Friday, December 16, 2005

دیشب حال فینگیل چندان خوب نبود. غیر از خواب ناآرامی که داشت، یک دفعه هم با صدای بلند شروع کرد به خوندن یکی از شعرهایی که یاد داره و تقریبا کامل تا آخرشو خوند و شاید اگه نمیرفتم بغلش کنم همچنان میخواست ادامه بده! وقتی توی بغلم از احساس ضربان سریع قلبش، منم ضربانم تند شد یادم اومد که ما چقدر سریع و ساده بعضی از احساسای خودمون رو گم میکنیم. احساساتی که همچین یادآورهایی لازم دارن که حداقل به اندازه یک فلاش زدن هم که شده به یادمون بیاد!
بچم کلی پیشرفت کرده. قبلا اگه یادتون باشه یکبار که حالش بهم خورده بود میگفت اونجا تُف کردم! اینبار میگفت بابا من غذامو آروغ زدم! ببخشید گلاب به روتون حرفای بد زدم!

آدم