Tuesday, November 02, 2004

دلتنگی

هنوزم نمیتونم به تحمل دوریشون عادت کنم. طبق فرمولها و نُرمها دیگه الان باید اینطوری میبود!
گهگداری که به اجبار باید به سفرهای کاری بریم، شاید برای همه تنوعه ولی برای من نه. تا وقتی که درگیر کارها هستیم که فرصتی نه برای تفریح اوناست و نه برای فکر کردن من. ولی از غروب به بعد بقول معروف هرکسی برای خودشه. اهل عرق خوری که نیستم، پس جایی در میان اونایی که تا صبح مینوشن و گپ میزنن ندارم. اهل قمار هم نیستم و ازش چیزی سر در نمیارم. اگرچه از ورق بازی خوشم میاد و کلی هم واسه خودم اوستا بودم ولی این بازیای قمار حرفه ای چیز دیگه ایه. خلاصه توی گروه دوم هم جا نمیگیرم.
دست خودم نیست، بیشتر دلم میگیره. تو اینجور مواقع بیشتر به یادشون میفتم و فکر اینکه اونا الان تنهان و چه میکنن ذهنمو مشغول میکنه. حتی اگر بدونم که هیچ مشکلی نیست و طبق معمول قول دادن که حسابی به خودشون برسن و نذارن بد بگذره، خوشی تنهایی بهم نمیچسبه. اگه بقول معروف به رودرواسیش نبود ترجیح میدادم برم توی هوای خنگ غروب و اطراف هتل که معمولا فضای باصفایی داره برای خودم قدم بزنم. ولی خوب، این نمیتونه خیلی طولانی باشه چون این تکروی خیلی به چشم بقیه میاد. معمولا به ناچار میرم توی گروه سوم که کارااوکه خونهاش باشن. سروصدا و شور اونا کمی آدمو سرگرم میکنه و این وصله ناجور یلاخره توی اون همه شلوغ بازی گم میشه. اونقدر هم توحال خودشون هستن که فکر میکنم خوشحال هم میشن یه نفر آروم بشینه و نوبتش رو بقیه بگیرن!

شاید اولین باری بود که با فینگیل اینطوری از راه دور صحبت میکردم. دفعات قبلی هنوز اونقدر بزرگ نبود که بخواد با من تلفنی صحبت کنه. برای همین بود که این بار هم بقول معروف انتظاری نداشتم و به اصرار حوا باهش صحبت کردم. خیلی احساس جالبی داشت وقتی که بعد از یه مکث کوتاه که براش جا بیفته این واقعا باباشه که داره صحبت میکنه، گفت "کجایی بابا آدم جون؟" دیگه اونقدری بزرگ شده که نبودن رو حس کنه ولی درک و تحلیلش هنوز مونده، اینه که خیلی گیر نمیده به نبودنهای من یا گهگدار حوا.

آدم