Monday, August 30, 2004

روز پدر ؟!

عید شما مبارک. اصلا کار ندارم روز پدر هست یا نه! یا حتی اینکه کسی این روز رو به عنوان عید قبول داره یا نه! ولی به هر صورت اگه آدم بتونه از هر بهونه ای برای شاد بودن استفاده کنه خوبه. من که امروز خیلی سرحال بلند شدم و احساس میکردم روز خوبیه. امیدوارم برای همه روز خوبی بوده باشه. البته این سرحالی به تبریکات روز پدر و کادویی که گرفتم ربطی نداره ها!

از شما چه پنهون یه مدته احساس کم انگیزه ای میکنم. البته این در مورد کاره ها، واسه زندگی و خانواده و دور هم بودن اصلا هم کم نمیارم. جای شما خالی این آخر هفته ای کلی هم خوش گذشت. شایدم واسه همینه که الان که درواقع شنبه اینجا حساب میشه (دوشنبه) سرحالتر از روزای قبل هستم. نمیدونم چکارکنم که از این حالت خمودگی در بیام و کمی جدی تر به کارا برسم. البته حداقل زوری که در این مبارزه زدم باعث شده که هنوز به وضعیت قرمز نرسم ولی دیگه لب مرزم و کلی کار عقب مونده دارم که اگه دیگه همین روزا به جایی نرسونم، عواقبش سنگین میشه. یه چند پرس آدم با روحیه و انگیزه لازمه که کوک منو هم میزون کنه. این حوای بی انصاف هم که حتی حال یه سلام علیک اینجا رو هم نداره. (تو پرانتزو که نمیخونه یکم ازش بد بگم بلکه سر غیرت بیاد!)

فینگیل بی معرفت هم دیشب به مناسبت روز پدر یه محوطه به شعاع نیم متر رو آباد کرده بود که سر صبحی واسه ما دردسر درست کنه! البته داره خیلی سعی میکنه که خودشو اصلاح کنه!
این تقلید بچه ها هم خیلی جالبه ها. قبلنا که مومن تر بودم ظاهرا نمازم بیشتر روی این فینگیل تاثیر میذاشت یا شاید هم براش تازگی داشت و خلاصه خیلی میومد کنارم که ببینه چکار میکنم و سعی میکرد تکرار کنه. حرکاتش خنده دار و بامزه بود که به سختی و نصفه نیمه کارای منو تقلید میکرد و فیگورهای عجیب و غریب میگرفت. کم کم فهمیده بود که مهر هم در این موضوع اهمیت داره و سعی میکرد که مهر رو از من کش بره در حین نماز! این بود که مجبور میشدم مهرو بردارم و بگیرم توی دستم. آخه حتی اگه خودشم یکی داشت بازم فکر میکرد داریم سرش کلاه میذاریم و این یکی بهتره! خلاصه بعد از یه مدت دیدم که فکر میکنه این هم جزو مراسم نمازه و هروقت خودش داشت ادای این کارا رو در میاورد، خیلی جدی مهرشو هم هنگام بلند شدن توی دستش میگرفت! در ضمن برای جدی بودن سر نماز هم که باز مثلا تقلید بود، در طول مدت اخم میکرد و زیر چشمی این طرف و اون طرف رو نگاه میکرد!!
جالبه کارای بچه ها و گاهی اوقات آدم میتونه مشکلات خودشو دقیقا مثل یک طنز و بزرگنمایی شده توی کارهای اونا ببینه. حیف که دیدن تصویرهای توی این آینه ها خیلی سخته.

اینم واسه حسن ختام و روز عید داشته باشین که کمی بخندین. (شاید هم بعضیا گریه کنن! آخه خاصیت طنز همینه)
در ضمن هرگونه شباهت اسامی و غیره کاملا سهوی بوده و هیچ ارتباطی با کسی ندارد!

آدم

Monday, August 23, 2004

انقلاب!

هر تحول ناگهانی و مهمی، گذشته از اینکه ماهیتاً خوب باشه یا بد، روند خیلی از کارها رو تا مدتی مختل میکنه. شدت و ضعف اون هم بستگی به شرایط و مقیاس سیستم داره.

یوقت فکر نکنین میخوام گنده گو... (گویی!) کنم ها! مارو چه به این حرفا. اصلا آدم کیه که از این چیزا سر در بیاره. منظورم سیستم خودمون بود. یه مدت سر جریان رفتن حوا و فینگیل تو کف بودم و اوضاع کارو بارها به هم ریخت تا اینکه به خودم اومدم و برنامه مطابق شرایط تنظیم شد. حالا هم سر جریان اومدنشون. البته این دفعه از اون تحولات خوبه ولی بازم نتیجش همون به هم ریختگی اوضاعه. حداقل اونی که اینجا میشه دید اینه که دیگه خیلی کم میتونم بیام این ورا و حرفامو بنویسم، اگرچه کلی حرف داشته باشم. کارو بار رو هم که دیگه نگو!

دیگه این شبا همش حواسم به ساعت هست که سر وقت برگردم خونه. اگرچه هیچ زمان تعریف شده ای بین ما وجود نداره ولی این جاذبه، خودش برای من زمان رو تعریف کرده. یادمه توی اون مدت تا هروقت به قول معروف میکشید، کار میکردم و بعدشم لک و لک کنان برمیگشتم خونه، حالا هروقت رسیدم. ولی الان دوباره مثل قدیما همیشه برای رسیدن به خونه عجله دارم. تند تند راه میرم و بازم از دست قطارهایی که دو سه دقیقه دیر میان حرص میخورم! ... احساس خوبیه.

درضمن همینجا از سرکار حوا خانم دعوت میشه دوباره سر پستشون برگردن که من کم میارم واسه نوشتن قضایا و داستانای شیرینی که با هم و بخصوص با فینگیل داریم. کلی بامزه شده جای همه خالی که بشینیم با هم بازی کنیم. البته قول میدم خرابکاریاشو خودم جمع و جور کنم، واسه جیش کردنشم خودم ببرمش سرویس! اگرچه گهگدار کلاهمون حسابی میره تو هم. بی انصاف زورشم زیاد شده واسه خودش رو من هم دست بلند میکنه!! ولی جدی نگیرین، فقط بامزست عصبانیتای بچه گانش.

آدم

Wednesday, August 18, 2004

فرنگ 5

میخواستم چیزای دیگه بنویسم ولی دیدم بهتره اگه کسی این مطالب رو از "صفا" نخونده، یه نگاهی بندازه. من هم دوست دارم که اونایی که هنوز توی ایران هستن، بیشتر و از دیدگاههای مختلف در مورد خارج بدونن و بعد با دید باز تصمیم بگیرن نه اینکه بخوام همش از خودم حرف بزنم یا هر چیز دیگه. واقعا حیفه که خیلیا بر اثر همون فشار و منعی که قبلا گفتم، فقط میخوان بیان خارج و معمولا خیلی چیزا رو نمیدونن اگرچه ظاهرا اینطور به نظر نمیاد. بعدش هم که در اغلب موارد راه برگشتی نمیمونه، یا واقعا از نظر فیزیکی راهی نیست چرا که شرایط قانونی و مادی نمیذاره یا اینکه بقول معروف از نظر منطقی، یعنی اینکه قبولش برای خود آدم سخته که چنین اشتباهی رو بپذیره و بخواد باز برگرده سرجای اول!

فکر مبکنم اگه به ترتیب بخونین بهتر باشه و حتی اگه وقت داشتین، ارجاعهای متن اول رو هم نگاهی بندازین: اولی و این هم دومی.
در ضمن این هم متنی هست که در ارتباط با نوشته اولی توی "یک وجب خاک اینترنت" نوشته شده.

آدم

Monday, August 16, 2004

کامنت

این نوشته درواقع یک قسمت از یه کامنته که برای کسی نوشتم. ولی بعدش دیدم یه بخشاییش بیخودی پرحرفی کردم و در واقع سر درددلم باز شده بوده. خلاصه وقتی دیدم که اینطوریه و در مورد تفکرات خودمه گفتم بهتره اینجا هم بنویسم که خودم بعدا یادم نره!!

"خیلی دوست داشتم میشد وقتایی که کسی چندان سرحال نیست بتونم کمکی بکنم و از اون حال درش بیارم ولی غالب اوقات چندان موفق نیستم. غالبا نسخه برای چنین مواردی، یک آدم شاد و شنگول و شوخ هست که با ظرافتش همه رو میخندونه تا غم و گرفتاری رو فراموش کنن.خیلی وقتا دوست داشتم چنین آدمی باشم و کما بیش هم سعی کردم. نمیگم زیاد چون نمیشه اینطوری گفت، چون فکر میکنم همیشه اینطور کوششها کمه و هیچوقت زیاد نمیشه. خلاصه کم کم اینو قبول کردم که بهتره من خودم باشم و اگه تونستم با همین روش فکر و عمل خودم اینکارو انجام بدم نه اینکه سعی کنم کس دیگه ای باشم و بعد از روش اون این کارو بکنم."

در مورد حوا هم اینطوری بوده همیشه. و چون اونو از همه بیشتر دوست دارم، از همیشه هم بیشتر غصه میخورم وقتی که میبینم ناراحته و من اون نسخه لازم رو براش ندارم. میدونم که بعضی وقتا هم که این سعی رو میکنم حالت ساختگی و مصنوعی پیدا میکنه ولی چه کنم دیگه. امیدوارم درست تر بشم!

آدم
یوسف گم گشته باز آید به کنعان!
بلاخره دیروز اومدن ولی تو این چند روز آخر دستم به نوشتن نرفت. آخه هرچی ارتباط کمتر بشه انرژی منم کمتر میشه! این چند روز آخر هم به خاطر گرفتاریهای بیشتر و هم بدلیل جابجایی و خونه این و اون بودن ارتباطمون خیلی کم شد. چند روز آخر هم که تقریبا هیچی. خلاصه خیلی مشکل بود مخصوصا که وقتی آدم به یک چیزی نزدیک میشه عطشش بیشتر میشه و تحمل لحظات آخر سخت تر و سخت تر میشه. حداقل دلم به تماسهای گهگدار و خبر داشتن ازشون خوشتر بود ولی خوب اینم گذشت.

آخرین مراحل حالگیری وقتی بود که بدلیل بخشهای مرتبط به سیستم ایرانی و پروازهای ایران، یک تاخیر درست و حسابی تو اومدنشون اعلام شد. البته بعدا فهمیدم که این مشکل ظاهرا گسترده تر بوده و تاخیرهای متعددی در پروازهای مرتبط به ایران (از هر دو طرف) رخ داده بوده. خلاصه خیلی زور داشت تازه نگرانی هم باید بهش اضافه میشد که نکنه یوقت باز دچار نقص فنی باشن و مثلا بخاطر حفظ آبرو و غیره پرواز رو اجباری انجام بدن! آخه حتما میدونین که از این وقایع اتفاق میفته، حالا ممکنه ما بدلیل عدم آشناییمون بیخود میترسیم و اونا از این قضیه مطمئن هستن که پرواز رو انجام میدن ولی بهرحال با این سوابق ناجور پروازهای ایران، کمی جای نگرانی هست.

از همه جالب تر نحوه خبر رسونیشونه و برنامه ریزیشون. تا آخرین لحظه هیچکی خبر نداشت که بلاخره تکلیف این پرواز چی شده و مرتبا میگفتن که زمان بندیش مشخص نیست! خلاصه من نهایتا برای محکم کاری و اینکه یوقت اونا زودتر نرسن و علاف بشن، تصمیم گرفتم زودتر برم فرودگاه دنبالشون چون کلی هم باید تو راه میبودم تا برسم اونجا. خلاصه چند ساعتی توی فرودگاه منتظر بودم و یاد روزی افتادم که اومدم و به دست خودم از همینجا راهیشون کردم. اون روز هم ساعتی رو بعد از رفتنشون اونجا نشستم که هم مطمئن بشم از خروج بدون مشکل و هم قضیه بهتر واسه خودم جا بیفته!!

بلاخره اومدن. مثل همه مستقبلین فرودگاهها چشمم به در بود که کی بلاخره از این در میان بیرون. یدفه فینگیل بدو اومد. جالب بود، توی زمان رشده و تغییرات حسابی. یه لحظه که دیدمش از جام پریدم برم سراغش، لحظه دوم که فکر اومد جای احساس، و دیدم که تنهایی دویده بیرون و حوا باهش نیست، با اون قیافه ای که کلی بزرگ شده بود تو همین مدت کوتاه، شک کردم که نکنه خودش نیست. نکنه بچه یکی دیگست که فقط شباهت داره! ولی نه، احساس تو اینجور مواقع، قویتره از فکر. حوا هم با چند متر فاصله اومد بیرون. دویدم رفتم سراغشون. فینگیلی نامرد هم اولش یکم چپ چپ نگام کرد اگر چه با خوشحالی پریده بود بغلم. فکر کنم اونم همین احساس منو داشت. آخه بابا واسه اون مدت زیادی بود اون هم در این زمانهای اوج تکاملات فکری و رشد جسمی!!

خلاصه رسیدیم خونه و دوباره روز از نو و روزی از نو. همه دور هم، خیلی خوش گذشت. فقط فرقش با قبل مثل این بود که عشقامون یه جلای بیشتری گرفته بود بعد از یه پرداخت درست حسابی. (اگرچه خیلی سخت بود!)

آدم

Wednesday, August 11, 2004

برخورد نزدیک از نوع اول! (فرنگ 4؟)

حتما تا حالا برای شما پیش اومده که توی راه یک نفر دیگه از طرف مقابل شما بیاد و برای رد شدن از کنار هم مشکل پیش بیاد. البته از اون مشکلها نه ها! اول هردوتون میرین سمت راست، بعد هردو سمت چپ، خلاصه این کوششهای مذبوحانه اونقدر تکرار میشه تا به هم میرسین و خلاصه با یه مکث مجبورین یجوری از کنار هم رد شین که به هم برخورد نکنین. این مشکل توی ایران زیاد پیش میاد و بارها چه برای خودم و چه مردم دیگه دیدم و گهگدار باعث خندست. ولی یه چیز جالب اینجاست که واسه این فرنگیا خیلی به ندرت این مساله پیش میاد!

تاحالا دیدم بعضی جاهای دیگه هم در این مورد صحبت شده و این مشکل رو ناشی از قضیه تعارف موجود در فرهنگ ما دونستن. البته این ارتباط مساله قابل قبولی هست ولی به نظر من یه خصوصیت دیگه ایرانیا هم به این قضیه خنده دار دامن میزنه. اگه گفتین چیه؟ اونایی که خارج زندگی میکنن میدونن که یک روش تشخیص ایرانیها از خارجیها، نگاههای خیره و ناجور اونهاست. ماها عادت داریم خیلی تابلو و با کنجکاوی به خلایق نگاه کنیم و اینو توی خارج میشه به خوبی تشخیص داد.این مساله باعث خیلی از مشکلات هست. مثلا عیب جویی هایی که ناشی از همین کنجکاوی و فضولی در جزئیات کار مردم هست. همه ما میدونیم که از حرف مردم در امان نیستیم در مورد ظاهر خودمون، چیزی که به ندرت خارج از ایران مورد توجه قرار میگیره.

از قضیه زیاد دور نشم. این نگاه به دو دلیل باعث جلوگیری از مانور به موقع ما و رد شدن بدون دردسر میشه. اولا که از اونجایی که در حال رد شدن ما همه حواسمون به جزئیات بنده خدا و سر و وضع و ظاهرشه و نتیجتا عکس العمل ما واسه تعیین مسیر مناسب کند میشه. ثانیا ناحیه مرکزی چشم که برای فکوس استفاده میشه و خیلی کوچک هم هست، حساسیت بسیار کمتری به حرکت و تغییرات داره. در مقابل ناحیه حاشیه دید، میتونه تغییرات روبه خوبی حس کنه و در مقابلش عکس العمل بوجود بیاره.

حالا اگه اینو امتحان کنین خواهید دید که توی جاهای شلوغ به راحتی میتونین از بین مردم عبور کنین و کمتر به چنین بن بستهایی دچار میشین، اگرچه نفر مقابل ممکنه هنوز مشکل ساز باشه. فقط کافیه سعی کنین بجای نگاه مستقیم به شخص مقابل، ادامه مسیر رو نگاه کنین و اونو توی حاشیه دید بذارین!

آدم

Monday, August 09, 2004

سیگار!

من فکر میکنم اعتیاد به سیگار بیشتر روحی هست تا جسمی. مثل خیلی از اعتیادهای دیگه ای که متاسفانه در جامعه رواج داره ولی خوب هنوز زشتی و قبح اون مثل مواردی از قبیل سیگار هنوز علنی نشده. خلاصه موارد و احساسات گوناگون و همچنین شرایط خاصی که در مورد سیگار وجود داره، باعث شده که اونو به عنوان یکی از رایج ترین اعتیاد های پذیرفته شده در جامعه در بیاره.

در این مورد خیلی چیزا هست که دوست دارم بگم ولی خوب طبق معمول ترجیح میدم سریع ازش بگذرم که هم خواننده و هم نویسنده علاف نشن! این مطلب رو از این نظر نوشتم که میخواستم بگم توی این مدت تنهایی، چندین بار شدیدا وسوسه شدم که بقول معروف حداقل یه پکی به سیگار بزنم! البته اینو بگم که من قبلا سیگار کشیدم برای مدتی و بعد دیگه ادامه ندادم. واسه همینه که به خودم اجازه دادم تو پاراگراف اول در این مورد افاضات کنم!

خلاصه چندین بار این وسوسه شدیدا اومد سراغم که خودم هم میدونم از کجا ناشی میشد و خوب در واقع برمیگرده به همون احساسات روحی و احساس تمایلات کاذب. ولی خوب هرباره سعی کردم به خودم بگم که اولا آدم حسابی، خودت خوب میدونی که این وسوسه ها یعنی چی و فقط بازی نفس آدمه با خودش (که اگه بتونی حواستو جمع کنی و درست به این بازی نگاه کنی، خیلی جالب و دیدنیه!) و ثانیا وقتی قرار شده سوء استفاده از این فرصت نباشه، یعنی از همه نظر نباشه. خلاصه خوشبختانه دست به این اقدام ناجوانمردانه نزدم!

درضمن این چند روزه تاخیر، اولش از تنبلی ناشی میشد که کمی بعد از پست قبلی، باعث فاصله شد. بعدش هم مهمان خارجی داشتیم که در این چند روزه، طی جلسات و شبه سمیناری که داشتیم و همچنین کمی بازدید از شهر، باعث درگیری شد. و مورد آخر هم این که شبکه در آخر هفته مشکل داشت و غیره!
توی زندگی روزمره همیشه با خودم میگم که نباید برای یک کار، چندین دلیل و بهانه آورد بلکه بهتره همون اول محکم ترینش رو بیان کرد، بعد میشه درصورت نیاز و مطرح شدن سوال، ادامه قضایا رو هم گفت. در غیر اینصورت میشه مثل همین دلیل دیر نوشتن که هر کسی احساس مسکنه طرف فقط یک سری بهانه ردیف کرده!
راستی از لطف همه اونایی که اینجا سری میزنن و مخصوصا نظری مینویسن، خیلی ممنون. حالا بهتر احساس میکنم، حسی که از یک نوشته هرچند کوتاه یا ساده، به آدم دست میده (احتمالا اگه ضرب در دو کنیم میشه احساس حوا! چون معمولا احساسات خانم ها قویتره) مخصوصا اگه تنها باشی یا شدیدا احساس نیاز به همدردی و همفکری کنی. بازم ممنون.

آدم

Monday, August 02, 2004

سایبر ورلد!

یک دوست توی یکی از کامنتهای قبلی نوشته بود که کی هستین و کجایین. من که نوشته بودم توی قسمت درباره ما، که ما آدم و حواییم و از اونجایی هم که خدا مارو سر اون قضیه انداخت پایین، الان رو زمینیم! در ضمن از خیر سر همون قضیه بحث آدم و حوا که تقصیر کی بود افتادن پایین، همونطور که میبینین همیشه بین آدم و حواها دعواست. حالا دعوا که نه ولی بحث که هست. تازگیا به عده کشی هم رسیده و فمینیست و اون یکی دیگه که نمیدونم چیه و غیره رو هم برپا کردن که سازمان یافته تر به این جر و بحثها ادامه بدن!

از شوخی بگذریم من توی همون قسمت نوشتم که یکی از حالات جالب دیگه این دنیای مجازی اینه که واقعا فقط و فقط با افکار و اندیشه های تنها سر و کار داشته باشیم. بذاریم کمی هم با این دنیای خارج تفاوت داشته باشه. البته ما هیچ اصراری به این موضع نداریم و به هیچ عنوان حالات دیگه رو رد نمیکنیم ولی این هم برای خودش جالبه. کما اینکه خیلیای دیگه هم کما بیش وضعیت خیلی شناخته شده ای ندارن اینجاها و از هر کسی کمی رو میدونیم.

ولی خوب وقتی میریم سراغ یک نفر، این پیشداوریها و قضاوتها بصورت ناخودآگاه از نمای ظاهری شخص به ما القا میشه. کم و زیاد داره ولی نمیشه منکرش شد. این تاثیر روی همه هست. اگه من یک مرد میانسال باشم که در یک کشور نه چندان معروف کارگری کنم، یا اینکه استاد جوان دانشگاهی باشم در یکی از معروفترین دانشگاهای دنیا، برای شما تفاوت خواهد کرد. یعنی درواقع شما قبل از شنیدن حرفهای من میتونین در موردش قضاوتی بکنین که شاید درست نباشه. و این تاثیر متاسفانه خیلی پایدار هست.

نمیخوام بیشتر از این در مورد این دیدگاه منبر برم و فکر میکنم کلیات مطلب رو رسونده باشم. باز هم میگم این چیزی نیست که بخوایم روش پافشاری کنیم ولی حداقل توی دیدگاه اول به نظرمون اومد که اینطوری جالب باشه. ولی خوب چون خیلی هم سخته شاید به همین زودی سعی کنیم راحتتر صحبت کنیم نه برای منبر رفتن و پیام رسانی بلکه برای اینکه مجبور نشیم خیلی از حرفهای روزمره ای رو که میخوایم همینطوری برای خودمون بنویسیم، سانسور کنیم.

والا از اونجایی که یه فینگیل داریم که هنوز به سوسک میگه ماهی، میشه حدود سن مارو که حدس زد. توی یکی از کشورهای تقریبا پیشرفته هم هستیم و کارم هم جوریه که از صبح تا شب پشت میز میشینم و نهایتا با این کامپیوتر سر و کله میزنم. دریافتی هم شکر خدا بد نیست. البته اگه بخوام مثل خیلیا یکطرفه صحبت کنم و تبدیل ارزی رو بیارم وسط میشه یک مبلغ میلیونی ولی برای زندگی سه نفره ما در اینجا، فقط درصورت صرفه جویی جوابگو هست. وگرنه اگه بخوایم مثل زندگیهای ایرانی (متوسط) ریخت و پاش کنیم، باید چند وقت دیگه دوباره برگردیم به اون زمانا و از برگ واسه ستر عورت استفاده کنیم!! حوا هم تخصصی داره واسه خودش که متاسفانه فعلا بدلیل وجود فینگیلمون نمیتونه بره و عملا در کار ازش استفاده کنه. اینم واسه خالی نبودن عریضه که دل یک دوست نشکسته باشه.

آدم

Sunday, August 01, 2004

شقشقیه!

ساعت نه که شد احساس میکنم خیلی گرسنمه. یادم میاد بعد از شام دیشب که البته دیر هم خوردم، تا حالا فقط دولیوان شیر قهوه و یه کیک خوردم. دوباره دست بکار میشم و هرطور شده یه شامی واسه خودم مهیا میکنم و مشغول به خوردن میشم. صدای زنگ میسنجر منو به طرف خودش میکشونه. با سینی شام میرم و با خوشحالی شروع میکنم به حرف زدن. لحن خشک و بی روح اونور خط منو متوجه برداشت اشتباهم از اون پیام کوتاه میکنه. خوشبختانه بدلیل مشکلات خطوط ایران صدا قطع میشه و حداقل دیکه این لحن بصورت مداوم مشکل رو یاد آوری نمیکنه. حرفای عادی و معمولی باتایپ رد وبدل میشه.

...
+ خوب دیگه چه خبر؟
- هیچی، من که گفتم، حالا تو کمی بگو
+ اینجا هم هیچ خبری نیست
- که اینطور
+ خوب پس دیگه کاری نداری؟
... تو حرفای آخر با یکی دوتا شکل، ناراحتی خودشو یادآوری میکنه. بلاخره بحث کم کم به همون سمت دفه قبل میره.
- من که گفتم که ...
+ درسته، ولی خوب این دلیل نمیشه که ...
- آخه منظور من ...
+ من هم ...
- ولی اینطوری به نظر نمیومد ...
...
+ من باید برم ... منتظره تازه بعدشم باید ...
- اصلا مهم نیست، داریم صحبت میکنیم.
...
+ دیگه داره دیر میشه
- ولی باید ...
...
+ من دیگه باید برم
... دیگه من هم از اصرار بیخود خودم میگذرم و بدون هیچ حرف دیگه، یک علامت خداحافظی و میسنجرو قطع میکنم. اصلا دوست داشتم یک وسیله بود و میشد بزنمش خرابش کنم این وسیله ارتباطی بی روح رو. فقط حرف رو منتقل میکنه بدون هیچ احساسی. حتی این اموتیکونها هم نتونستن این نقص رو بصورت کامل رفع کنن.

و بعدش ناراحتی و تا ساعت دو و نیم علافی و پراکندگی افکار. در مورد همه چیز. خودمون، مسائل جنبی، سوء تفاهمهای الکی، باعث و بانیان اصلی هریک از این جر و بحثها، بی ارزشی خیلی مسائل پیش پا افتاده و در عین حال اهمیتشون در شرایط خاص و ...

فکر میکنم از این شقشقیه ها در همه زندگیها هر از چندگاهی پیش میاد. خیلی کوچیک میتونه باشه و بی اهمیت ولی بر اثر یکسری موارد دیگه، وضعیتش فرق میکنه. بعد خیلی الکی زندگی رو برای مدتی هرچند کوتاه تلخ میکنه. و چقدر سخته گذر از چنین مراحلی. خیلی کوتاهن و الکی ولی حد اقل برای من که تحملشون خیلی سخته. و دو جانبه هم هست فشارش، یکی ناراحتی خودت و دیگه ناراحتی عزیزی که حتی شاید بیشتر از خودت دوستش داری. و میمونی که چکار کنی که هرچه زودتر از این مرحله عبور کنی و یک بار دیگه یکی رو پشت سر بذاری. کوچیک و بزرگ داره ولی همشون مثل همه.

آدم یا حوا؟
اگه بر اساس نوشته های قبلی نخوای پیش داوری کنی، ممکنه هرکدومشون نویسنده این مطالب باشه، چون به هر دو طرف میخوره.
شقشقیه!

با خودم فکر میکنم این آخر هفته ای دیگه باید خیلی کارها بکنم. خیلی از کارهای عقب مونده خونه که تا حدودی بهم ریخته و نافرم شده. فکرای مختلف میکنم که یجوری این برنامه رو هم بین برنامه های مختلف دیگه و روزمره زندگی بگنجونم. خلاصه تو همین فکر و حال واحوال از شرکت گاز خدمت میرسن. اعلا میشه ما از داخل خونه شما نشتی گاز تشخیص دادیم! یکی نیست بگه آخه ما داریم اینجا زندگی میکنیم، چیزی برنخوردیم اونوقت شما از تو شرکتتون تشخیص میدین؟! خلاصه راهی نداره و باید آخر هفته بیان بررسی. ساعت رو هم خودشون تعیین میکنن و چون و چرا نداره! در ضمن یادآوری میشه که احتمالا وقت گیره! هیچی دیگه، اضافه کار که هیچی، باید یک سری از برنامه های عادی رو هم حذف کرد.

یارو میاد و کلی بالا پایین میکنه. کار به جزئیات پردردسرش ندارم ولی خلاصه چند ساعتی زور میزنه و دهن خودش و بنده رو سرویس. همه وسایل آشپزخونه باید جابجا بشه، سینک و لولش کنده میشن، کثیف کاری، همه کابینتا از جاشون در میان، گاز آشپزخونه و هرچی ظرفو ظروف که فکر کنین باید برداشته بشه، اخرش میرسه به اونجایی که میخواست برسه! دوباره فیلم برعکس و همه چیز سرجاش ولی انگار زلزله اومده! آخرش با یک لبخند متفکرانه میگه فکر کنم از این واشر کنار آبگرمکن بوده ولی خوب لوله رو هم عوض کردم چون ممکنه بخاطر قدمت اون هم باشه! حرصت میگیره از این همه محکم کاری و درضمن افکار درخشان!

هرطور شده باید اینا رو دوباره روبراه کرد. آخه فردا مهمون ناخونده هم ممکنه بیاد. پس یا علی! در ضمن جبران همه خرابکاریها سعی میکنم اون برنامه هایی رو هم که فکر میکردم اجرا کنم. سعی میکنم تا حد امکان اونجوری باشه که اون دوست داره پس کفپوشها رو دوباره برق میندازم که اثر شوینده بره. در این بین میرم کامپی جونم چاق میکنم. اوه! یک آفلاین دارم. یک پیام کوتاه که تا یکی دوساعت دیگه برمیگرده. با یک لبخند اضافه! چه خوب، پس اون هم مثل من نظرش اینه اون بحث الکی روز قبل اصلا چیزی نبوده و اشتباه شده، پس باید کلا فراموشش کرد.

فعلا تا اینجا باشه، باز بر میگردم