Friday, February 18, 2005

حرف

گفتم که حالم خوش نیست. مدتیه نگرانیهای مختلف فکری دارم. شاید مقدار کمیش بخاطر کار ولی بیشترش بخاطر خونه و خانواده. گفتنیش زیاده و نمیدونم چطور و از کجا بنویسم. اصلا اگه گفتن و نوشتن به این سادگی بود شاید خیلی از مشکلات حل میشد.
از پریشبش و بحث مختصری که داشتیم، هردومون کمی دلخور بودیم. مثلا یجوری سعی کردیم که درستش کنیم و اوضاع بهتر شد. حداقل من که سعی کردم فراموش کنم و در اون لحظه دیگه مشکلی نداشتم. (معمولا در اینطور مواقع و بخصوص وقتی که زیاد صحبت و حل نمیشه موضوع، هرکسی فکر میکنه حق با خودش بوده! خوب نهایتش اینه که فراموشش کنه)
دوباره الکی سر شوخی و گیرهای بیخودی اوضاع خراب شد و هرچی نخواستم بشه شد! هی گفتم بابا بیخیال شو دیگه. اصلا بحثش باشه برای بعد، مهم اینه که باز الان اعصاب هردومون خورده. حوا رو که نمیدونم دقیقا ولی خودم همش سرم پره از فکرای جور واجور و بحث و جدل با خودم و تحلیل خیلی از این قضایا و مسائلمون. هرچی قاطی پاطی بودم بدتر شد. نه تونستم درست و حسابی بخوابم و نه میتونم فکرمو روی چیز دیگه متمرکز کنم.
از صبح هم که مثلا زودتر اومدم نه حوصله کار دارم و نه علافیهایی مثل وبلاگ خوندن. نوشتن هم که از همه سختتر. با خودم گفتم بلاخره کمی بنویسم شاید بهتر شد. هرچند که دوست ندارم از اینطور چیزا بنویسم اونم با این سبک و سیاق مسخره و دری وری. ولی باخودم میگم از اولش قرار بود اینجا بیتکلف تر از این چیزا باشه. یعنی بشه همون دفتر خاطرات. پس بذاز هرچی به ذهنم میاد بنویسم. از کسی هم انتظار ندارم بخواد چیزی بنویسه. اصلا این مدل حرفا جواب خاصی نداره. فقط حرف آدمه برای سبک شدن. آره حرف آدم برای خودش.

آدم