Tuesday, November 09, 2004

بازگشت

خیلی جالبه که آدم اینقدر زود رنگ عوض میکنه. ولی خوب همین تغییرات هم خودش لازمه زندگیه. اگه میخواست یکنواخت باشه واقعا ناجور و مشکل دار میشد.

آدم که تا دیروزش کنار خانواده یا دوست یا حوای خودش بوده و همون زندگی روزمره عادی رو داشته و هیچی حس نمیکرده در موردش، یدفه بعد از یه شب، یا نه، حتی با شروع همون اولین شب، احساس دلتنگی زیادی میکنه. تازه میفهمه چقدر دوستشون داره و چقدر جای خالیشون براش مهمه. خیلی چیزایی رو که در بودنشون حس نمیکنه، اونوقت تازه کشف میکنه. و اگرچه این کشف جدید نیست و بارها کشف شده! ولی باز هم همون شیرینی خودشو داره. اگرچه شیرینی توام با سختی هست.

بعدش جالب تره! برمیگردی و اوووه خلاصه کلی همگی از دور هم بودن حال میکنین. بعد... بعد؟
هیچی دیگه دوباره روز از نو و روزی از نو. مگه نگفتیم آدم زود رنگ عوض میکنه! خوب هیچی دیگه بعد یه مدت دوباره همه اونا به فراموشی سپرده میشه و دوباره همون زندگی همیشگی. اگرچه اون احساسها و خاطرات برای همیشه گوشه و کنارهای ذهن آدم میمونه، ولی همون گوشه هاست. زندگی دوباره همون فراز و نشیبها و روند خودشو آغاز میکنه و حتی کم کم بر میگرده سر همون یکنواختی و ... ولی فکر کنم این تغییرات لازمه به هرصورتی که باشه.

تازه ...! جای همتون خالی، یک مشت از حوا نوش جان کردم که لبم تا 24 ساعت کرخ بود! کبودیش که هنوزم بعد از یکی دوروز هست، بماند! شانس آوردم دندونای دراکولاییم مقاومت داشتن و طوریشون نشد. البته این مشت مربوط به مراحل بعد از یکنواختی میشد ها نه استقبال بازگشت از سفر!

البته بگم که دعوایی در کار نبود ها. همینطوری شوخی شوخی تبدیل شده بودم به کیسه بکس ولی فکر نمیکردم آخرش ایطوری باشه. حالا خودمونیم ها، این که شوخیش بود، نمیدونم اگه یه وقت بخواد جدی بشه چی میشه!!

آدم