Friday, December 30, 2005

گاهی که کمی بیشتر به این سبک زندگی کردنم فکر میکنم افسوس میخورم. نمیدونم چرا و مشکل از کجاست. نمیخوام خیلی راحت بگم همه مشکل از ایران و ایرانی بودن و سبکی هست که ما باهش بار اومدیم. ولی این محتمل ترین دلیل به نظرم میاد.

حتی الان که دیگه ایران هم نیستیم بازم خیلی از اون خصوصیات زندگی ایرانی همراهمون هست. ظواهر رو نمیگم بلکه اصل منظورمه. مهمترین بارز ترینش لذت نبردن از زندگی هست که تا اینجایی که من دیدم با اغلب ایرانیها هست و برعکسش در خارجیها. عادت کردیم که باید زندگی کرد، باید درس خوند، باید کار کرد، باید، باید، باید... وقتی کار میکنم از اون کار لذت نمیبرم چون هنوز اون باید در ذهنم هست. اگه توی جامعه هستم بیشتر نکات منفیش دیده میشه و از اون بدتر با خانواده هم همینظور! کاهی اوقات فکر میکنم میبینم مثلا وقتی رو که با فینگیل هستم بجای اینکه خوش بگذره همش یکسره به دنبال اینم که داره فلان کار اشتباهو میکنه و باهش برخورد کنم و یا بگم اون کارو نکن، این کارو بکن تا مثلا بچه بهتری بشه. غافل از اینکه داره همه وقتمون به همین کشمکشهای خورد و ریزه میگذره. بعدش به خودم میام و میبینم همه ساعات روز رو درگیر کشمکشهای مشابه بودم و اینطوری روح و جسمی خسته باقی میمونه برای روزی دیگه و تکراری مجدد.

بازم پرت و پلا گویی از یک ذهن مشوش و در مورد موضوعی که خودم هم مطمئن نیستم!

پ.ن. مصداق اینکه به ایرانی بودن مربوط نیست (اگرچه بین ایرانیها خیلی شایعه!) صفا هست که همین الان وقت کردم بعد از مدتها سری بهش بزنم. شاید بهتر از من و خیلیای دیگه تونستن از اون پوسته ایرانی بودن بیان بیرون!

آدم

Friday, December 23, 2005

در کلونیهای دِنسی مثل این وبلاگستان خودمون یک کیس خاص خیلی زود میتونه اپیدمی بشه!

امسال اینقدر همه و همهجا حرف از جوجه شماری آخر پاییز زدن که من هم بلاخره به فکر این سنت حسنه افتادم. خلاصه دیشب شمردمشون دوتا بودن! خدا زیادشون ... هوم، نه، ... حفظشون کنه!

آدم

Wednesday, December 21, 2005

حوای عجول

کادوی تولد منو که دوماهی زودتر داد. هرچند منم استفاده کردم و حالشو بردم و حالا هم تو رودرواسی به فکر افتاده برای زمان واقعیش دوباره چیزی برام بخره!

کادوی کریسمس فینگیل رو هم زودتر بهش داد. امروز دلم برای فینگیل سوخت وقتی با حرارت زیاد اونو با خودش توی مهد برد و با زبون شکسته بستش سعی کرد برای معلماش توضیح بده. من که از قبل توی راه چندین بار شنیده بودم و از طرفی حوا رو میشناختم فهمیدم. ولی اونا که اگر هم فهمیدن بازم فکر کردن اشتباه میکنن و چندان عکس العملی نشون ندادن! طفلی کمی پکر شد ولی به روش نیاورد.

آدم

Friday, December 16, 2005

دیشب حال فینگیل چندان خوب نبود. غیر از خواب ناآرامی که داشت، یک دفعه هم با صدای بلند شروع کرد به خوندن یکی از شعرهایی که یاد داره و تقریبا کامل تا آخرشو خوند و شاید اگه نمیرفتم بغلش کنم همچنان میخواست ادامه بده! وقتی توی بغلم از احساس ضربان سریع قلبش، منم ضربانم تند شد یادم اومد که ما چقدر سریع و ساده بعضی از احساسای خودمون رو گم میکنیم. احساساتی که همچین یادآورهایی لازم دارن که حداقل به اندازه یک فلاش زدن هم که شده به یادمون بیاد!
بچم کلی پیشرفت کرده. قبلا اگه یادتون باشه یکبار که حالش بهم خورده بود میگفت اونجا تُف کردم! اینبار میگفت بابا من غذامو آروغ زدم! ببخشید گلاب به روتون حرفای بد زدم!

آدم

Thursday, December 08, 2005

دل کوچولوها

حوا با یک بنده خدایی قهر بود. قهر که نه، ناراحتی آدم بزرگا رو که میدونین، بقول همون آدم بزرگا سرسنگین بود ولی به نظر من که اونطور تابلو نبود که فینگیل هم بخواد بفهمه.

امروز که اون بنده خدا هم خونه ما بود، فینگیل صداش زد و گفت بیا اینجا ...
- بیا
= بگو خوب چکار داری؟
- بیا اینجا، مامان هم
= خوب اومدم عزیزم بگو
- حرف بزن!
= چی؟! چی بگم؟
- حرف بزن دیگه؟
= با تو؟
- نه، با هم حرف بزنین!!

ما که نفهمیدیم واقعا منظورش چی بود و آیا واقعا اینطور احساس کرده بود که مشکلی هست یا نه. ولی به هرحال باعث شد که همه در عین تعجب بخندن و خلاصه تا حدی مراسم آشتی کنون راه بندازه!

آدم

Wednesday, December 07, 2005

این روزا خیلی پیگیر کاری بودم که میدونستم حوا دوست داره انجام بشه. ولی متاسفانه ظاهرا آخرش نتونستم موفق بشم. حالا موندم که ممکنه میتونستم بازم کاری بکنم ولی چون خودم چندان علاقه ای به موضوع نداشتم کوتاهی کردم؟! گفتنش برام سخته چون علاقه من به خواسته های حوا مرتبط میشه و نمیشه بصورت مستقل خودمو بسنجم!
(شرمنده، افکار پراکنده غیر از نوشته پرت و پلا چیزی بیرون نمیده ولی باید نوشت!)

آدم

Friday, December 02, 2005

کاچی

به از هیچی؟! من که خیلی این حرفو قبول ندارم. فقط گاهی اوقات صدق میکنه!
ولی به هرصورت هرچند از انجام کار بدون هدف اصلا خوشم نمیاد ولی در تمام این مدت هم دلم نیومد برم یه جای دیگه شروع کنم به نوشتن حرفای دلم. گفتم باشه این رو هم امتحان کرده باشم و کمی هم همینجا حتی بدون هدف مشخصی بنویسم. شاید بعدش مفید واقع شد و هدفمندتر.

ببینم چی میشه.

آدم

Thursday, August 11, 2005

تشکر

فقط میخواستم اگرچه دیر شده ولی تا دیرتر نشده (!) از اونهایی که خصوصا دراین دو نوشته قبلی نظر دادن و راهنمایی کردن تشکر کنم. همیشه دونستن آراء و نظرات آدمهای دیگه مفیده و مثبت. فقط لازمه که آدم خودش آمادگی و توان استفاده از اونها رو داشته باشه.

حوا هم که دیگه آب پاکی رو حسابی ریخته رو دست من! نوشته های من یا در مورد فینگیله که خوب، برای اون هم جالبه و حرفی توش نیست یا مبهمه و فقط اشاره مختصر به یک موضوع که نمیشه بیشتر در موردش چیزی بگه و یا اینکه مشخصا در مورد خاصی از خودمون هست که ادامه بحثش آبرو ریزیه! من هم به موقع حسابم رسیده خواهد شد که اینطور هرچیزی رو برمیدارم و اینجا مینویسم!

خوب خیلیاشو هم راست میگه و همونطور که نظر بقیه هم بود شاید افراد مختلف از این نظر ها با هم فرق میکنن. پس همونطور که گفتم باید فکر دیگه ای بکنم. اگر دوست نداره حداقل اینطوری چیز بیشتری رو بشنوه (گفتن پیشکش!) نمیشه اصرار کرد.

آدم

Monday, July 25, 2005

هدف؟!

همونطور که گفتم هنوز هم احساس میکنم از اون هدفی که داشتم و دلیل اصلی یا شاید تنها دلیل نوشتنم بود دور افتادم. ولی خوب هنوز هم به این نتیجه نرسیدم که این کار کاملا بیفایدست. برای همینه که هنوز توی این فکرم که چه کنم و به چه ترتیبی میتونم کاری رو که شروع کردم اصلاح کنم تا نه بخوام بیفایده و بی هدف ادامش بدم و نه اینکه به همین راحتی کوتاه بیام و ولش کنم.

خیلی برام جالب و امیدوار کننده بود که اولین نظر در مورد نوشته قبلی یک دید مثبت و تاییدی بر اون ایده بود. من خودم که واقعا به چنین راههای امیدوار و معتقدم و نمونه های دیگش رو هم قبلن در گزارش تحقیقات روانشناسی در کشورهای دیگه خونده بودم.

تغییر راه ارتباطی بین دو شریک زندگی به راههای غیر معمول و متنوع از این قبیل باعث میشه حرفهای دیگه ای گفته بشه که در حالت عادی بیان نمیشه یا بیانش مشکله. آره، این ممکنه عجیب به نظر بیاد که چه حرفهایی ممکنه بین آدم و همسرش بیان نشه ولی اینجا گفته بشه! ولی آدم دارای جنبه ها و چهره های مختلفی هست که به این راحتی و همیشه اونها بروز نمیکنن. این درحالیه که اون ابعاد شخصیتی پنهان، همجنان تاثیرشون رو روی اعمال و احساسات خواهند داشت. شناخت اونها و آشنایی هرچه بیشتر با روحیات و طرز تفکر کسی که به معنای واقعی کلمه شریک زندگی آدم هست و واقعا دوستش داری نه اینکه فقط بخوای باهش زندگی کنی، کمک زیادی به تفاهم و درک بیشتر و متعاقبا زندگی شیرینتری خواهد داشت. این نوشته ها و گهگدار تعاملی که اینجا صورت میگیره خودبخود خیلی چیزها و سلایقی رو نشون میده که ممکنه آدم به ندرت بتونه در حالت عادی ببینه.

غیر از اینا، خیلی ساده ترش اینکه خیلی حرفها هست که مناسب برای مطرح کردن بصورت مستقیم نیستن. عامل حرف زدن بصورت غیر حضوری و با فرصت کافی برای فکر کردن، خیلی میتونه مفید و راهگشا باشه. شاید هم بشه بعوان یک درددل یا گله ساده به اونها نگاه کرد. لازم نیست مستقیم از همسر آدم باشه ولی بهرحال مایه دلنگرانی یا ناراحتی باشه. خوب آدم گاهی اوقات دوست داره از این حرفها هم بزنه که معمولا خیلیها (شاید بیشتر خانمها) این کار رو در دفتر خاطراتشون انجام میدن یا حالا بصورت امروزی تر در وبلاگ. نمیدونین گاهی اوقات چقدر میتونه مفید باشه که گهگداری از محتویات این دفترچه همسرتون یا مثلا فرزندتون مطلع بشین. البته این کار وقتی که طرف از جریان مطلع نباشه، ریسک بالایی داره و اون خواننده باید واقعا از ظرفیت بالایی برخوردار باشه که تاثیر منفی بجا نمونه.

از همه اینها گذشته هم، امکان جالب وبلاگ هست که درکنار مزایای فوق شاید بشه از نظر و دیدگاههای دیگران هم استفاده کرد.

اینکه شاید حوا علاقه ای به نوشتن نداشته باشه یا این کار براش مشکل باشه رو قبول دارم. ولی دو مشکل هست! اول اینکه اگه قرار باشه بعضی چیزها هم گفتنش مشکل باشه و هم نوشتنش، باید از راه دیگه یا با اصرارهایی از همین مدل راهی برای بیانش پیدا کرد وگرنه تلنبار شدن اونها خوب نیست. دوم هم اینکه ما این کار رو با هم و با همین تصمیم و هدف شروع کردیم و ننوشتن حوا باعث میشه که مجددا فکر و هدف دیگه ای برای ادامه لازم بشه.

کامنت ها و لطف خواننده های اینجا هم مطمئنا بی تاثیر نیست و همیشه باعث دلگرمیه. ولی درواقع با توجه به هدفی که تا اینجا بر اساس اون مینوشتم نمیشه بعنوان یک عامل مهم در ادامه یا عدم ادامه نوشتن اشاره کرد. البته مطمئنا وقتی که دیگه مخاطب من فقط خواننده باشه، نه حوا و جواب هم همیشه از خواننده باشه و نه حوا، اونوقت شاید از مهمترین عوامل انگیزه ساز بشه. حرف هم که تا دلتون بخواد هست و گفتن، خستگی ناپذیره. فقط لازمه که بدونی در چه زمینه ای میخوای حرف بزنی. ولی قبل از ان مهم اینه که بدونی اصلا برای چی حرفی رو بزنی؟!

بوی ز.ز هم که همیشه از اونهایی که واقعا همسرشون رو دوست دارن متصاعده! البته تا اونجایی که من دیدم این بو تنها برای شامه قوی دو گروه جلوه گره. یکی اونهایی که خودشون تا حالا عشقی رو تجربه نکردن (شاید در واقع مجردها) و دیگه اونهایی که خودشون، خودشون رو در مظان این اتهام میبینن یا در واقع خودشون اینکاره هستن!

تا ببینیم چی میشه.

آدم

Monday, July 04, 2005

از آب هم دریغ کردند کوفیان!

مدتها دنبال بهانه بودم که این حرف رو بزنم. با خودم فکر میکردم باشه سر سالگرد شروع این وبلاگ. ولی از شانس روزگار دقیقا همون روزها مصادف شد با اعتصابات همزمان ویولت و نسیم و امید و چند تا دیگه از دوستا! گفتم اینطوری که ناجور میشه، بذار یه وقت دیگه. بعدش هم که همیشه بلاخره انجام کار سخت، سخته و از اون طرف هم خیلی وقتا حرف زیاده توی دل آدم برای گفتن. ولی این بار که تقریبا یک سال از ننوشتن و عدم همراهی حوا میگذره، دیگه گفتم نمینویسم تا وقتی که فرصت و حالی پیدا کنم برای نوشتن این مطلب. این شد که بین نوشته های اخیر فاصله بیشتری افتاد.

مدتهاست که وبلاگ آدم و حوا شده مثل آدرسش، آدم منهای حوا! شاید نحسی اون اسم بوده! شاید صورتک بهتر میدونست که از همون اول لینک اینجا رو به نام «آدم» اضافه کرده بود. ظاهرا درست گِرا گیری نکردم و از هدفم حسابی دور افتادم. (نمیدونم فعلهارو جمع استفاده کنم یا همینطور مفرد!) شاید هم سوارخ رو عوضی گرفتم و باید راه دیگه ای رو پیدا کنم. قضیه ثبت خاطرات و اینها هم که بیخیالی شده دیگه. پس دیگه دلیل چندانی نمیمونه برای ادامه دادن در همین راستا.

دراصل اینجا رو میخواستم برای اینکه بیشتر حرفهای هم رو بفهمیم. شاید چیزهایی رو که به همدیگه نمیگیم یا نمیخوایم مستقیم بگیم، یا حتی آشنایی بیشتر با طرز تفکرات خودمون، چیزهایی که در زندگی عادی روزانه ممکنه بروز نکنه. ولی خوب شاید باز هم مثل خیلی راههای دیگه، روش مناسبی نبوده یا یه جاییشو اشتباه کردم. کسی هم که پیدا نمیشه مشورت حسابی بده. مثلا مثل ذهن سیال (اگه آدرسشو اشتباه نکرده باشم) که رفت تا بیاد و به من در مورد اشتباهات ناجی شدن و راههای جایگزینش بگه!

اولش خوب شروع شد، ولی بعد از یک مدت ننوشتن دیگه حوا حسابی کنار کشید و بهانه آورد. سعی کردم همه جوره بنویسم که همچین فکر اشتباهی از سرش بره بیرون. آخه واقعا که اینطوری نبود. ما چیز دیگه ای میخواستیم. از زمین و زمان نوشتم. از فینگیل کلی نوشتم که میدونستم خودشم دوست داره. ازش بد نوشتم، ازش خوب نوشتم، مستقیم و غیر مستقیم بهش گیر دادم! این اواخر هم که مدتیه سعی کردم حتی با گرفتاریها، تقریبا مرتب بنویسم که شاید روبراه تر شدن وبلاگ و یا دوستان بیشتر، مشوقی باشه. گفتم کاری نداره، ببین همینطوری الکی هم مینویسم. ولی دیگه این حوا به حرف نیومد که نیومد. البته یک چند باری سعی کرد، ولی چه فایده که ادامه نداشت. حتی از کامنت هم دریغ کردند این کوفیان!

اولش فکر کردم که دیگه اصلا نوشتن رو قطع کنم شاید هم فقط گهگدار بنویسم. بعدش هم به این فکر افتادم که جای دیگه و فقط برای خودم بنویسم، تا شاید حتی اگه نتیجه بهتری نگیرم، بتونم راحتتر بنویسم. آخه هرچند که با حوا بقول معروف ندار هستم و در جریان همه چیز و همه کار من هست ولی باز هم گاهی اوقات باید در نوشتن احساسات یا تفکراتم دقت کنم که اشتباه برداشت نشه.

نمیدونم بلاخره چه میکنم، خلاصه خودم هم آخرش نتونستم با خودم به اجماع برسم. (مگه من چیم از این سیاسیون کمتره؟!) بهرصورت به این ترتیب و با این اعترافات این وبلاگ از روند همیشگی خارج میشه مگه اینکه دوباره بشه وبلاگِ آدم و حوا، نه آدم منهای حوا!


آدم

Monday, June 27, 2005

گِرا

یه جا صحبت از جهت قبله و اختلاف نظر بود. بعدش که کمی بهتر فکر کردیم، دیدیم تغییر جهتهای چند درجه ای که طبیعتا در هنگام ایستادن هست، در اون بعد فاصله ای که ما داریم، مقصد رو نه تنها از مکه که از کل عربستان هم میتونه بیرون بندازه! خلاصه دیدیم بهتره کمی واقع بین تر بود.

توی زندگی هم خیلی وقتها این مشکل پیش میاد متاسفانه. در کارهای کوچک و بزرگ، آدم ممکنه دچار تغییر مسیرهای کوچک ولی مداوم بشه. وقتی به خودمون میایم و به قول بزرگترها بر میگردیم و پشت سرمون رو نگاه میکنیم، میبینیم که چه میخواستیم و چه شد!

خداکنه آدم این توفیق رو داشته باشه که وقت و شرایطی پیدا کنه تا نگاهی به پشت سرش بندازه. خطاهای گِرا گیری که ظاهرا اجتناب ناپذیره و ضرب در طول زندگی، میشه همون قضیه رو به کعبه نماز خوندنمون!

آدم

Friday, June 24, 2005

بهانه

آدم معمولا برای شروع کاری که براش سخته یا دوست نداره دنبال بهانه میگرده. یا اگه بهتر بگم برای عقب انداختن اون. همیشه یادمه که از زمان بچگی هم همینطور بودم که در مورد این جور کارها دنبال یک زمان شروع مناسب میگشتم! مثلا اگه قرار بود بچه درس خونی بشم یا برای کنکور شروع کنم به جدی خوندن، میگفتم خوب حالا که این هفته هم گذشت، بذار تا آخر این هفته هم خوش بگذرونم و فیلمای آخر هفته رو هم تا ته ببینم، بعد از ابتدای هفته جدید (که معلوم نیست میخواد چه فرقی با همه هفته های دیگه داشته باشه) دیگه شروع میکنم به جدی خوندن. یا مثلا ترک یک عادت بد رو موکول میکردم به شروع سال جدید یا زمان تولدم یا هرچیز دیگه. و خوب مسلما با همچین روشهایی هم آدم به ندرت میتونه شروع خوبی داشته باشه که اختلالی توش ایجاد نشه و دوباره بر اثر دل چرکینی، اونو به شروع مجدد از یک زمان مناسب موکول نکنه!

تا اونجایی که من دیدم همه همینطور هستن ولی اینو میخوام به خودم بگم، خودم که دیگه میدونم این گول زدنهای آدم به خودش یعنی چی ولی باز هم به تاکید و یادآوری نیاز دارم، حالا اگه کس دیگه ای هم تونست گوش کنه که بهتر:
آدم حسابی، این ساعت و اون ساعت، روز جدید، سال نو، فلان عید یا عزا، تولد خودت یا بچت، یا هر چیز دیگه فرقی نمیکنه. اگه آدمش باشی که کاری رو بکنی، باید بتونی از همین الان شروع کنی و بیخودی توش تاخیر ایجاد نکنی. اگر هم آدمش نیستی، بیخود از این خط و نشونا برای خودت نکش که بخوای شروع مجدد رو مثل یک کوه برای خودت درست کنی و بعد از شکست در این شروع مهم کاذب، بخوای دلسرد بشی. هر روز و هر ساعت میشه شروع کرد اگه درست فکراتو کرده باشی. هرچند بار هم که فکرشو بکنی میشه شروع کرد به شرطی که فرقی با دفعه قبلش داشته باشه.

آدم

Thursday, June 23, 2005

سوراخ ِ عوضی!

ببخشید سوء تفاهم نشه ها، یدقه فرصت بدین!
حتما تا حالا شده که در محیط پر سروصدا بخواین با تلفن صحبت کنین. واقعا اعصاب خورد کنه. طرف مقابل هم به ندرت متوجه مشکل میشه و به راحتی به حرف خودش ادامه میده درحالی که شما چیز چندانی از حرفاشو نمیشنوین. اولش سعی میکنین گوشی رو بیشتر به گوشتون بچسبونین. بعد از اینکه گوشتون پرس شد و توفیری عارض نشد یادتون میفته که سوراخ اون گوش اضافیه رو ببندین که این همه صدای بیخود محیط واردش نشه و صدای اصلی تلفن کننده رو بپوشونه. ولی باز هم فایده ای نداره غیر از اینکه اون یکی سوراخ رو هم له میکنین و فقط اعصابتون بیشتر خورد میشه!

تقریبا همه گوشیهای تلفن یک فید بک ضعیف از دهنی به گوشی دارن. اون هم به این منظور اضافه شده که شما غیر از صدای طرف مقابل، بخشی از صدای خودتون رو هم دوباره بشنوین که طبیعی بودن این مکالمه برای گوش آدم حفظ بشه. خلاصه این ترفند تکنولوژی، نکته انحرافی مساله فوقه. یعنی اینکه بخش زیادی از قاطی شدن صداها بر اثر ورود اونها از دهنی گوشی خودتون و همپوشانی اون با صدای اصلی در همون گوش میشه که اثر منفی شدیدتری از صدای وارده از گوش مقابل رو داره! اگه از همون اول فقط وقت گوش کردن، دهنی رو به خوبی ببندین کمک بزرگی به این مشکل میشه.

خیلی از مشکلات ماها شبیه همین قضیست. مشکل ناشی از سوراخ دیگه ای هست ولی ما مرتبا سوراخای دیگه ای رو که مطمئن هم هستینم مشکل از اونجاست فشار میدیم! (آقا از اول گفتم برداشت بد نشه ها!!) خلاصه به خیال خودمون تلاشمون رو هم میکنیم و فقط اعصاب خودمون رو خورد میکنیم و آخرش هم نمیفهمیم که چرا این مشکلات ما حل نمیشه.

آدم

Wednesday, June 22, 2005

خاطرات بی استفاده!

با هزار شوق و ذوق بهترین دوربین های آنالوگ و دیجیتال رو میخریم و با کلی زحمت با خودمون به همه جا حمل میکنیم. بعدش هم کلی از وقت و توجه رو صرف این میکنیم که جالبترین عکسها رو بگیریم. با کلی هزینه دوربین فیلمبرداری میخریم چرا که فکر میکنیم در فیلم خیلی چیزها رو میشه داشت که در عکس نیست. تازه باید از خودمون حتما یکی داشته باشیم که مبادا لحظه ایاز دست بره. هرکجا هم که هستیم بیشتر از اونی که بشه از مناظر زیبای اطراف لذت برد باید حواسمون به ضبط اون خاطرات باشه چرا که بعدا میخوایم ببینیم و حالشو ببریم! (غوره نسیه به از حوای نقد شنیده بودین؟!)

الان آلبومهای عکسی داریم که مدتهاست اصلا نگاهش نکردیم. عکسهای دیجیتال که دیگه حرفشو هم نزن که اصلا کسی بیاد پای کامپیوتر، حال و حوصله این کارها رو نداره. فیلمهایی رو که از دوربین منتقل کردم و کلی وقت برای تفکیک و مونتاژش صرف کردم، بیشترشونو حتی یک بار جهت آزمایش کردن سالم بودنشم نگاه نکردیم. باز من وقت کپی و ادیتش یک نظر حلال دیدم، حوا که فکر نکنم اصلا خبر داشته باشه چجورین فیلمامون!

دو حلقه فیلمی که اخیرا (حساب تعداد ماهش از دستم در رفته!) گرفتیم همینطور داره خاک میخوره گوشه خونه و اصلا دیگه سراغشم نرفتم. کسی هم سراغشو نگرفت! دوربینها هم که هر کدومشون افتاده یک طرف و هیچی دیگه.

اینجا رو هم روزی که شروع کردیم (با هم) شاید دلیل دومش بعد از زدن حرفهای دلمون (بصورت نقد!) به همدیگه، قضیه ثبت خاطراتش بود... حتما میتونین حدس بزنین چه وضعی داشته و خواهد داشت؟!

آدم

Tuesday, June 21, 2005

تیز چشم!

حوا: چه چشم تیزی داری فینگیل جون! چطور اون گربه رو از اون دور دیدی؟
فینگیل: (متفکرانه) من دندونم تیزه، اصلنم چشمم تیز نیست!

پ.ن. گرفتاری و هزار درد بیدرمون. ولی رودرواسی هم چیز خوبیه بعضی وقتا! آدم مجبور میشه بعضی تنبلیهارو کنار بگذاره!

آدم

Wednesday, June 15, 2005

بار کج!

میگن بار کج به منزل (مقصد) نمیرسه. ولی بی انصافا نگفتن پس چکارش کنیم. این ایرانیا از اولش توی ضرب المثلها هم فقط یادشون بوده جنبه منفی رو یاد آور بشن.

خوب کاری نداره خودمون فکرشو میکنیم. یا باید هرطور شده کمی راستش کنیم و باز هم ادامه بدیم. یا اینکه کلا پیادش کنیم و از اول مرتب بارش کنیم. معمولا آدما سعی میکنن تا جایی که راه داره مورد اول رو اجرا کنن. حتی اگه مجبور بشن تمام راه یک دستشونو به بار بگیرن و بخشی از فشار اونرو خودشون تحمل کنن.

راه دوم هم خیلی خوبتر و شسته رفتست. باعث میشه آدم یدفه کلک کارو بکنه و بیخود خودشو علاف نکنه. اگه درست بشو بود که با همون جابجاییهای اول و دوم درست میشد و دیگه بار کج نبود. ولی مشکلی که داره اینه که باید مطمئن باشی که به اندازه کافی آدم کمکی هستن که باهم بارو پیاده کنین وگرنه یا خودت ضمن پایین آوردن بار زیرش له میشی یا میفته و میشکنه! تازه بعدشم باید مطمئن باشی به اندازه کافی نیروی کمکی و همچنین واردتر از دفعه قبل هستن که اولا بار رو بذارن بالا و ثانیا مطمئن باشی دوباره کج بار نمیزنن! وگرنه بعد از اون همه زحمت و اتلاف وقت و خستگی، تازه میرسی سر جای اول.

من که هنوز فکر میکنم وقت و شرایط عمل به راه دوم نرسیده هرچند که کلی تا حالا چپ و راستش کردیم و هنوز هم کلی از فشار بار رومونه و داره خستمون میکنه. هرچند که عده ای از همراهان میخوان بارو پیاده کنن ولی اینی که من میبینم، مشمول شرایط حالت دوم نمیشه.

آخرش دلم نیومد ننویسم!!
پ.ن. کاش مثل بعضیا وبلاگم طبقه بندی داشت که حداقل اینو میذاشتم توی سیاسی-انتخاباتی تا ضایع نشم با اینقدر کنایی نوشتنم!

آدم

Monday, June 13, 2005

مشکلات دو طرفه

به نظر من که همیشه مشکلات در طرفه هستن. اگه حتی یکی از طرفین بی عیب و نقص باشه بلاخره مساله یجوری رفع میشه.

در مورد بچه ها هم همینطوره. خیلی وقتا هست که نداشتن چیزی از طرف ما باعث میشه که تحمل برخی از کارهای اونا رو نشه کرد و ناراحتی پیش بیاد. حالا یا آدم پول نداره و مثلا در نتیجش نمیتونه برخی از خرابکاریهای بچه ها رو که بعدا از طریق مالی قادر به جبران اونها نیست تحمل کنه. یا وقت نداره و نمیتونه برای ناز و اداها و کارهای ساده و کودکانه اونها وقت بیشتری رو صرف کنه!
البته شاید توی اینطور شرایط نشه تقصیر هیچکدوم از طرفین دونست ولی بلاخره ناراحتی و رنجش بد و سخته چه بچه از والدین و چه برعکس. برای من که همیشه دو طرفست. هروقت با فینگیل دعوا میکنم بغیر از ناراحتی از کار اون بعدا خودم هم شدیدا ناراحت و خجالت زده میشم. ولی چکار کنم که بازم نداریه!

پ.ن. بعد از نوشتن این دو مثال برای نداری والدین، یاد مساله همیشگی پول و خوشبختی افتادم! شک کردم که آیا اگه اون دوتا رو داشته باشیم (به میزان دلخواه!) بازم چیزی هست که نداشتنش در این مورد خاص، مشکل ساز باشه؟! (آره هست سلامتی جسمی و روحی)
لعنت به همه این نداشته ها. این خدا هم واقعا بیکار بوده ها این همه داستان درست کرده خودشو هم از تنهایی در آورده هم سرگرم کرده. نامرد!

آدم

Thursday, June 09, 2005

کسر پارچه!

یک سری توی قطار نشسته بودیم و یکی از این نسوان تهاجم فرهنگی زده بهمراه جوانکی که انشالله از محارمش بود جلوی ما نشسته بودن. من که اصولا آدم سر به زیری هستم و مراقب تهاجم به فرهنگم، با حوا هم که بودم دیگه فبها! ولی ببین چقدر دیدنی بود که حوا گفت این بنده خدا رو ببین! (استغفرالله از بابت درس عبرت عرض میشه)

از اینایی بود که لباساش خط در میون میزد و خلاصه هیچ کدومش به جایی نمیرسید. نمیدونم جو معنوی من گرفتش یا از روی حوا خجالت کشیده بود که سعی می‌کرد با اون یذره پارچه موجود در لباس، یجوری قضیه رو درز بگیره. ولی بنده خدا هرکاری کرد دامن نیم وجبیش یا از بالا کم میاورد یا از پایین!! خلاصه کنم، بعد از چندین بار بالا و پایین کردن آخرش یک کیف بزرگ رو مجبور شد بذاره رو پاش تا قضیه حل بشه. معلومه توی اینا هم قضیه جو گیری و پشیمونی بعدش هست.

ولی از من میشنوین در همچین شرایطی، دیدن بقیه افراد اون اطراف جالبتره. بامزست نحوه درگیری اونا با قضیه دید زدن و نزدن و طبیعی کاری! آره حتی همین خارجی هم بعله!

آدم

Tuesday, June 07, 2005

ایران یا ایرانی

اصلا دوست ندارم که وارد هیچکدوم از معقولات بشم و از این مباحثی که در اینترنت هم زیاد میشه بگم. ولی وقتی برحسب اتفاق، خود آدم در میون همون زندگی روزانه عادی خودش که قرار بوده ازش بگه با بعضی از اونا تطبیق زیادی داشته باشه و بقول معروف "شاهد از غیب رسید" بشه دیگه حداقل یک اشاره که میشه کرد! همش تقصیر «یک وجب خاک اینترنت» که بهش لینک داده بود.

اینجا مطالب جالبی هست که بخصوص یک بخشش باعث شد که داغ دلم تازه بشه:
... همه می خواهند از اینجا بروند و حالا به هر قیمتی شده و اگر دلیلش را از خیلی از آنها بپرسی فقط می گویند چون اینجا گه است و فکر نمی کنند که آنجا ها هم اگر چند ایرانی دیگر باز دور هم جمع شوند که از این هم گه تر می شود ...

حالا شاید نه به این غلظت، ولی یه چیزی تو همین مایه ها تایید میشه، دیگه خود دانید!

آدم

Monday, June 06, 2005

رانندگی

اینجا هم رانندگی واسه خودش وحشتناکه. البته نه از اون جهت رانندگی توی ایران بلکه بر اثر افتادن از اون ور بام!

توی ایران اگرچه هم من و هم دیگران حسابی شیر تو رانندگی میکردیم ولی قوانین تعریف نشده ای هم برای خودش موجود و در جریان هست! تقریبا همه همیشه حواسشون جمعه که از هر طرف ممکنه بلای آسمانیی نازل بشه و درعین خرکی رفتن و از همه چراغ قرمز ها و عبور ممنوعها رد شدن بازم هوای همه طرف رو دارن. چیز جالب و برای من وحشتناکی که اینجا هست اینه که اگه حق تقدم با کسی باشه دیگه اصلا غیر از اون به فکرش هم خطور نمیکنه. اینجا یک چهار راه با چراغ سبز برای شما، انگار هیچ فرقی با جاده مستقیم و محافظ دار نمیکنه. من هنوزم نمیتونم مثل اینا جرات کنم و با خیال راحت و با همون حداکثر سرعت مجاز از یک تقاطع با حق تقدم یا چراغ سبز عبور کنم. شاید خنده دار باشه ولی باید باشین تا بتونین حس کنین اینجا هم میتونه واسه ما ایرانیای آکروبات باز ترسناک باشه!

آدم

Saturday, June 04, 2005

منم همون که این گفت!

یک چیز جالبی که اینجا تو وبلاگا هست اینه که جمله فوق رو به خوبی و راحتی میشه عملی کرد. خیلی راحت از مطالب جای دیگه میشه استفاده کرد و بسته به سلیقه و انصاف، ارجاع ادامه مطلب، یاد یا اشاره یا لینک یا هرروش دیگه رو هم بکار برد!

چند وقت پیش امید هم خیلی قشنگ به یکی دو مطلب اشاره کرده بود که در واقع خودم هم خیلی وقتها بهش فکر میکردم و چون میخواستم منم بهش اشاره کنم یاد این داستان افتادم و ادامه قضایا!

از بدیهایی که نوشتن و انتقال مطلب به این صورت داره یکی عدم انتقال صحیح منظور و بخصوص احساسات هست که خیلی وقتها میتونه باعث سوءتفاهم بشه متاسفانه. اینه که همیشه آدم باید نگران باشه از اینکه جواب معکوس نگیره. مخصوصا وقتایی که داره احساسات بیشتری خرج یک مطلب میکنه در عین حالی که به اون مطلب و تاثیرش حساسیت بیشتری پیدا میکنه، احتمال انتقال درست اون احساسات کمتره.

یکی دیگه هم که بعضی وقتها فکر منو مشغول میکنه مسئولیت ناشی از نوشتنه. وقتی قراره مطلبی رو یک عده زیاد بخونن و خوب طبیعتا میتونه تاثیرات کم یا زیادی رو روی اونا بگذاره، طبیعتا آدم باید کمی بیشتر در این مورد فکر کنه. البته خوشبختانه من که چیز خاص یا بدردخوری نمینویسم که بخواد به کسی خط خوب یا بد بده. ولی گاهی اوقات با خودم فکر میکنم وبلاگهایی مثل ویولت یا دوستان دیگه ای که ظاهرا نباید چندان مشکلی داشته باشن، مطالب مفید و مثبتی مینویسن هم به نوع دیگه ای مسئولیت پیدا میکنن بدون اینکه خودشون بخوان. اینو مثلا میشه از بعضی از کامنتهایی که اونجا نوشته میشه فهمید.

خود این مطلب هم از جمله همونهایی هست که آدم نمیتونه منظورشو درست برسونه و ممکنه برداشت نادرست بشه. ولی خوب چه میشه کرد دیگه، باید بلاخره آدم حرفاشو اینجا بنویسه. زیاد جدی نگیرین.

آدم

Thursday, June 02, 2005

تنبل خونه شاه عباس!

میگن (پای راوی!) شاه عباس (از اونجایی که دید والایی داشته و کلی واسه خودش روشنفکر بوده) گفته بوده که تنبلی واقعا یک بیماریه نه یک گناه و خوب واقعا بعضی افراد مشکلی به اسم تنبلی دارن. خوب طبیعیه که اگه اون یک بیماری باشه، نباید بیمارش رو مقصر دونست و همیشه تحت فشار گذاشت. به همین دلیل دستور میده یک جایی رو به اسم تنبل خونه درست کنن که اونایی که واقعا به این بیماری دچارن، بیان خودشونو اونجا معرفی کنن و خلاصه خدمات و سرویس بگیرن.

بعد از یک مدت واسش خبر میارن که بابا کلی آدمای معمولی هم الکی پا میشن میرن اونجا و به اسم بیمار اطراق میکنن و میخورن و میخوابن درحالیکه از اون دسته تنبلهای واقعی (بیمار) نیستن! خلاصه طبق نقشه ای تصمیم میگیرن که اونجا رو آتیش بزنن تا اصلا همه این متقلبها فراری بشن و تکلیفشون روشن بشه. همه بنده خداهای تنبل و لمیده از ترس آتیش از حلاوت افتاده و متواری میشن و کوله بار خودشونو جمع میکنن. و اما بر اساس درجه خلوص تنبلی این فرار به ترتیب و با انواع گوناگون انجام میشه تا اونجایی که سه تا از اون طفلکیهای واقعی میمونن.

اولیشون میگه: آهای بیاین منم ببرین!
دومی به اولی میگه: بگو بیان منم ببرن!
و سومی رو به دومی میگه: منم همون که این گفت!

بعد از این مقدمه میخواستم چیز دیگه ای رو بگم که درواقع اصل حرفم بود ولی چون این روزا کمی گرفتارم باشه تا بعد! (من از اون فوق الذکرها نیستم ها!)

پ.ن. اونقدر حواسم پرت بود که یک قسمتشو اشتباه نوشتم و مجبور شدم باز بیام درستش کنم.

آدم

Wednesday, June 01, 2005

اقتصاد خانواده

دوستی داشتم که علیرغم اینکه خانم تحصیلکرده و شاغلی داشت، معتقد بود که نباید خان مها رو در جریان جزئیات مالی خونه قرار داد. البته نه از اون لحاظ! میگفت که خانوما تحمل فشارهای ناشی از مسائل اقتصادی رو ندارن و در شرایط سخت، روشون فشار میاد. البته شاید این حرف رو در شکل کلی ترش معنی تصمیم گیری نادرست اونا رو در شرایط سخت بده ولی من بیشتر باهش بحث نکردم. خلاصه همین مورد باعث میشد که غالب اوقات هم خودش همه بار فشار مالی رو بدوش بکشه در حالی که خانومش حداکثر بتونه چیزایی رو حدس بزنه یا حتی برعکس فشارهایی رو هم اضافه کنه. بعلاوه مشکل بدتری که بود مخفی کاری و مشکلات ناشی از اون بود.

من خودم که به شخصه کاملا نظرم برعکس بوده و تجربه خودم و شریک کردن حوا در تمام جزئیات زندگیمون و کارم نتیجه مثبت داشته. بهرحال طبیعیه که برای اون هم سخت باشه دونستن بعضی از مشکلات، و حتی گاهی اوقات باعث بشه که به خودش فشار بیاد (بیش از اونی که شرایط ایجاب میکرده). ولی اولا فکر میکنم بعنوان یک پای قضیه، حقشه که بدونه و میتونه خودش کمکهای زیادی بکنه. و مهمتر از اون اینکه خیالم راحته از روراست بودن و چیزی برای پنهان کاری نداشتن. واقعا راست میگن که دروغ، دروغ میاره و آدم برای حفظ اولی، مجبوره بعدیا رو هم بگه!

آدم

Monday, May 30, 2005

یک طرفه

از تفاوتهای جالب ایران و اینجا اینه که توی ایران خیلی از خیابونای اصلی رو هم میدیدی یک طرفه میکنن که بارترافیکی مناسبتری داشته باشه ولی بازم توش مشکل و گره ایجاد میشد. ولی اینجا یه کوچه باریک هم اگه دوطرفه باشه، به راحتی همه ازش رفت وآمد میکنن تازه بعضی وقتها مسیر اتوبوس هم توش میذارن!

پ.ن. ولی به نظر خود من، چون و چرایی این قضایا به همون سادگی نیست که ماها خیلی وقتا راحت میگیم و میریم. شاید یکی از مشکلات هم همین نسخه پیچیهای سریع و سرسری باشه. تازه اگه یک قدم از غرغر زدن بریم اون طرفتر!

آدم

Friday, May 27, 2005

بلای خانمانسوز!

منظورم تلویزیونه. اصلا قضیه اینترنت و کامپیوتر بجای خودش، این تکنولوژی قدیمی و همچنان پرطرفدار هم دردسریه واسه خودش. مشکل اینه که اعتیاد به تلویزیون مثل سیگاره. هم دم دست تره و هم همه گیره حتی واسه فینگیل خودمون!

همه اون کم وقتیها و دردسرهایی که چند وقت قبل نوشتم، بجای خودش هست و باعث میشه اصلا وقت چندانی برای بودن با هم نداشته باشیم. خلاصه این سر شبها و شبها خودشون به سرعت میگذرن و فرصت چندانی توش پیدا نمیشه، اونوقت تلویزیون میاد و کلی از همون وقت رو هم از بین میبره. هیچی دیگه تا میومدیم اختلاطی کنیم با هم، بلاخره یک برنامه مطلوب یکیمون پیدا میشه و از بازی میکشه کنار. تازه بدیش اینه که اگه هیچ چیز ارزشمندی هم نباشه، طبق عادت و مثل همون قضیه سیگار، بلاخره دست یکی میره طرف تلویزیون و یه برنامه بیخودی شروع به پخش میشه. هرچی باشه بلاخره حواس همه یکی درمیون جلب اون میشه و باز بازی خرابه. تازه چند وقت قبل که فیلمهای متفرقه هم تا میتونستیم گیر میاوردیم و دیگه خودمونو خفه کرده بودیم. خوبه اون یکی به دلایل مختلف لنگ میزنه فعلا. گو اینکه کاش تلویزیون صاب مرده لنگ میزد و حداقل فیلمای بدردخور خودمون میدیدیم!

گاهی اوقات دیگه نزدیک بود با حوا بحثمون بشه. چیزی که به نظر من میومد، اون خیلی بیشتر عادت کرده بود. البته قابل قبوله با توجه به تطابق بیشتر سلیقش با سریالهای تلویزیونی و زمانهایی که در خونه داشت. ولی مشکل زمانی بود که مثلا میدیدم برنامه خاصی نیست ولی خوب مثل همون قضیه معتادا دستش میره طرف تلویزیون و همینطوری یه دور کانالارو میچلونه، و خوب بلاخره همون که گفتم پیش میومد.

بگذریم، خلاصه خوشحالم که فعلا تونستیم اونو هم کمتر کنیم. ولی خوب دیگه ذغال خوب و رفیق بد هنوزم گهگداری پیدا میشه!!

آدم

Thursday, May 26, 2005

اعتیاد!

من از امروز میرم تو تَرک! اگرچه معتقدم بهتره آدم حرف رو با عملش بیان کنه ولی دوست داشتم اینو حداقل برای خودم بنویسم. امیدوارم یادم نره. قبلن هم چند بار دوزمو پایین آوردم ولی باز حواسم پرت شده رفته بالا!

مخصوصا از وقتی تصمیمم جدی تر شد که حوا با این همه گرفتاریش سعی میکنه به من کمک کنه که یخورده اوضاع کارام روبراه تر بشه، بعدش من با این اینترنت بازیم کارو خراب میکنم. بد اعتیادیه. آخه بدیشم اینه که خیلی هم بد نیست! یعنی لزوما گشت توی اینترنت برای علافی و بازی نیست و خیلی وقتاش در مورد مطالب بدرد خوره و حتی مرتبط به حواشی کار. ولی آدمو از اصل روند کار دور میکنه و بدون اینکه متوجه بشی خورد خورد میری سراغ مطالب حاشیه ای که حداقل اون موقع وقتش نیست. دیگه گشتهای متفرقه مثل وبلاگ که گناه کبیرست توی خیلی از شرایط فعلی! (ولی فقط معصومین از اون گناها نمیکنن! آدم خوبا هم کمی!!)

اصلا باید وقتایی رو که اینطوری تلف میکنم حساب کنم تا حساب کار دستم بیاد. جریمه هم اینکه اگه کم نشد، همینجا زمانهای هرروز رو بنویسم تا آبروم بره!

آدم

Wednesday, May 25, 2005

حلقه

خوشحالم که حلقه‌ای که با حوا برای من خریده شد، برخلاف مد اون دوره و زمونه ایران نه پر از نگینه و نه یک تیکه طلای قلنبه وگرنه روم نمیشد اینجا ازش استفاده کنم.

واقعا برخلاف همه شرایط اقتصادی و نارضایتیهای توی ایران وایرانیها، زندگیهای اونجا خیلی تجملاتی و الکی کلاسمنده! اینا با اینکه خیلی شرایط و امکانات بیشتری دم دستشون هست هیچوقت خودشون درگیر همچین دک و پزهای پر دردسری نمیکنن.

آدم

Tuesday, May 24, 2005

شیر فهم!

هوای خونه آدم و حوا هم همیشه صاف و آفتابی نیست و گاهی از نیمه ابری تا تمام ابری و رگبار و طوفان هم میره! ولی خوب، خوشبختانه اون حالتاش زیاد و طولانی نیست. یدفه که کمی ابرهای پراکنده باعث ایجاد بحث شده بودن، فینگیل هم شاهد مکالمات رد و بدل شده بود ولی چون چندان بحث جدی نبود فکر نمیکردم با این سنش توجه کنه.

- بابا، چی شده؟
= هیچی!
- بابا، مامان چی شده؟
= هیچی عزیزم، مگه چیزی شده؟!
- بابا، بابا با مامان چی شده؟
= (بچه سمج و بابای پررو!) چیزی نشده!
- بابا با مامان دعوا شده؟! (... خودتی شیرفهم شد؟)

و پایان خوش مکالمات با خنده ناخودآگاه حضار!

آدم

Monday, May 23, 2005

حاج آقا!

آدم: حاج خانوم اون لباس فینگیل رو براش میاری؟
فینگیل: (با خودش) حاج خانوم؟!... (با شیطنت و کنجکاوی) حاج خانوم میاری؟! D:
حوا: (به فینگیل) تو چی میگی حاج آقا؟!
فینگیل: (دوباره با خودش) حاج آقا؟!! ... (با کمی عصبانیت) نخیر من حاج آقا نیستم، من آدمم!!

پ.ن. بهره برداری سیاسی ممنوع! :)

آدم

Thursday, May 19, 2005

داشته‌ها و نداشته‌ها

امروز توی پارک یک مامان‌بزرگ و بابابزرگ هستن {که با نوه‌شون اومدن گردش}. مطابق اوقات دلتنگی، دیدم که فینگیل چقدر {از همه} دوره. بخصوص {دور} بابابزرگه میچرخید. اشک تو چشام جمع شد.
فکر کنم که خیلی حساس شدم،... باز خیلی روحیه‌ام از دیشب پریشب خرابه...


(سمت چپی فینگیله که داره پدربزرگه با نوه‌ش رو نگاه میکنه)

آدم، (نقل از ای-میل حوا با کمی حذف و تصحیح)

Wednesday, May 18, 2005

حساب، حسابه ... کاکا،برادر!

یه چیزی لازمه به اون قضایای دیروز و موارد و تجربیاتی دلپذیری مثل اون اضافه بشه. اگرچه اینجا خیلی چیزا سر جای خودشه و همه چیز حساب و کتاب داره و مرتبه، ولی هیچی مفت نیست. اگه اتوبوسای شهری اینجا توی ایستگاه واسه مسافر سرخم میکنن و کاهش ارتفاع میدن که بشه راحت از پلشون بالا رفت، یا اگه توی اغلب ایستگاههای مترو آسنسور و امکانات جنبی مناسب هست، یا اگه خیابونا همیشه مرتبه و خط کشیها و چراغها روبراهن، همینطوری و سر لطف نیست. عمرا اینجا اتوبوس با بلیط 10، 20 تومن سوارتون کنه یا با 100 تومن بشه از مترو استفاده کرد یا اینکه از جاده و بزرگراه خوبی استفاده کنی و بخوای با 200 تومن سرو تهشو هم بیاری یا کسی از زیر مالیات سنگین اینجا که به همه چیز اعمال میشه شونه خالی کنه. (قیمتها رو منصفانه و با مقایسه با درآمد دارم مقایسه میکنم نه اینکه یه راست به دلار تبدیل کنم)

توی ایران خیلی چیزا به راحتی و خیلی مفت در دسترسه. اینو در مورد اغلب موارد میشه گفت. از خدمات شهری بگیرین تا سرویسهای اداری یا امکانات آموزشی و همه چیز خلاصه. ولی یه مشکل کوچیک هست. همیچی اونا نظم، عدالت و حساب و کتاب نداره. یعنی یه سرویسی بصورت مفت یا خیلی ارزون در دسترس شهروندان عزیز هست، ولی یه وقتی هم ممکنه مراجعه کنین و نباشه! یا مسئول مربوطه اصلا حال نکرده باشه اون روز!!

اینجا کاملا برعکسه. یعنی هیچی رو به سادگی و ارزون نمیشه بدست آورد. بخوای قدم از قدم برداری، باید براش جون بکنی (واقعا ها) و عرق بریزی و یا درست و حسابی بسلفی (اگه بصورت پیشکی ازت نگرفته باشن!) در عوض خیالت راحته که همیشه همه موارد سر جای خودشون هستن و برای همه هم یکسانه. (چه پسرخاله باشی و چه نباشی)

خلاصه خیلی هم اونطوریا نیست که اینا واسه خلایق خیرات کنن و حتما اوضاع بهتر باشه. هنوز هم مطمئنم که با خلق و خوی خیلی از ایرانیا، همونجا بهتره. چراکه خیلیا به همون عادت کردن و یاد گرفتن که چجوری آبو گل‌آلود کنن تا ماهی بگیرن. اونجا خوبیش اینه که همیشه خودش گل‌آلود هست! ولی کسانی که به این سبک زندگی با حساب و کتاب و زحمت تطبیق دارن جذب یه همچین مسائلی میشن.

آدم

Tuesday, May 17, 2005

آینده نگری در نظم!

از جمله چیزای جالب و مثال زدنی اینجا اینه که تقریبا همه جا و در داخل و خارج اغلب اماکن عمومی، امکانات خوبی رو برای معلولین در نظر گرفتن. البته بهتره بیخود اغراق نکنم. همه جا که نیست. ولی همونقدر که امکانات برای افراد با شرایط خاص در ایران در نظر گرفته شده (!) تقریبا معدل جاهاییه که اینجا اون پیش بینیها نشده. منظورم امکاناتی نظیر مسیرهای مخصوص نابینایان، نوشته های بریل برای راهنمایی، چراغهای عابر صدادار، آسانسور و پله برقی، سطع شیبدار برای گذر از تغییر ارتفاعات کوچک، دستگیره ها و راهنماهای لازم در اماکنی مانند توالت عمومی و غیره هست.

جالبش اینه که همه این امکانات درحالی هست که من تا حالا فقط دوبار صندلی چرخدار، یک بار آدم عصا به دست و دو یا سه بار آدم نابینا دیدم. درحالی که تو تهران در یک روز بیشتر از این میشه دید. اینجا حتی آدمای روان‎شادشون (روان‌پریش) به معنای واقعی روان شاد هستن! توی ایران هرکی کمی قاطی داره، به زمین و زمان فحش میده و میتونه خطری باشه ولی اینجا گرچه آدم غیر نرمال زیاد دیدم ولی مثلا مشکلشون این بوده که باصدای بلند آواز میخونده و میخندیده، یا مثلا سر راه ایستاده بوده و بلند به همه سلام میکرده! یوقت نگین رو بیچاره ها عیب گذاشتم ها، آدمای شنگولشون رو میشه از اینا تشخیص داد!

آدم

Friday, May 13, 2005

خوب، بد، متوسط!

هه هه، آدم یاد فیلم «خوب، بد، زشت» میفته. ولی منظورم د رمورد کارها بود مخصوصا از نوع متوسطش! عرض میکنم خدمتتون.

کار خوب پاداش داره. حداقل تشویقی، ابراز محبتی، یا روشهای بهتری مثل جایزه ازانواع درجاتش. کار بد هم باید جریمه داشته باشه دیگه. فکر نکنم کسی مخالف باشه. حالا مدل اون جریمه و شدتش میتونه مختلف باشه. از حرفی بگیریم تا برخوردی یا تحریمی و روشهای دیگه! (من از حد سواد خودم و برخورد با بچه ها بیشتر عقلم نمیرسه ها یوقت فکر زندگی روزمره و جرایم آنچنانی و زندان و اینا نشه ها!) خوب، حالا اگه بچه ای کار متوسط بکنه چی؟! یعنی بقول معروف سرش به کار خودش باشه و نه کار خوب خاصی بکنه و نه کار بدی. بگذریم که این هم خودش لطف و نعمتیه با بچه های کنونی ولی یکسره که نمیشه تشویق کرد! حرفی هست؟

آدم و حوا همیشه تا حدی برای فینگیل وقت میذارن و بهش میرسن و بازی و غیره. ولی خوب متاسفانه کارای دیگه ای هم هست که ساده ترینش دو کلام حرف با همدیگست که خیلی وقتا د رمورد کارای خودمون لازمه. یا مثلا کارهای ضروری خونه. خوب این وقتها که باید به اون کارها رسیدگی کرد و راهی نداره. معمولا فینگیل در اینجور موارد مشغول همون کارهای متوسط میشه. ولی از اونجا که آدمیزاد (یعنی همون فینگیل خودمون اگرچه چسبوندن اون فعل به اسم بنده خیلی ناجوره!) همیشه زیاده طلبه، این وضعش چند دقیقه ای بیشتر طول نمیکشه و باید هرطور شده توجه مارو جلب کنه. کارخوب خودجوش که عمرا. پس دست به دامن کار بد میشه. اگه هیچی نگی که نمیشه و اگه هم برخورد کنی که تازه به هدفش رسیده و مثل جایزه میمونه! عجب دو دوزه بازیه این نامرد. توجیه و صحبت و این پیشنهادای پیش پا افتاده هم که اسمشو نبرین که اونقدرا رو تست کردیم. حداکثر چند دقیقه ای اثر داره.

قربون دستتون، وقت ندارم بیشتر تَف بدم. بیزحمت خودتون جزئیات رو بیشتر تجسم کنین و بریزین تو دایره هرچی سیاست دارین. (اگه همشو برای انتخابات مصرف نکردین!)

پ.ن. حوا اگه سر اون کامنته غیرتی نشه بیاد سر خونه زندگیش (اینجا رو عرض میکنم) دیگه ...

آدم

Wednesday, May 11, 2005

خوشبختی!

فیلم دیدن این خارجها هم حال و هول دیگه ای داره. البته به مسائل جنبیش کاری ندارم که خودش کلی داستانه ولی خود دیدن فیلمشون کلی با آب و تابه. مثلا یکی از این دوستان داشت با کلی هیجان از فیلم کنستانتین تعریف میکرد. طرف از مدتها قبل پیگیرشه و تبلیغات و مطالب در اون مورد رو پی گیری میکنه. بعدشم کلی با شوق منتظر روز موعود هست که بیاد روی پرده سینما. خوب طبیعتا باید براش برنامه ریزی هم بکنه که کی بره و با کی و چجوری و وقتشو چجوری تنظیم کنه. و همه اینا در حالی بود که ما مدتها قبلش بدون اینکه بدونیم این چه فیلمی هست و چه جایگاهی داره، اونو دانلود و تماشا کرده بودیم!! مسلما به اندازه اون بنده خدا هم حال نکرده بودیم.

گاهی اوقات وفور و به آسانی بدست آوردن چیزهای خوب، کل لذتشونو از بین میبره. شاید بهتر باشه خیلی وقتا اونقدرها هم خوش به حالمون نباشه تا بتونیم طعم اون لذت رو بیشتر بچشیم. کلی عرض میکنم ها! گرفتی آدم جون؟ اینقدر زور نزن که همه چی رو به وفور و دم دست داشته باشی اونقدر هم از کمی نعمات شاکی نباش!

پ.ن. قدیمیا الکی نمیگفتن حال سبزی پلو با ماهی به همون سالی یه بار شب عیدش با همه تشریفاتش بود.

آدم

Tuesday, May 10, 2005

مراسم کلاه چرخونی!

یک رفیقی داشتیم که هم دوست بود و هم همکار و هم شریک و غیره! این بنده خدا معمولا خیلی گرفتار بود و همیشه در تراز منفی وقت. یک سری ازش پرسیدم بابا حالا برنامه روز که مشخصه و درجریان هستیم، ولی معمولا از عصر یا سرشب که آدم میره خونه بازم کلی وقت هست برای این کارای متفرقه ای که همیشه میگی نرسیدم انجام بدم، پس توی اون مدت چکار میکنی؟ گفت آخه وقتی نمیشه که. مثلا 7 برسی خونه، تا لَمی بدی و چای بخوری، میشه 8، با شام 9 یک نگاه به تلویزیون بندازی، 10، بعدشم تا بیای «کلاهتو بچرخونی»، 1 شب گذشته!! (حالا جزئیات زمان بندیش یادم نیست ولی یه چیزی بود تو همین مایه ها) خلاصه این اصطلاح که برای ما جدید بود، شد مایه اذیت این بنده خدا و خالی کردن دق دلیمون از گرفتاریها و به کارا نرسیدنهاش. هروقت کاری رو عقب مینداخت، بهش میگفتیم باز تو دیشب داشتی کلاهتو میچرخوندی؟!

حالا حکایت ما شده کمی شبیه این بنده خدا که نمیفهمیم کی وقت میگذره و کلی از کارها و گپهامون رو که محول کردیم به دیدار توی خونه، همیشه عقب میفته و «تا کلاهمون رو میچرخونیم» دیگه باید خوابید که به کارای فردا برسیم. (البته اون بنده خدا بچه نداشت که خود این فینگیل اصل کلاه چرخونیه!)

پ.ن. یادآوری تهدیدی به حوا: یکی از دلایل ایجاد این وبلاگ هم انتقال کمی از صحبتها، دیدگاهها و درددلهای خودمون به همدیگه به صورت غیر مستقیم بود که متاسفانه داره کمی لنگ میزنه.

آدم

Friday, May 06, 2005

تاکسی!

از جمله چیزای مشترک بین اغلب کشورها، رانندگی تاکسیهاشونه. اینجا هم با همه مقررات و همه ویژگیهای دیگر که معرف حضور هست، بازم رانندگی تاکسیها یه چیز دیگست! از رانندگیهای ایرانی کم نمیارن مگه اینکه محدودیت جدی مثل حضور پلیس باشه.

پ.ن. اگه این لیبل فارسی کیبوردم درست نشه نوشتن خیلی مشکله!

آدم

Monday, May 02, 2005

عمل و عکس‌العمل و الی آخر!

یکی از سلاحهای پر کاربرد و موثر بچه ها گریه هست. این فینگیل ما هم اخیرا دست به اسلحش خوب شده و مدام درحال عمل شنیع گریه و ناله در هر شرایط نامطلوبی هست. فکر میکنم که تنها راه مبارزه برای ما این باشه که در مقابل این اسلحه روئین تن بشیم تا بلاخره خودش دست از این کاربرد برداره و کوتاه بیاد. (همیشه درحال تک و پاتک زدن به هم هستیم و یا مرتبا فینگیل راههای تربیتی ما رو خنثی میکنه یا برعکس!)

اگرچه خودم هم آدم تعریفی نیستم و خیلی وقتها کم میارم ولی این بار حوا هست که در مقابل این روش فینگیل داره گول میخوره و به بازی کشیده میشه. معمولا یا بر اساس مهر مادری به این گریه ها تن در میده و توجه میکنه یا اینکه خسته از این همه نق نق های روزانه، قاط میزنه و دادو بیداد راه میندازه سر فینگیل. خلاصه هرکدوم که باشه فینگیل میتونه عکس العمل کاربرد سلاحشو ببینه و روز به روز بیشتر به کاربردش امیداوار بشه. نتیجه هم شده این پیشرفت (یا پسرفت) اخیر. نمیدونم بلاخره این چرخه کی میخواد به پایان برسه. البته میدونم که بلاخره مثل همه چیزای دیگه، دوره این هم میگذره ولی این وسط حوا داره خیلی به خودش فشار میاره.

آدم

Saturday, April 30, 2005

ببخشید، روم به دیوار!

حوا (با ناراحتی): باز دستت تو بینیت بود؟
فینگیل (با نگرانی): نه. هیچی توش نبود!!

آدم

Thursday, April 28, 2005

سفر

تا حالا سفرهای متعددی رو باهم رفتیم. تقریبا همشون خیلی خوش گذشته و خاطرات خوبی رو ازشون دارم. (شاید غیر از یکی که ماجراش متفاوته) ولی همه خوشیهای سفر یک طرف و دیدن شادی در چهره حوا یا شنیدن ابراز خوشحالی از اون سفر طرف دیگست. دوست داشتم میتونستم بیشتر ببرمش سفر.

آدم
تبریک

البته عید گذشته به جای خودش، ولی ...
تولد یک فرزند یا بقول معروف «قدم نورسیده» سرشار از سختی، هیجان، نگرانی، دردسر و در عین حال خوشی، شادی، تازگی و تجارب زیادی هست که حتما جای تبریک داره به «یک دوست» که گهگدار ردپای کمرنگشو میشه گوشه و کنار وبلاگها دید.

آدم

Tuesday, April 26, 2005

انتقال تجربه!

من هم مثل خیلیای دیگه عقیده دارم "تجربه کسب کردنیه نه آموختنی". البته به نظر من این منافاتی با مزایای دونستن تجربیات دیگران نداره که هیچ، تازه انتقال تجربیات خیلی هم مفیده. فقط فرقش در کیفیتشه.

آدم وقتی تجربیات دیگران رو ببینه یا بشنوه، خیلی چیزا میتونه یاد بگیره که از تجربه مجدد اونها جلوگیری کنه. (منظورم بدهاشه فقط!) مثلا ویولت یه مدت بصورت صریح و تقریبا همیشه بصورت ضمنی از تجربیات خودش و دیگران در مورد ام-اس میگفت که فکر کنم برای خیلیا میتونه مفید باشه، حتی برای اونایی که این بیماری رو هم ندارن چیزاهایی برای یاد گرفتن هست. البته خیلی از نوشته‌های فعلی روی وب همینطوره که اون فعلا بیشتر به ذهنم میومد.

همه این حرفها و فکرها از اونجایی تو ذهنم مرور شد که چند وقت پیشا ما با فینگیل مشکل داشتیم. رفتارش به نحو عجیب و زیادی تغییر کرده بود و عکس‌العملهایی نشون میداد که همش برامون تازه و در عین حال کمی نگران کننده بود. خلاصه خوشبختانه وقت و امکانی پیش اومد که در حد شاید کمتر از یک ساعت به کتابی در مورد بچه ها و مطالب مربوط به اونها، نگاهی بندازیم. و اونوقت بود که فهمیدیم این رفتارها نه تنها عجیب نیست بلکه توی کتاب دقیقا همونها رو هم نوشته! خوب اینطوری خیلی هم خیالمون راحت شد و هم اینکه باعث شد از تجربه کردن راههای مختلف برخوردی با فینگیل بیچاره خودداری کنیم. حداقل چیزی که این مدل اطلاعات داره اینه که آدم میفهمه تنها نیست و اگر هم مشکلی هست، چیزیه که معموله و همه باهش دست به گریبونن. و به این ترتیب بیخودی دست به گیرنده های خودش نمیزنه و به خاطر مشکل فرستنده، کارو خرابتر نمیکنه.

خیلی دوست دارم که بیشتر و بیشتر در مورد بچه ها بدونم و بتونم رفتار متناسبتر و بهتری داشته باشم. ولی از یک طرف مثل همیشه وقت نیست!! و از طرف دیگه توی این مدل کتابها مطالب بیخود و نسخه پیچیهای عمومی هم زیاده که اگه آدم حواسشو جمع نکنه بیخودی درگیرشون میشه. من که فکر میکنم مخصوصا با این بچه ها و دوره و زمونه فعلی، نمیشه از روش خاص و ثابتی استفاده کرد و فقط باید با دونستن و تحلیل بیشتر شرایط و تجربیات دیگران، نسخه خاص خودمونو واسه خودمون صادر کنیم. تازه هر از چند گاهی هم مصونیت پیش میاد و باید نسخه رو عوض کرد. عجب دردسریه ها!

تا نظر حوا چی باشه!

آدم

Friday, April 22, 2005

دوستان خوب

برام خیلی جالب بود که دیدم وقتایی که نیاز به راهنمایی بقیه دارم بیشتر پیداشون میشه و راهنمایی میکنن. همیشه دوست داشتم همینطور باشه. یعنی وقتایی که همینطوری مینویسم که بیشتر فقط حرفه و یا خاطره، ولی وقتایی که آدم نگرانه یا ناراحته یا نیاز به مشورت داره، اظهار نظر دوستا خیلی میتونه مفید باشه. بهرصورت خوشحالم و ممنون از اونایی که به این ترتیب میتونن کمکی بکنن یا باعث و بانی اون میشن.

شاید بهترین خاطره هایی که میشه از بچه ها نگاه داشت همین نوشته ها باشه. این فینگیل که نشد یه بار از اول بچگیش با خیال راحت ازش عکس یا فیلم بگیریم. هروقت دوربین حاضر باشه، دیگه اون رفتار خودش نیست که انجام میده. تا وقتی که خیلی بچه بود که تا دوربین رو میدید، همه چیزو ول میکرد و زل میزد به دوربین. تا کمی قبل هم که با دیدن دوربین یاد ژست گرفتن میافتاد و دَک و پُز. تازگیا هم که دیگه ناز میاره و دوربین که میبینه روشو اونور میکنه یا با ادا اطوار خودشو میزنه به اون راه. دیگه خیلی آدم مهم شده، نمیذاره از چهرش تصویر برداری بشه! خلاصه مگه اینکه این ذهن مرخص باباش چیزی یادش بمونه و بیاد اینجا بنویسه.

آدم

Monday, April 18, 2005

زبان

دلم گاهی اوقات برای فینگیل خیلی میسوزه. اونایی که با بچه های تو این سن و سال سروکار داشتن خوب میدونن زبون باز کردن بچه ها چجوریه. یک دوره ای هست که دیگه همه چیزو میشنون و میفهمن، ولی برای بیان منظور و مقصود خودشون مشکل دارن. هم مشکل تلفظ و هم گاهی اوقات مشکل دامنه لغت. بعد میبینی که گاهی اوقات واقعا عذاب میکشن تا بتونن یک مفهوم رو منتقل کنن وقتی که حتی پدر و مادرشون که با اون زبان شیرین آشنایی دارن، نمیتونن چیزی رو بفهمن.

حالا این فینگیل ما مشکلش مضاعفه که باید یک زبان دیگه رو هم همزمان یاد بگیره. با توجه به محدودیتهای روابط و شرایط موجود، ضعف زیادی داره ولی به خوبی داره سعی میکنه. دیگه خیلی خوب میدونه که یک سری آدما هستن که یجور دیگه صحبت میکنن. وقتی با اونا سر و کار داریم، حسابی حواسش هست که دیگه فارسی صحبت نکنه و باید زبونشو عوض کنه. تا اینجاش خیلی جالبه و جذاب. حتی اینکه وقتی کتابای اینجا رو داره میخونه (الکی) سعی میکنه از کلمات و لغات خودشون استفاده کنه، خیلی تحسین برانگیزه. ولی وقتی میبینم بلد نیست و همش با خودش همون چهار تا لغت رو تکرار میکنه، یا سعی میکنه از خودش لغات و ترکیبهایی با همون آوا تولید کنه، خیلی دلم براش میسوزه که اینطور باید دست و پنجه نرم کنه. از اون بدتر وقتیه که مثلا جایی هستیم مثل پارک و میخواد با بچه های دیگه قاطی بشه و خودش رو توی بازیها و شادیهای کودکانه اونا سهیم کنه. دیدن اینکه چقدر زور میزنه و خیلی اوقات در برقراری این ارتباط چندان موفق نیس، خیلی برام دردآوره. البته میدونم که براش خوبه و معمولا هم بلاخره اون حس کودکی اونا را با هم قاطی و آشنا میکنه ولی چکنم که گاهی اوقات احساس دست آدم نیست. امیدوارم همونطور که میگن، یادگیری دو زبان در کودکی غیر از کاربرد اون زبان در آینده، براش مزایای جنبی از قبیل رشد بیشتر فکری رو به همراه داشته باشه. امیدوارم که برای اون، این برقراری روابط و سختیهاش و تنهاییاش خیلی ساده تر از اونی باشه که من فکر میکنم.

داشتیم با هم گپ میزدیم و دور و برا رو نگاه میکردیم که یک پرنده از جلومون پروازکنان رد شد. یدفه با هیجان گفت "کلاگ" (کلاغ) بعد هم برای اینکه اطلاعاتشو به رخم بکشه گفت "پرباز میکنه" (پرواز). گفتم تو چی؟! گفت "آخه من ..." هی من‌من کرد و کلمه مورد نظر رو پیدا نکرد. یدفه درحالی که با دستش حالت پرواز رو نشون میداد گفت "آخه من دُم ندارم"!!

آدم

Friday, April 15, 2005

اینرسی!

جالبه، یه مدت که نمینویسم یا حتی در مورد خاصی نمینویسم، بعدش دیگه دوباره راه انداختنش خیلی سخته. مخصوصا با این حافظه معیوب من! چند روزه هرچی فکر میکنم کمی از فینگیل بنویسیم چیزی به خاطرم نمیاد. ولی چند وقت پیشا که در موردش مینوشتم، همش از ماجراهاش به ذهنم میومد!

البته اینطوری اصلا خوب نیست. از اول هم نمیخواستم که اینطوری بنویشم و فکر میکردم و میکنم که بهتره هرچیزی واقعا اون موقع تو ذهنم هست بنویسم. واقعا که این نوشتن خیلی خوبه. مخصوصا که گاهی اوقات آدم میتونه چیزای خوبی از کامنتها یاد بگیره یا در واقع مشورتی داشته باشه برای مشکلش. مخصوصا خیلی از چیزا رو که آدم نمیتونه تو زندگی واقعی به این راحتی در موردش حرف بزنه یا بحث کنه و افرادی کاملا بیطرف در موردش نظر بدن یا قضاوت کنن. امیدوارم بیشتر بتونم از این جنبه ها استفاده کنم.

این چند روزه گرفتار بودم و حسابی درگیر هروقت اومدم کمی گپی بزنم وقت پیدا نشد. امشب هم باید با عجله میرفتم خونه که گیر یه نفر چت کند دست افتادم که باهش رودرواسی هم دارم! حالا هم قسمت شد میون زمانهای انتظار اینا رو بنویسم! اگه خودش بفهمه که چقدر شیش دنگ حواسم بهش بوده!!

آدم

Tuesday, April 12, 2005

همیشه دوست داشتم (و دارم) که هرچه بیشتر با کارها و مشکلات همدیگه آشنا بشیم. اینطوری بیشتر خواهیم تونست همدیگه رو درک کنیم و در مواقع لازم واقعا مثل یک شریک با هم مشورت یه به هم کمک کنیم. البته تا حدودی هم موفق بودیم.

خیلی وقتا مشکلات از همینجا ناشی میشه که زن و مرد از عوالم هم خبر ندارن. تازه در بهترین حالت اگه مشکلی برای هم پیش نیارن یا ناراحتیی بر اثر این عدم اطلاع پیش نیاد، حداقل مشکل اینه که نمیتونن واقعا به هم کمکی کنن یا حتی دلداریی برای مشکلات هم باشن.

چقدر خوب بود اگه میشد هر از چند گاهی جای وظایف عوض میشد تا هرکسی با مسائل و مشکلات طرف دیگه بیشتر آشنا بشه. اصلا غیر از این، خود این تنوع شاید خیلی خوب و مفید بود. فکر کنم دیگه اونطوری خیلی از بحثها و گیر دادنهای دوطرفه که منشاء خیلی از مشکلات هست پیش نمیومد. چون اونوقت مرد دیگه سوال نمیکرد چرا غذا حاضر نیست یا چرا وضع فلان چیز خونه اینطوریه! و دیگه زن هم فکر نمیکرد چرا وضع کار یا درآمد اینطوریه یا اوضاع مالی خونه خرابه یا اینکه چرا همسرش نمیتونه قید بعضی از جلسات بیموقع یا قرارهای خارج از برنامه رو بزنه و هزاران مورد دیگه که همیشه باعث اختلاف بوده و هست.

این حرفا و فکرا خیلی وقتا تو ذهنم بوده و خیلی بالا و پایینش کردم. ولی خوب حیف که فقط فکره! الان هم پا پیش گذاشتن حوا برای کمک فکری و مشورت به من در شاماندهی به کارها باعث شد که یاد این قضیه بیفتم و آرزوی اینکه ایکاش بتونیم هرچه بیشتر این زمینه رو تقویت کنیم.

آدم

Monday, April 11, 2005

دکتر

از جمله چیزای خیلی خوب اینجا، قضیه دکتر بچه‌هاست. نمیشه واقعا فرق خاصی رو براش بیان کرد. نمیدونم، مثلا دکترهای اطفال در ایران هم سعی میکنن با بچه ها به مهربونی و آرامی برخورد کنن یا حتی اونجا هم توی خیلی مطبها میشه وسایل سرگرم کننده یا اسباب بازی پیدا کرد. ولی فرقی که میشه دید، اینه که اونجا معمولا همه بچه ها از دکتر میترسن و فرارین درحالی که اینجا بعضی وقتا فینگیل دلش برای دکترش تنگ میشه و وقتی میخوایم ببریمش جایی، پیشنهاد میده که بریم دکتر!!

حالا فرقشو خودتون پیدا کنین! یک دکتر خاص هم نیشت که دوستش داشته باشه ها. تا حالا دو سه تا دکتر متفاوت داشته.

آدم

Saturday, April 09, 2005

پول!

پول هم خوبه مثل پول اینا باشه. توی ایران عملا یک سری از سکه‌ها منسوخ شدن و اگرچه از نظر قانونی اعتبار دارن ولی عمرا کسی مثلا سکه زیر پنج تومنی رو قبول کنه. تازه اصلا مثل توهین میمونه و طرف مقابل حسابی از دستتون عصبانی میشه. یه چیز درست و حسابی هم که بخوایم بخریم باید یک گونی اسکناس با خودمون داشته باشیم. باز خدا پدر چک پول رو بیامرزه که کلی از مشکلات رو حل کرده.

با کوچکترین سکه اینا شاید حتی توی ایران هم نشه چیزی خرید و دوتا از بزرگترین اسکناسها میشن معادل یک ماه حقوق بنده در ایران! (البته زمانی که اونجا بودم) در عین حال همیشه از همه انواع این اسکناسها و سکه ها دم دست همه هست و تقریبا هیچوقت مشکل خورد کردن پیش نمیاد.

ترکیه هم که تا چند وقت پیش مایه رو سفیدی ایران بود، 6 تا صفر از جلوی ارقام پولاش کم کرد و ظاهرا روبراهش کرد!

آدم

Thursday, April 07, 2005

یک روز نه چندان خوب!

میخواستم در مورد یک دلخوری کوچیک و الکی که باعث شد دیروز از یه روز خوب به یه روز نه چندان خوب (کمی تا قسمتی ابری) تبدیل بشه بنویسم که خوشبختانه دیروز فرصت نشد. بلاخره از این موارد زیاد میتونه پیش بیاد و فکر میکنم نوشتن و گفتن در اون مورد به این شکل که هرکسی برای خودش و با دیدگاه خودش بنویشه مفید باشه.

خیلی وقتا دلخوریا از ندونستن یک طرف و خوب توضیح ندادن طرف دیگه میتونه باشه. مثلا اگه حوا بدونه که کاری میتونه برای من خیلی دردسر داشته باشه و ناراحت کننده باشه، فکر نکنم به انجام اون اصراری داشته باشه. حالا هرچند من فکر کنم که قبلا اینو بهش گفته باشم، بازم یک توضیح مجدد احتمالا بهتر از برخوردی با ناراحتی و عصبانیته!
همچنین من اگه بدونم انجام کاری برای حوا مشکله یا حال و روز خوبی نداره، حتما بیشتر برای انجام کارها و برداشتن باری از دوشش اقدام میکنم. هرچند من در جریان باشم که مثلا در دوره نقاهت بیماریه هنوز یا مثلا خستگی زیاد یک کار دیگه توانی براش نگذاشته ولی بازم یک توضیح واضحات و یادآوری (مخصوصا به من فراموشکار) میتونه از خیلی از دلخوریها پیش‌گیری کنه.

البته همه اینا فکرایی که با خودم میکنم و تجربیاتی که به میزان خیلی کم انجام شده. امیدوارم اگه بتونم اینطوری باشم، همون جوابهای پیش‌بینی شده رو بگیرم!

آدم

Tuesday, April 05, 2005

نماز خوندن خوبه!

باید سعی کنم بیشتر نماز بخونم! اصلا هرچی نماز عقب مونده هم هست این روزها بخونم. آخه مدتیه احساس میکنم که فقط در حین نماز خوندن هست که فرصتی برای فکر کردن پیدا میکنم! البته نه اینکه منظورم توجه و توکل و موارد مشابه باشه ها. همون فکرای عادی روزمره رو میگم! اصلا اینقدر به حالت رخوت و (نمیدونم چطوری توصیفش کنم) رسیدم که همینطوری فقط یک سری کار رو بصورت روز مره انجام میدم و روز به روز هم بیشتر احساس میکنم که اینطوری وقت تلف کردنه. ولی خوب از طرفی هم یه احساسی هی تلقین میکنه که همینطوری ادامه بده. اگرچه میتونم حس کنم که یک توقف و بعد شروع حساب شده و با انرژی بهتره ولی خوب، چه کنم که بازم هنوز نتونستم با خودم کنار بیام و این حساب و کتاب رو انجام بدم.

حتما شنیدین که میگن: مردي قوي به كارگاه چوب بري رفت و تقاضاي كار كرد ، ريس كارگاه وي را پذيرفت و تبري براي قطع درختان به وي داد . روز اول مرد 20 درخت انداخت. روز بعد با انگيزه بيشتر بر سر كار آماده شد اما تنها موفق به قطع 15 درخت شد. روز بعد نيز در كمال تعجب تنها توانست 10 درخت قطع كند. مرد متعجب از بي نتيجه بودن تلاش خود به كناري نشسته بود كه صاحب كارگاه را در كنار خود ديد، موضوع را تعريف كرد ، صاحب كارگاه پرسيد در اين چند روز آيا تبر خود را تيز هم كرده اي؟ مرد با تعجب فکری کرد و گفت: تلاش زیاد برای قطع درختان زماني را براي تيز كردن تبر برايم نگذاشت.

آره خلاصه اینطوریه که فقط تنها زمانی که بصورت مزمن درگیر کاری نیستم همون نماز با اخلاص(!)خودمه که بطور اتوماتیک انجام میشه و این فرصت رو به ذهن بلااستفاده(!) در اون زمان میده که کمی فکر کنه!
چیه مگه؟ بد میگم؟ اصلا فکر میکنم همین علمای خودمون هم با این قضیه هم عقیده بودن که گفتن اگه چیزی رو گم (یا فراموش) کردین و هرچی فکر کردین و گشتین، پیداش نکردین، اول دو رکعت نماز بخونین!! (اگر هم این قضیه رو نشنیدین میتونین از یکیشون بپرسین)

آدم

Wednesday, March 30, 2005

سلام دوباره

اولین سلام سال جدید، به همه. جای شما خالی برخلاف تصور خیلی هم خوش گذشت. البته نه اینکه خبر خاصی باشه ولی همون باهم بودنمون و همون شادی احساس بهار و سال نو خودش خیلی میتونه جالب باشه. در آخرین لحظات از سال قبل هم حوا در یک برنامه ضربتی خونه تکونی رو انجام داد که من اصلا فکرشو نمیکردم برسیم. (البته طی این حرکت خونه خیلی تکون نخورد ولی لرزشش به خوبی حس میشد!) خلاصه از خوبیای (یا شاید سختیا) ایران اینه که چند روزی رو حداقل در آخرسال فرصت هست برای این کار. و واقعا چه حس خوبی به آدم دست میده و بهتر میتونه اومدن سال نو رو حس کنه. خلاصه دستش درد نکنه که خیلی خوب و لازم بود.

دیگه اینکه همش واسه خودم فکر میکردم توی این مدت شاید بیشتر بنویسم. و با توجه به اینکه احتمالا خیلی از دوستا نیستن، بیشتر از حرفای خودم به خودم بگم! ولی علیرغم اینکه خوشبختانه تو این مدت زمان آزاد هم زیاد داشتم و بیکار بودم، این شد که معلومه!! طی اندکی خوش شانسی سال نو، تقریبا همزمان با همین ایام، من هم فشار کاریم که قرار بود زیاد بشه، کمتر هم شد و این شد مزید بر علت برای خوشی مضاعف!

اخیرا احساس میکنم رَهرو بدی شدم. از اونا که گَهی تُند و گَهی خسته میرن! این میشه بی ارادگی و طبق جریان فشار رفتن. خداکنه بتونم زودتر خودمو آدم کنم!!

آدم

Wednesday, March 16, 2005

عید شما مبارک!

کلی اومدم نوشتم و درددل و غیره، همش پرید! حالا دیگه چون نه وقت مونده نه حال، خلاصه مینویسم!

اولا که عید همگیتون مبارک. تعطیلات و سال نو و گردشا و بخوربخورا خوش بگذره.


ثانیا که من خیلی دلم سوخت واسه خودمون. از بس که همش از این حال و هوا تعریف میکنین و بعدشم همگی دارین یکی یکی میرین واسه تعطیلات.
ثالثا که اصلنم! خیلی هم خوش به حال خودمون که خیلی چیزای باحالتر اینجا داریم و درضمن هنوز یادم نرفته که در کنار اون خوشیها، چه حرص و جوشی میخوردیم توی این تعطیلات و سال نو.
آخرشم اینکه واسه وبلاگ تکونی سال نو، رفتیم سه ذرع پارچه نو گرفتیم جای پرده زدیم پنجره کوچیکه. هم تنوعی باشه هم دهن فینگیل بسته بشه که دوباره نگه پس فینگیل کو؟!

آدم

Monday, March 14, 2005

تقلید!

این یادگیری و تقلید بچه‌ها هم خیلی جالبه و هم گاهی اوقات میتونه مشکل ساز باشه!
نمیدونم کدوم یکیمون مجبور شده بودیم که تلویزیون رو با پا (!!) روشن یا خاموش کنیم. خلاصه اصل مطلب اینه که ظاهرا فینگیل یه همچین صحنه‌ای رو دیده بود. این بود که یه بار دیدم برای خاموش کردن تلویزیون داره سعی میکنه از شصت پاش استفاده کنه! برای اونی که شوت کردن یه توپ هم به این راحتیا نیست، زدن کلید با پا دیگه کلی دقت میبرد و حسابی و با جدیت مشغول این کار بود. منم داشتم نگاه میکردم که بلاخره چی میشه.
حوا که دید خاموش کردن تلویزیون دیری به طول انجامید، توجهش جلب شد و گفت، چکار میکنی؟! با دستت خاموش کن دیگه! یدفه دیدم فینگیل که هم از سختی کار خسته شده بود و هم کمی به عجله افتاده بود، با کمی بی حوصلگی شصت پاش رو گرفت تو دستش و سعی کرد کار نمیه تموم رو به انجام برسونه و تصمیمشو عملی کنه!!! (مثل اینکه بیشتر از اونکه حرف مرد یکی باشه، حرف بچه یکیه! اینو بچه دارا خوب میدونن که چه دردسریه!!)
خلاصه به هدفش رسید ولی برام خیلی جالب بود. هم تقلیدش و هم جالبتر از اون، جدیتش در رسیدن به هدف! گاهی اوقات اگه دقت کنیم بچه‌ها واقعا پشتکار خیلی بیشتری از ما بزرگا دارن. کاش من هم کمی یاد بگیرم ازش!

آدم

Friday, March 11, 2005

حوای مهندس!

یکی از وسایل الکتریکی منزل خراب شده بود و حسابی مونده بودیم توش. چون بدون هیچ دلیل خاصی از کار افتاده بود بیشتر حرص داشت و نمیشد به این راحتی از خیرش بگذریم. تعمیر و تعمیرگاه هم که اصلا صرف نمیکنه. خلاصه تصمیم گرفتم هرطور شده خودم روبراهش کنم. هرچی زور زدم و بالا و پایینش کردم، نشد که نشد. دیگه حسابی اعصابمو خورد کرده بود. اتفاقا چند سری هم روش کارکردم که باز با انرژی اومده باشم سراغش ولی خوب، نمیشد دیگه. خلاصه دیگه انداختمش کنار و پیه حداقل صد دلاری رو به تنمون زدیم.

وقتی از سر کار برگشتم دیدم که حوا آستینا رو بالازده و حسابی حال دستگاه مورد نظر رو جا آورده! با کمال تعجب دیدم که بقول معروف تا "هم فیها خالدونش" هم پیش رفته و دل و روده ای از اون بیچاره بیرون ریخته که من هم نمیدونستم چطوری باید بازش میکردم و هم جراتشو نمیکردم! خلاصه تقریبا عیبشو پیدا کرده بود و با کمی همکاری بعدی روبراه شد و کلی منفعت اقتصادی. فقط روسیاهیش موند برای من! بخصوص که فکر کنم قبلا سر عصبانیت از عدم پیشرفت کار، چندان به پیشنهاداش هم توجه نکرده بودم.

آدم

Thursday, March 10, 2005

فینگیل مهربون!

رفته بود از توی این کاسه بشقابای اسباب بازیش یه چاقوی پلاستیکی برداشته بود. بعد با یک قیافه حسابی قاتلانه اومد به سمتم و میگفت "میگام بابا رو چاگو کنم! میگام بابا رو بکتم!!" آخه بی انصاف ما که اون وقتا بابا مونو میکشتیم حداقل از تفنگ استفاده میکردیم که زیاد زجر نکشه!
حالا نزدیک عید قربان هم نبود که حداقل یه مناسبتی داشته باشه. نمیگه بعدش یه عمری با خودش پدر کشتگی پیدا میکنه؟!

آدم

Tuesday, March 08, 2005

فرنگ!

تو ایران اغلب اوقات خریدامونو از یک سوپر خاص میکردم. اگرچه کمی دورتر بود از خونه ولی مثلا دلم خوش بود که آدم باحالیه و مثلا سر همین مشتری بودن هم کمی هوای مارو داره. خلاصه دیگه مزایای این آشنایی مثلا نهایتا این بود که اگه جنس مونده داشت، مارو در جریان میذاشت که اونو نخرین بهتره. یا اگه تو شونه تخم مرغ، شکسته پیدا میکردم حاضر بود برام عوض کنه و مثل بقیه نگه آقا ما خودمونم همینطوری خریدیم!!

چند وقت پیش به همین مناسبت یاد اون بنده خدا افتادم. رفته بودم تخم مرغ بخرم. از مدل کمی ارزونترش فقط یک بسته مونده بود که من برداشتم و رفتم حساب کنم. یارو خودش بررسی کرد و یدونه ترک خورده توش پیدا کرد. بهم پیشنهاد داد که عوضش کنم، منم که هم میدونستم نیست و هم حوصلشو نداشتم توجه نکردم و گفتم بده بریم. وقتی دید اینطوریه و شاید فکر کرد که من متوجه نشدم، خودش پاشد رفت و یه بسته دیگه آورد از نوع بهتر و البته گرونترش. گفتم بابا بیخیال، حالا چند بدم؟ گفت این فقط بجای اونه که خراب بود و قبول نکرد که تفاوت قیمتشو بگیره.
اینم از مسئولیت پذیری اینجایی و اونجایی.

آدم

Friday, March 04, 2005

دوستای خوشمزه فینگیل!

ازش پرسیدم چندتا دوست داری؟ نتونست بگه. گفتم پس باهم اسماشونو بگیم. بلافاصله اونی رو که قرار بود امروز ببینه اسم برد و کلی هم ذوق کرد. ولی باز برای بقیه موند. یک چندتاشونو براش اسم بردم و با یادآوری هر اسم فقط گل از گلش میشکفت و بعد از من تکرار میکرد. دوباره صبر کردم و گفتم، دیگه؟ ...
- هوم م م...، آها مکدونالد!!
سعی کردم نخندم تا شاید یکی دیگه از دوستاشو بتونه اسم ببره.
= خوب، دیگه؟
- ...، سیب زمینی مکدونالد!!!

آدم

Tuesday, March 01, 2005

فراز و نشیب

این هم گذشت. مثل خیلی از ناراحتیهای دیگه که گهگدار پیش میاد و برای مدتی هرچند کوتاه آسمون زندگی رو کدر میکنه. آره دیگه همه میدونن و میگن که از این فراز و نشیبها زیاده. یا مثل معروف که میگن اینا نمک زندگیه! البته نمیدونم این خدا چرا آشی رو که برای ما آدما پخته خوب هم نزده و نمکاش گهگدار گوله میشن میان زیر دندون آدم و یه حالی میدن!!

عذرخواهی سخته. غرور هم زن و مرد نمیشناسه و به نظر من اونایی که فقط از غرور مرد یادشون میاد کم لطفی میکنن. و این موضوع وقتی سختتر میشه که آدم خودشو مقصر ندونه. که این حالت هم معمولا پیش میاد و توی خیلی از اختلاف نظرها و مشاجرات هرطرف هرچقدر هم که سعی میکنه منصفانه به قضیه نگاه کنه بازم نمیتونه به این نتیجه برسه که خودش مقصر بوده. ولی همه این سختیها وقتی با سختی مزمن و فرساینده احساس کدورت و دوری میان دو دلداده باشه قابل صرفنظر کردنه. پس چقدر خوبه که اگه بتونیم همیشه با همه منطقی و مطمئن بودن از قضاوتمون باز هم این احتمال رو بدیم که طرف مقابل هم به همین نتیجه از طرف خودش رسیده باشه. بعدشم سعی کنیم هرطور شده با گامی هرچند کوچیک پیش بریم. و در وقابل هم هرگام هرچند کوچکی رو ببینیم و استقبال کنیم بجای اینکه بخوایم از اون به عنوان یک فرصت در دراه دیگه استفاده کنیم یا بخوایم نقدش کنیم. بهرصورت به نظر من هدف فقط میتونه گذر از اون مرحله باشه و بعدش میشه در شرایط بهتر درصورت نیاز تحلیلها و مذاکرات لازم رو انجام داد!
ولی این مرحله همیشه برای من جای سوال بوده. تا چه حد لازمه در مورد مشکلات ریز شد و تحلیل کرد؟ آیا ریشه یابی و موشکافی همیشه لازمه؟ البته که نه همیشه. برخی زخمها که مشکلی ندارن و فقط زخمن نباید سیخ زد چون فقط دردناکتر میشه. ولی بعضی زخما هستن که مشکل دارن و اون خار رو باید ازش در آورد وگرنه دوباره عود و عفونت میکنه. برای منی که معمولا عادت داشتم مسائل رو موشکافی کنم و حوایی که همیشه دردها و ناراحتیهاش رو خورده و به چنین مباحثه هایی عادت نداره، مشکله جواب دادن به این سوال...

پ.ن. خوشبختانه این دفعه خیلی کوتاه بود ولی تاثیرش روی دل آدم زیاده و از آثارشم این که به این راحتی آدم دست و دلش به نوشتن در این مورد نمیره ولی فکرش برای مدتها مشغول میشه.

آدم

Friday, February 18, 2005

حرف

گفتم که حالم خوش نیست. مدتیه نگرانیهای مختلف فکری دارم. شاید مقدار کمیش بخاطر کار ولی بیشترش بخاطر خونه و خانواده. گفتنیش زیاده و نمیدونم چطور و از کجا بنویسم. اصلا اگه گفتن و نوشتن به این سادگی بود شاید خیلی از مشکلات حل میشد.
از پریشبش و بحث مختصری که داشتیم، هردومون کمی دلخور بودیم. مثلا یجوری سعی کردیم که درستش کنیم و اوضاع بهتر شد. حداقل من که سعی کردم فراموش کنم و در اون لحظه دیگه مشکلی نداشتم. (معمولا در اینطور مواقع و بخصوص وقتی که زیاد صحبت و حل نمیشه موضوع، هرکسی فکر میکنه حق با خودش بوده! خوب نهایتش اینه که فراموشش کنه)
دوباره الکی سر شوخی و گیرهای بیخودی اوضاع خراب شد و هرچی نخواستم بشه شد! هی گفتم بابا بیخیال شو دیگه. اصلا بحثش باشه برای بعد، مهم اینه که باز الان اعصاب هردومون خورده. حوا رو که نمیدونم دقیقا ولی خودم همش سرم پره از فکرای جور واجور و بحث و جدل با خودم و تحلیل خیلی از این قضایا و مسائلمون. هرچی قاطی پاطی بودم بدتر شد. نه تونستم درست و حسابی بخوابم و نه میتونم فکرمو روی چیز دیگه متمرکز کنم.
از صبح هم که مثلا زودتر اومدم نه حوصله کار دارم و نه علافیهایی مثل وبلاگ خوندن. نوشتن هم که از همه سختتر. با خودم گفتم بلاخره کمی بنویسم شاید بهتر شد. هرچند که دوست ندارم از اینطور چیزا بنویسم اونم با این سبک و سیاق مسخره و دری وری. ولی باخودم میگم از اولش قرار بود اینجا بیتکلف تر از این چیزا باشه. یعنی بشه همون دفتر خاطرات. پس بذاز هرچی به ذهنم میاد بنویسم. از کسی هم انتظار ندارم بخواد چیزی بنویسه. اصلا این مدل حرفا جواب خاصی نداره. فقط حرف آدمه برای سبک شدن. آره حرف آدم برای خودش.

آدم

Thursday, February 17, 2005

-

اگه آدم بخواد بگه برای نوشتن یه متن کوتاه روزانه اعم از هر حرف یا درددلی وقت نداره، میشه به صحت حرفش شک کرد. بلاخره برای گرفتارترین دوره ها هم 10 الی 15 دقیقه چیزی نمیشه. مشکل معمولا مشکل دله. هرکی رو هم میبینین که یدفه کم حرف میشه، به شکلی از این مدل گرفتاریها دچار شده!

امروز زیاد حرفی برای نوشتن ندارم. (یعنی از همون دلایل فوق الذکر!) بگذریم. دوست داشتم تواناییشو داشتم که راحتتر حرفامو بنویسم. با همون فرضی که دوست داشتم، مثل یک دفترچه خاطرات معمولی. چیزی که هیچوقت نداشتم اگرچه اغلب اوقات برام جالب بوده. چیزی که حتی سعی نکردم داشته باشم بجز یک بار! که اون هم چندروزی بیشتر طول نکشید.
نمیدونم هوای اینجا واقعا گرفتست یا الان الکی احساس نفس تنگی گرفتم. به ندرت اینطور حالتی داشتم پس بعیده که بخاطر احساسات باشه، احتمالا باز این سیستم تهویه رو گذاشتن رو درجه سونا! برم یه هوایی بخورم و بیخود اراجیف ننویسم!

آدم

Monday, February 14, 2005

ولنتاین مبارک!

اول از همه به ولنتاینِ خودم که دوست دارم برای همیشه، مثل گذشته ها یا حتی بیشتر، این عشق و زندگی شیرینو در کنار هم داشته باشیم.



و بعدش هم به همه دوستان و عشاق در هر کجا و هر سنی که هستن.



ایکاش ما هم چنین مراسمی رو از خودمون داشتیم. ای کاش بیشتر با عشق و مفهومش آشنا بودیم. ایکاش تعاریف و برداشتهای غلط، برای سالها و یا حتی همیشه، این والاترین احساس انسانی مارو مخدوش نمیکرد بلکه شناخت درست، اونو پرورش میداد. ولی هیچوقت دیر نیست، در هر زمانی، هر سنی و تا هر مقدار کم هم که بشه اونو شناخت و به درستی عشق ورزید عالیه.

پ.ن. اینو بعدا دیدم. بازم چه حیف که اگر هم ما چنین چیزهایی رو داشتیم، حالا تا این حد به فراموشی سپرده شده.

آدم

Tuesday, February 08, 2005

لوگوی ناقص!

اون شب داشتم صفحه وبلاگ خودمونو و درواقع کامنتها رو نگاه میکردم. حالا اونقدرها هم کسی مارو تحویل نمیگیره که شصتادتا کامنت باشه ولی این فینگیل خیلی بی حوصلست و باید همیشه بهش برسی یا اینکه فیلم جالب ببینی که گیر نده!
خلاصه حوصلش سر رفت و اون سوال مخ خوری که جدیدا ورد زبونش شده پرسید. "بابا، این چیه؟!" (اشاره به همین عکس یا لوگوی کنار وبلاگ) منم گفتم این عکس بابا و مامانه دیگه. بلافاصله پرسید "پس فینگیل کو؟!"
هیچی دیگه، موندم توش! گفتم رفته پشت اون درخته داره مثل همیشه فضولی میکنه. ولی گاهی این کنجکاویهای ساده بچه ها مچ آدمو حسابی گیر میندازه ها، باید بیشتر مواظب باشم!

آدم

Monday, February 07, 2005

روانشناسی کودک!

این حوا رفته یخورده از این کتابای روانشناسی کودک خونده، حالا داره منو رو یک انگشتش میچرخونه! آبروم رفت! قضیه سیب خوردنمون هم همینطوری شد دیگه!!
خلاصه به عنوان مثال یه کتابی توهمین مایه ها رو که اگه مثل قدیما زورم میکرد، محال بود نگاهش کنم، حالا یه کاری کرد که نه تنها بلاخره خوندم بلکه حالا تا حدودی علاقمند هم شدم. این روشها هم اگرچه سخته ولی بلاخره ظاهرا خوب جواب میده ها!! فقط یکم حوصله میخواد که آدم یدفه نیفته رو اون کانال قدیمی و همه چیزو خراب کنه.

پ.ن. اون لینک دفعه قبل رو هم چک کردم. مشکل خاصی نداشت. یا ازاونجا امکان دسترسی نیست یا مشکل سرعته. چون فایلش حدود 3 مگ هست و طول میکشه متاسفانه.

آدم

Saturday, February 05, 2005

فوتبال؟

نه من و نه حوا اهل فوتبال نیستیم. اصلا هم تا حالا نه مسابقاتشو نگاه کردیم و نه در مورد صحبتی داشتیم. حالا این وسط نمیدونم فینگیل از کجا فوتبالی شده؟! هروقت داریم کانالای تلوزیون رو عوض میکنیم و خدای نکرده از یک کانال با برنامه فوتبال عبور کنیم، با داد و بیداد میگه "آخ جون توپ بال!! بذار ببینم!"

این فینگیل از پیشی هم خیلی خوشش میاد. به نظر شما هم اینا جالبن؟

آدم

Thursday, February 03, 2005

شکم حاج‌آقایی!

البته اصطلاح خوبی نیست ولی خوب دیگه، مرسوم شده به کنایه از شکمهای توپ! اما غرض اینکه میخواستم بگم این کمربندای بُنجُل چقدر خوبن. همزمان با پیشرفتهای شکمی (روبه جلو!) سوراخای کمربند هم جاباز میکنن. خلاصه، داره این یکی با بعدی یکی میشه ولی آدم هنوز میتونه با اعتماد به نفس به خودش بگه "نه بابا هنوز هم تو همون سایز قبلی هستم"!

آدم

Wednesday, February 02, 2005

فینگیل سنگین!

زورش نمیرسه از سربالائی بالا بره، میگه سنگینه من خسته شدم!!
نمیدونه (گلاب به روتون) بالا آوردن یعنی چی، یک روز بعد از اینکه حالش بد شده بود وبالا آورد،میگه من اینجا تف کرده بودم!!

آدم

Saturday, January 29, 2005

دوغ؟!

بچه ایران ندیده همینه دیگه! برای اولین بار که دوغ میخواستیم بخوریم، میگه بابا این چیه؟!
-دوغ عزیزم
=دوک؟
-دوغ بابا دوغ!
=ها، دوک!
-باشه حالا بیا بخور ببین چطوره. (خوب دوغ گازدار هم موقع ریختنش کف میکنه)
=وای، نودابه!! (منظور نوشابست)
-نه عزیزم دوغه حالا بخور.
=ها، دوک! (یه ذره میچشه)
=این که شیره!
بعد از اینکه یه قلپ خورد چهرشو تو هم کشید و بدون اینکه به روش بیاره پاشد رفت!!

آدم

Wednesday, January 26, 2005

ای بابا

این دفعه سوم دارم مینویسم. امیدوارم که این دفعه دیگه بشه اولین بار خودم حالا هم که فینگیل زد همش رو خراب کرد. جدیدا حساس شده که وقتی من با کامپیوتر کار میکنم به خصوص وقتی مینویسم کلی گیر میده و می خواهد که کارم رو ادامه ندم.
خدا رو شکر بهتر شدو دوباره هم مریض نشد. فکر کنم حداقل سه بار پشت سر هم مریض شدو تازه بعدش بابا و از همه آخر سر مامان رو سرما خورده کرد که البته هنوز هم خوبه خوب نشدم.
این پست هم اونقدر موند تا آدم جون برام پست کرد.


حوا

Monday, January 24, 2005

تَب بُر!

آره بلاخره مقاومت این فینگیل هم در هم شکست و بعد از مدتی کجدار و مریز بودن در این هوای سرد، علناً سرما خورد. چون تب زیادی داشت برای اولین بار از نوار چسبهای تب بر روی پیشونی براش استفاده کردیم. اونم که مظلوم و بیحال از تب و بیماری، بعد از مدتها کمی حرف گوش کن شده بود. (البته غیر از نق و نوقهای ناشی از کسالت!) خلاصه کمی هم از سر کنجکاوی به راهنمایی من موهاشو زد کنار تا نوار رو بچسبونم روی پیشونیش. هم سرماش براش ناخوشایند بود و هم یه چیز جالب و تازه کشف شده.
چند دقیقه بعد اومد سراغم و گفت "بابا موهاتو بزن بالا"! و پشت بندش، شلپ دوتا تمبر که از توی خونه پیدا کرده بود زد رو پیشونیم!! اونقدرم کارشو جدی و مطمئن انجام داده بود که کی جرأت میکرد اونو برداره؟!

آدم

Wednesday, January 19, 2005

فینگیل

دیروز فکر میکردم که کمی بنویسم ولی این فینگیل سر صبح ما رو حسابی ترسوند و تا عصر حسابی سر کار بودیم. دکتر رفتن و....
این بچه ها واقعا همه چیزشون دردسر است.وقتی که خوب و سرحال باشند اونقدر از آدم انرژی میگیرند که خسته و هلاک می شوی و دائم باید باهشون سروکله بزنید. وقتی هم که خدای نکرده مریض شدند, ساکت وآروم میشوند دیگه مگه دست و دلت به کار میره وهمش نگرانی که ای بابا چرا اینطوری شد ودائم باهاش سروکله میزنی که شاید کمی سرحال بیایند.
,این دفعه که مریض شده بود حالت نگاهش من رو یاد خودم انداخت, موقعهای که سرما میخوردم که چقدر دلم میخواست که من رو تحویل بگیرند و لوسم کنند .البته الان دیگه بهتر شده ولی خب فکر کنم حسابی این مریضیهای پشت سر هم ضعیفش کرده باشد.

حوا

Monday, January 17, 2005

سیب زمینی

حکایت من هم انگار شده همین.نمیدونم که جاخالی دادن از نوشتن دراینجا برای چی شروع شدولی هرچه بیشتر میگذره به نظرم میاد که چه کار سختیه و اینکه کلا جواینجا کلی فرق کرده است.
خیلی خوشحالم که این آقای همسر ما با اینهمه مشغله توانسته اینجا رو نگه داره و دوستهای خوبی هم پیدا کنه .
نمیدونم که باز هم مینویسم, ولی فکر کنم که آقایون احتیاج بیشتری دارن به جایی که حرف دلشون رو بنویسند.ممنون از همه که خیلی لطف دارن ,امیدوارم که بتونم بنویسم و این طلسم رو بشکنم


حوا

Thursday, January 13, 2005

انتظار

انتظار هرچی به آخرش نزدیکتر میشه، سخت تر میشه. امیدوارم به زودی باز این پیک گرفتاریها بگذره. اگرچه بلاخره همینه و باید آدم خودشو تطبیق بده. این حوای بی معرفت هم که هرچی سفارش کردم نیومد یه چیزی اینجا بنویسه منم دلم خوش باشه.

آدم

Wednesday, January 05, 2005

زندگی مشترک

زندگی مشترک یعنی آدم در زندگیش با یکی دیگه شریک باشه. زندگی هم یعنی همه چیز. اینطوری دیگه واقعا هیچ چیزی شخصی نیست اگرچه شاید بشه یه تعاریفی قرارداد.

گاهی اوقات که وقتمو تلف میکنم، احساس عذاب وجدان میکنم. این دیگه فقط وقت خودم نیست بلکه مال ماست. اون وقت میتونه برای بهتر کردن و پیشبرد زندگیمون مصرف بشه یا حداقل برای با هم بودن. باید بیشتر دقت کنم. (همینطور در مورد سلامتیم، خیلی بیخیال شدم)

پ.ن. درمورد اون قضیه پایینی من فکر میکنم همونطور که بعضیا هم اشاره کرده بودن خوی بچه ها همینه. نه اینکه فینگیل ما تعبیر یا تفسیری بخواد داشته باشه کما اینکه فقط گاهی اوقات ما داریم با هم حرف میزنیم و حواسمون به اون نیست. اینجاست که اون احساس مالکیت و تمامیت طلبیش گل میکنه و میخواد بابا و مامان رو فقط واسه خودش داشته باشه. اونا حق ندارن به کس دیگه ای حتی اون یکی دیگه تعلق داشته باشن. (اون عکسه بیشتر یه سمبل بود، دیگه خیلی فکر برتون نداره ها!)

آدم

Sunday, January 02, 2005

سال نو!

سال نو همیشه سال نوه! حالا طبق هر تقویمی که میخواد باشه. مهم اینه که آدم یه روزی رو احساس کنه که با روزای دیگه فرق میکنه. و اینکه دوباره یادش بیاد که عمر در حال گذره. با همه خوبیها و بدیهاش. و همچنین همیشه یه احساس تازگی به آدم میده حالا چه تو مملکت خودمون و در هوای تازه بهاری باشه و چه اینجا در سرمای زمستون و برف و یخبنودون. سال نو همتون مبارک!



این فینگیل نامرد هروقت مارو کمی از حد مجاز (فوق الذکر!) به هم نزدیکتر پیدا میکنه هرطور شده به زور خودشو اون وسط جا میده و مثل اینایی که میخوان دعوا کوتاه کنن به زور دوباره حد مجاز رو تنظیم میکنه! حالا نمیدونم چرا ولی اونقدر هم به این قضیه مصرّه که امکان نداره کوتاه بیاد! این هم از دردسرهای دوران بعد از ماه عسل!

پ.ن. در توضیح اون عکس اینکه اینجا برخلاف ما هیچوقت نگران زمان سال تحویل نیستن. چون همیشه زمان سال تحویل براشون دقیقا ساعت 12 نیمه شب از آخرین روز ساله! (تا سرحد امکان بصورت صرفا منطقی کار میکنن!)

آدم