Friday, December 30, 2005

گاهی که کمی بیشتر به این سبک زندگی کردنم فکر میکنم افسوس میخورم. نمیدونم چرا و مشکل از کجاست. نمیخوام خیلی راحت بگم همه مشکل از ایران و ایرانی بودن و سبکی هست که ما باهش بار اومدیم. ولی این محتمل ترین دلیل به نظرم میاد.

حتی الان که دیگه ایران هم نیستیم بازم خیلی از اون خصوصیات زندگی ایرانی همراهمون هست. ظواهر رو نمیگم بلکه اصل منظورمه. مهمترین بارز ترینش لذت نبردن از زندگی هست که تا اینجایی که من دیدم با اغلب ایرانیها هست و برعکسش در خارجیها. عادت کردیم که باید زندگی کرد، باید درس خوند، باید کار کرد، باید، باید، باید... وقتی کار میکنم از اون کار لذت نمیبرم چون هنوز اون باید در ذهنم هست. اگه توی جامعه هستم بیشتر نکات منفیش دیده میشه و از اون بدتر با خانواده هم همینظور! کاهی اوقات فکر میکنم میبینم مثلا وقتی رو که با فینگیل هستم بجای اینکه خوش بگذره همش یکسره به دنبال اینم که داره فلان کار اشتباهو میکنه و باهش برخورد کنم و یا بگم اون کارو نکن، این کارو بکن تا مثلا بچه بهتری بشه. غافل از اینکه داره همه وقتمون به همین کشمکشهای خورد و ریزه میگذره. بعدش به خودم میام و میبینم همه ساعات روز رو درگیر کشمکشهای مشابه بودم و اینطوری روح و جسمی خسته باقی میمونه برای روزی دیگه و تکراری مجدد.

بازم پرت و پلا گویی از یک ذهن مشوش و در مورد موضوعی که خودم هم مطمئن نیستم!

پ.ن. مصداق اینکه به ایرانی بودن مربوط نیست (اگرچه بین ایرانیها خیلی شایعه!) صفا هست که همین الان وقت کردم بعد از مدتها سری بهش بزنم. شاید بهتر از من و خیلیای دیگه تونستن از اون پوسته ایرانی بودن بیان بیرون!

آدم