر چیز و تازه میفهمه که مامانش یا هر بزرگتره دیگه ای چرا اینقدر از اشتباهات این جوانها رو می بخشن و مثل ما اینقدر سر هر چیزی اتشی نمیشن. از کجا پریدم کجا
ولی خب من که خیلی این موقعیتم رو دوست دارم و دارم از بزرگ کردن بچه ام لذت میبرم و البته کلی هم هر روز چیز یاد میگیرم.

حوا

Tuesday, May 25, 2004

سلام
بالاخره خیال من هم راحت شد اخه دیگه داشت دیر میشد .فکر کنم این همسر بنده دلش به حال من سوخت چون خیلی برام کار سختی بود و این که دیشب هم مثل اینکه یک مقداری تو خواب در این مورد چرت و پرت میگفتم که دیدیم همسر صبح دیرتر رفت و تلفنی برایمون رزرو کرد و یک چهارم خیال بنده رو راحت کرد و البته یک چهارم دیگه شب که اومد خونه انجام دادیم و الان نصف خیالم برای مسافرت راحت شده ولی خب هرچی به زمان رفتن نزدیکتر میشه و همه چیز دقیق تر،دلم بیشتر میگیره چون باید تنهایی برم البته اقای همسر گفتن که فعلا در مورد صحبت نکنم ولی خب.
امیدوارم که همه چیز به خوبی و خوشی باشه .
راستی در مورد اون دوست جون یک بار دیگه امتحانش رو رد شد بهش یک دستی زدم البته در یک مورد دیگه و خب باز هم به همون شیوه شاید بشه گفت کتمان حقیقت ادامه دادو خب بالاخره من هم سعی میکنم مثل خودش باشم و خب لزومی نداره که ادم با همه صمیمی باشه .

Monday, May 24, 2004

اخیش بالاخره این کوچولو بد از کلی نوق نوق خوابید
کمی امروز گیج و منگ بودم و حسابی مثل چیز تو گل و این بچه هم کی از صبحی کلی قر زده .دیروز مهمون داشتیم یک پسری دارن که اوه و دیگه جای شما خالی خدا رو شکر نه همسایه مون اومد بالا ونه اینکه سقفشون اومد پایین. و امروز هم از صبح همین طور دور بر کاغذ ریختم و یکساعت دیگه هم مهمون دارم حالا کی ؟ همین همسایه پایینی عزیز که البته خیلی هم مهمونی نیست ولی خب رختخوابمون رو هنوز جمع نکردم و اونقدر الان مشکلات توی مخم گیج میزنه که فکر نکنم اصلا بتونم کاری کنم و با این همسایه جون درسی بخوانیم.کلی کارهای عقب مونده داریم که فکر کنم باید خودم دست به کار شوم چون این ادم بیچاره ما هم از من بدتر در گل است و فکر نمیکنم بتونه کاری بکنه. من کلا ادم که حتی بره خرید هم نبودم ولی الان دیگه باید برم یک کارهایی بکنم اون هم با بی زبونی و زبان شیوای ایما و اشاره . خب البته کلی از این کارها کردم تا حالا ولی خب این یکیها، یک جوریاست، چون دل خوشی هم ندارم از قبل ازشون.برم که الان این همسایه جون می یاد
بابا اعتنا. یکی برای ما کامنت بزاره .مردیم از توجه

حوا

Friday, May 21, 2004

سلام به همه اونهایی که لطف میکنن و این بلاگ رو میخونند امروز کلی عصبی هستم از دست سادگی خودم
البته این اتفاق زیاد برام میافته اینکه من هر وقت کسی ازم سوال میکنه یا میدونم که یک چیز یا اطلاعاتی رو لازم داره بهش میگم و هرچی به نظرم میرسه ,کلا پرحرف نیستم و کمی هم شاید مشکل اجتماعی نبودن، دارم و همچنین شاید بشه گفت صادق هستم.
و بالاخره قضیه از این قراره که همین دوست عزیزمون که دیروز صحبتش بود و از تنهایی به شدت نالان ، کاشف به عمل اومد که بابا چهار تا مثل ما رو تشنه میبره لب چشمه، و تنهایی این جور حرفها کشک.
نزدیک خونه ایشان یک گروه هستن که من اسمشون رو قبلا شنیده بودم و از ایشون که در مورد سوال کردم گفتن که بابا بی خیال من که اصلا نمیرم و اینکه اینها فقط میخوان از ادم اطلاعات بگیرن ولی امروز چند تا از این خانمها به صورت اتفاقی دیدم و اقا گفتن که فلانی که مرتب می یاد.اخه حوا چه کار کنه با این جور ادم ها ، تازه بعدش که تو مثلا می خواستی طرف از تنهایی در بیاری و این هم از ضد حال امروز . من همیشه همین جوری ام دیگه با همه دوستام مثل کف دست هستم و بعد می بینم که ای دل غافل شما رو گاگول گیر اوردن..
اگه واقعا همه سعی کنیم به نفسه خوب باشیم واقعا فکر کنم ایران گلستان شود و اگه به جای حرف عمل باشه چه خوب میشه .و اینطوریه ای ادم ترجیح میده که با همین خارجیهادوست باشه و واقعا اون ها به جای این همه تعارف و تکلف کلی روراستی دارن که ادم احساس راحتی باهشون میکنه نه اینکه ادم با دوستش همیشه فکر کنه که از این دوی ماراتون اطلاعات و پیشرفت الان ازش عقب افتادی.



حوا

Thursday, May 20, 2004

سلام
دیشب کلی نامه مرتب کردم منظورم این است که یکسری عکس از این فینگیل برای مامان بزرگها و بابا بزرگهاو ...فرستادم.البته کاری بوده که باید یکماه پیش میکردم حتی نامش رو هم برای مامانم اینها نوشته بودم،دیشب که اومدم عکسها رو بذارم نامه رو یک بار دیگه خواندم و خوب واقعا به شدت نامیدانه بود و پر از کلی ارزو، مثل اینکه همیشه دلم میخواسته که اونقدر کار داشته باشم که یاد تنهایی نیوفتم و از این جور ارزوها و وقتی که وبلاگ های مختلف می خوندم میگفتم که خوش به حالشون که کلی کار دارن و کلی فعالیت ، شاید خیلی مسخره باشه ولی خب من کلا ادمی هستم که سریع نامید میشوم ،اوه در مورد همین زبان خودم رو خفه کردم.اونقدر حرف زدم که اصل موضوع یادم رفت همه این یاداوریها به خاطر یکی از دوستان بود که اون از من چهار ماه دیرتر اومد.این بنی ادم دیگه هر وقت با هم حرف میزنیم کلی ناراحته و خوب من هم که تازه این دوره داشتم دلم میخواهد کمکش کنم والبته همیشه کلی الکی برای یکی از خودش هم دلسوزتر میشم بعدش برنامه ریزی میکنم بعد هم به وفق مرادم نمیشه و کلی احساس ضایعی میکنم وناراحت هم میشم همیشه هم دوباره همون کار رو می کنم چون باز فراموش میکنم بیبینید این ادم جون از دست این خانم الکی حساس چی میکشه البته خودم هم کلی همیشه اذیت میشم خیلی هم تقصیر مردم نیست چون هر کسی زندگی خودش داره واخرش به توچه است دیگه.
دیشب کلی از دست این بچه خندیدیم یادم باشه بعدا می نویسم چون خیلی حرف زدم نه؟

Wednesday, May 19, 2004

امروز که امدم بنویسم دیدم مثل این مادران 40-50 ساله نوشتم، ولی خب دیگه.
امروز با فینگیل رفتیم یک جایی برای بازی بچه ها وکلی بازی کرد بعدشم با این که باران گرفت نم نم رفتیم پارک کنارش ناهار خوردیم .این بچه ما هم که خیلی طو طو(پرنده) دوست داره کلی دنبال این طو طو های بیچاره دنبال کرد وکمی از بی حالی درشون اورد.
بعدش خانه که رسیدیم دیدم چه حالی میده بارونش مثل شبنم لطیفه دوباره عزم خرید کردیم و رفتیم یک لباس البته لباس که نمیشه گفت برای وقتهایی که بارون می یاد برایش خریدیم البته باز حول کردم و کمی رنگ نامناسب خریدم.


حوا

Tuesday, May 18, 2004

هر وقت اینجا لباس می شورم اعصاب برام نمی منه و خلاصه این که دیشب لباس شوئی داشتم.و بعدش اونقدر کار های عجیب و غریب کردم که یک کمی حالم جا اومد.اوه اصلا فراموش کردم ماست از مایه در بیارم این اقای همسر هم که همیشه
یاداوری میکرد امروز ناهار خودش رو هم فراموش کرده
اینجا نهایت سکوت احساس میکنی اگه این کوچولو هم نبود فکر کنم حرف زدن یادم میرفت ولی خب با شیطونیهاش و حتی کاراش کلی حوا از تنهایی در می یاره ومن همیشه از
خدابه خاطر اینکه به فکر ما هست حتی بیشتر از خودم تشکر می کنم



حوا

Monday, May 17, 2004

امروز رفته بودم کلاس

البته برای یاد گرفتن زبان ولی خوب انگار هیچ پیشرفتی نداره واقعا یاد گرفتن یک زبانه دیگه سخته و لی خب از حق نگذریم خودم هم اصلا تمرین نمیکنم.با حال استو من همش منتظرم ولی هیچی نشمیشه و فقط نامیدی حالا یک مدتی که کمی بیشتر میخوانم امیدوارم مفید باشه صبر هم خیلی کار سختییه .
چقدر ارزو دارم که یک زمانی باشه که بتونم هم حرف بزنم و هم بخوانم.حوا تازه احساس بیسوادها رو درک میکنه اون هم تو عصر اطلاعات .
این پشه های نامرد یک دماری از از این بچه ما در اوردن که یک جای سالم روی صورتش نیست و کلی خوشگل شده .مامانم نیست که دعوام کنه چون که فراموش کرده بودم که توری پنجره
ببندم.خوب پس فلان

حوا

Sunday, May 16, 2004

شب پر کار

آره خوب سخته به همه چیز رسیدن و برای همه کار وقت کافی داشتن. ولی خوب باید تونست، حتی اگر به ساعت 12 شب بیانجامه مثل دیشب. ولی خوب لذت دیگه ای داره با خانواده بودن.
نوشته قبلی حوا رو کمی دست زدم و یادم رفت با حوا هماهنگ کنم تا اینکه خودش دید. اگر چه قبل در موردش صحبت کرده بودیم ولی ضایع بود. خلاصه تصمیم گرفتم دیگه از این امکان ویرایش استفاده نکنم.
خوب به نظر من اینجا بیشتر مثل یک دفتر خاطراته برای ما. فقط و فقط همین. پس باید سعی کنیم به همون صورت هم نگاهش داریم. حتی باقی موندن ختی ها هم از نکات جالبی هست که برای بعد بمونه.
فکر میکنم حتی این بتونه برای تحلیل روابط و احیانا مشکلات بین خومون هم مفید واقع بشه. فقط باید در نظر داشته باشیم که این آدم و حوای این تو، با اون بیرونیا فرق میکنن و اگه مشکلاتی در یکیشون وجود داشته باشه به دیگری سرایت نکنه بلکه درس عبرت بشه!
خوب دیگه هابیل و حوا هم بیدار شدن و دیگه باید تمومش کنم. باید اعتراف کنم که واسه این متن کمی هم خودمو چلوندم چون زیاد آمادگی ذهنیشو نداشتم ولی خوب باید مینوشتم که از حوا کم نیارم!

آدم

Saturday, May 15, 2004

روز تعطیل

امروز یک جای جالب رفتیم باغ وحش ولی خب کلی متفاوت
کلی جالب انقدر بزرگ بود که4 ساعتی فقط راه میرفتیم .وکلی حال کردیم یک تیکه مخصوص بچه ها بود که حیوانهای مثل بز و گوسفند در یک محیط باز راه می رفتن و بچه ها با اون ها بازی میکردن و کوچولوی ما هم کلی ذوق زد و ما هم همین طور.دلم میخواست می تونستم توصیف کنم ولی واقعا شنیدن کی بود مانند دیدن و جای شما خالی.
بعدش هم که دیگه تعطیل شد رفتیم نهار البته ساعت حدود پنج و بعد اقای همسر به دلیل کار فراوان به محل کار مشرف شدند تا در روز تعطیل میز ایشان احساس تنهایی نکنند ولی خب از حق نگذریم باید از صبح میرفت به ما تخفیف داد.تو راه فینگیلمون هم خوابید و علی موندو حوضش و وبلاگ نویسی.صبحی داشتیم حاضر میشدیم نامه دوستمو دیدم که یک یکماهی هست تو صفه جواب دادنه.


حوا

Tuesday, May 11, 2004

سلام به اقای همسر

ای بابا میبینم که باز متن گنده،
آره دیکه یک کمئ قسمت و یک کمی هم تازه کاری من باعث شد که متن اول رو نوشتی.
من کمی همیشه در گفتن حقایق زیاده روی می کنم . خوب شد که اولیش رو من ننوشتم.
یک نکته دیگه هم من اضافه میکنم که ما حالا دیگه خانوادمون بزرگ شده.
خوب دیگه برای امروز بسه چون خیلی خسته هستم.
دیگه تازه کار و کلی خرابکاری.


حوا

Monday, May 10, 2004

سلام

یکی بود یکی نبود. یه آدم بود تنها. یه حوا هم بود تنها.
اما حالا دیگه تنها نیستن. انگار هیچوقت تنها نبودن. انگار دیگه با هم یکی هستن. الانم یه گوشه ای از این دنیای درندشت، همونجایی که خدا شوتشون کرده، دارن باهم زندگیشونو میکنن.
از اونجایی که آدم و حوان، هنوز از هیچی سر در نمیارن. نه سیاست نه اقتصاد نه هزار دردسر دیگه نسلای جدید. سرشون به کار خودشونه و اهل هیچ فرقه ای نیستن. آدمه از صبح تا شب میره رو سن زندگی نقش بازی کردن، حوا هم پشت صحنه رو داره که اصل کاره. بعدشم خسته از کار زندگی همگی میشینن دور هم. خوشی دارن، ناخوشی دارن.

چه فرقی میکنه کدوم آدم و حوا هستن، یکی از اون میلیاردها. مهم اینه که همدیگه رو دوست دارن و دوستی رو هم دوست دارن. دوست دارن این تو، خارج از همه درگیریها و پلیدیهای دنیای مادی، اینتو که همه فقط روح هستن نه جسم، اینجایی که واقعا بعد زمان و مکان از بین میره، اینجایی که دیگه ظاهری نیست که بخواد مورد قضاوت قرار بگیره، اینجا که چشمی توی چشم نمیفته، حرفاشون بزنن. به خودشون اول از همه، که با خودشون روراست باشن. به همدیگه، چرا که این آدم و حوای اینتو با اون واقعیا فرق میکنن. شاید اینا راحت حرفای دلشونو بزنن تا اون بیرونیا راحتتر زندگی کنن. شاید اینا با هم بحث کنن، که اون بیرونیا به نتیجه برسن. و بعد هم به همه اونایی که امیدوارن یه روزی باهشون دوست بشن. دوستی از این نوع، فقط اندیشه ها، چقدر میتونه قشنگ باشه. حیف که بعضیا دوست دارن این حریمشو بشکنن. قشنگی اینجا رو درک نمیکنن و میخوان با کشفیات بزرگشون و کنجکاویهای کنترل نشدشون این دنیا رو هم بچسبونن به همون دنیای بیرون و همه این آرامش و انزوای اینجا رو ازبین برن.

خلاصه اینجا قراره ایندو همینطوری بنویسن. از خوشون، از دلشون، برای خودشون، و خوب اگه رهگذری هم بخونه برای اون.

اول و دوم نداره، ولی قسمت این شد که من متن اولو بنویسم. شاید هم تا الان شده باشه متن دوم، با این پیشرفت تکنولوژی آدم از خودش هم عقب میفته چه برسه به حوا!!

متن زیر هم تقدیم به حواست که خیلی دوستش دارم.

آدم

*?

-----------------------


دوست داشتن یا عشق

دوست داشتن از عشق برتر است . عشق يک جور جوشش کور است و پيوندي از سر نابينائي ، اما، دوست داشتن پيوندي خود آگاه و از روي بصيرت روشن و زلال . عشق بيشتر از غريزه آب ميخورد و هرچه از غريزه سر زند بي ارزش است و دوست داشتن از روح طلوع ميکند و تا هرجا که يک روح ارتفاع دارد ، دوست داشتن نيز همگام با آن اوج ميابد .

عشق در قالب دلها در شکل ها و رنگ هاي تقريبا مشابهي متجلي ميشود و داراي صفات و حالات و مظاهر مشترکي است ، اما دوست داشتن در هر روحي جلوه خاص خويش دارد و از روح رنگ ميگيرد و چون روح ها برخلاف غريزه ها هر کدام رنگي و ارتفاعي و بعدي و طعمي و عطري ويژه خويش دارد ، مي توان گفت که به شماره هر روحي ، دوست داشتني هست .

عشق با شناسنامه بي ارطبات نيست و گذر فصل ها و عبور سالها بر آن اثر ميگذارد ، اما دوست داشتن در وراي سن و زمان و مزاج زندگي ميکند و بر آشيانه بلندش روز و روزگار را دستي نيست .

عشق در هر رنگي و سطحي ، با زيبائي محسوس ، در نهان يا آشکار ، رابطه دارد . چنانکه " شوپنهاور" ميگويد : (( شما بيست سال بر سن معشوقتان بيفزائيد ، آنگاه تاثير مستقيم آنرا بر روي احساستان مطالعه کنيد ))!

اما دوست داشتن چنان در روح غرق است و گيج و جذب زيبائي هاي روح که زيبائي هاي محسوس را به گونه اي ديگر ميبيند . عشق طوفاني و متلاطم و بوقلمون صفت است ، اما دوست داشتن آرام و استوار و پروقار و سرشار از نجابت .

عشق با دوري و نزديکي در نوسان است ، اگر دوري به طول بينجامد ضعيف ميشود ، اگر تماس دوام يابد به ابتذال ميکشد .و تنها با بيم و اميد و تزلزل و اضطراب و (( ديدار و پرهيز )) ، زنده و نيرومند ميماند . اما دوست داشتن با اين حالت نا آشناست . دنيايش دنياي ديگريست .



عشق جوششي يکجانبه است ، به معشوق نمي انديشد که کيست ، يک خود جوشي ذاتي است ، و از اين رو هميشه اشتباه ميکند . در انتخاب به سختي ميلغزد و يا همواره يکجانبه ميماند و گاه ميان دو بيگانه ناهماهنگ ، عشقي جرقه ميزند و چون در تاريکي است و يکديگر را نميبينند ، پس از انفجار اين صاعقه است که در پرتو روشنائي آن چهره يکديگر را ميتوانند ديد و در اينجاست که گاه پس از جرقه زدن عشق ، عاشق و معشوق که در چهره هم مينگرند ، احساس ميکنند هم را نميشناسند و بيگانگي و نا آشنائي پس از عشق – که درد کوچکي نيست – فراوان است .

اما دوست داشتن در روشنائي ريشه ميبندد و در زير نور سبز ميشود و رشد ميکند و از اين روست که همواره پس از آشنائي پديد ميايد . و در حقيقت در آغاز دو روح خطوط آشنائي را در سيما و نگاه يکديگر ميخوانند ، و پس از ((آشنا شدن)) است که ((خودماني)) ميشوند - دو روح ، نه دو نفر ، که ممکن است دو نفر با هم در عين رو در بايستي ها احساس خودماني بودن کنند و اين حالت به قدري ظريف و فرار است که به سادگي از زير دست احساس و فهم ميگريزد - و سپس طعم خويشاوندي و بوي خويشاوندي و گرماي خويشاوندي از سخن و رفتار و کلام يکديگر احساس ميشود و از اين منزل است که ناگهان ، خود بخود ، دو همسفر به چشم ميبينند که به پهندشت بيکرانه مهرباني رسيده اند و آسمان صاف و بي لک دوست داشتن بر بالاي سرشان خيمه گسترده است و افقهاي روشن و پاک و صميمي (( ايمان)) در برابرشان باز ميشود و نسيمي نرم و لطيف - همچون روح يک معبد متروک که در محراب پنهاني آن ، خيال راهبي بزرگ نقش بر زمين شده و زمزمه درد آلود نيايش مناره تنها و غريب آنرا به لرزه در مياورد – هر لحظه پيام الهان هاي تازه آسمانهاي ديگر و سرزمين هاي ديگر و عطر گلهاي مرموز وجانبخش بوستانهاي ديگر را به همراه دارد و خود را ، به مهر و عشوه اي بازيگر و شيرين و شوخ ، هر لحظه ، بر سر و روي ايندو ميزند .

عشق جنون است و جنون چيزي جز خرابي و پريشاني ((فهميدن)) و ((انديشيدن)) نيست . اما دوست داشتن در اوج معراجش از سرحد عقل فراتر ميرود و فهميدن و انديشيدن را نيز از زمين ميکند و با خود به قله بلند اشراق ميبرد .

عشق زيبائي هاي دلخواه را در معشوق ميافريند و دوست داشتن زيبائي هاي دلخواه را در دوست ميبيند و ميابد .



عشق يک فريب بزرگ و قوي است و دوست داشتن يک صداقت راستين و صميمي ، بي انتها و مطلق .

عشق در دريا غرق شدن است و دوست داشتن در دريا شنا کردن .

عشق بينائي را ميگيرد و دوست داشتن ميدهد .

عشق خشن است و شديد و در عين حال ناپايدار و نامطمئن و دوست داشتن لطيف است و نرم و در عين حال پايدار و سرشار از اطمينان .

عشق همواره با اشک آلوده است و دوست داشتن سراپا يقين است و شک ناپذير .

از عشق هرچه بيشتر ميشنويم سيرابتر ميشويم و از دوست داشتن هر چه بيشتر ، تشنه تر .

عشق هرچه ديرتر ميپايد کهنه تر ميشود و دوست داشتن نو تر .

عشق نيروئيست در عاشق ، که او را به معشوق ميکشاند ؛ دوست داشتن جاذبه ايست در دوست ، که دوست را به دوست ميبرد . عشق تملک معشوق است و دوست داشتن تشنگي محو شدن در دوست .

عشق معشوق را مجهول و گمنام ميخواهد تا در انحصار او بماند ، زيرا عشق جلوه اي از خود خواهي يا روح تاجرانه يا جانورانه آدميست ، و چون خود به بدي خود آگاه است ، آنرا در ديگري که ميبيند ؛ از او بيزار ميشود و کينه برميگيرد . اما دوست داشتن ، دوست را محبوب و عزيز ميخواهد و ميخواهد که همه دلها آنچه را او از دوست در خود دارد ، داشته باشند . که دوست داشتن جلوه اي از روح خدائي و فطرت اهورائي آدميست و چون خود به قداست ماورائي خود بيناست ، آنرا در ديگري که ميبيند ، ديگري را نيز دوست ميدارد و با خود آشنا و خويشاوند ميابد .

در عشق رقيب منفور است و در دوست داشتن است که (( هواداران کويش را چو جان خويشتن دارند )) . که حصد شاخصه عشق است چه ، عشق معشوق را طعمه خويش ميبيند و همواره در اضطراب است که ديگري از چنگش بربايد و اگر ربود ، با هردو دشمني ميورزد و معشوق نيز منفور ميگردد و دوست داشتن ايمان است و ايمان يک روح مطلق است ، يک ابديت بي مرز است ، از جنس اين عالم نيست .

عشق ريسمان طبيعي است و سرکشان را به بند خويش در مياورد تا آنچه آنان ، بخود از طبيعت گرفته اند بدو باز پس دهند و آنچه را مرگ ميستاند ، به حيله عشق ، بر جاي نهند ، که عشق تاوان ده مرگ است . و دوست داشتن عشقي است که انسان ، دور از چشم طبيعت ، خود ميافريند ، خود بدان ميرسد ، خود آنرا ((انتخاب)) ميکند . عشق اسارت در دام غريزه است و دوست داشتن آزادي از جبر مزاج . عشق مامور تن است و دوست داشتن پيغمبر روح . عشق يک (( اغفال )) بزرگ و نيرومند است تا انسان به زندگي مشغول گردد و به روزمرگي – که طبيعت سخت آنرا دوست ميدارد – سر گرم شود و دوست داشتن زاده وحشت از غربت است و خود آگاهي ترس آور آدمي در اين بيگانه بازار زشت و بيهوده .عشق لذت جستن است و دوست داشتن پناه جستن . عشق غذاخوردن يک حريص گرسنه است و دوست داشتن (( همزباني در سرزمين بيگانه يافتن )) است . .........................