Wednesday, October 06, 2004

روز خوب

امروز با یکی از دوستم رفته بودیم پارک. اخه اون هم یک کوچولو مثل فینگیله من داره
خیلی جالبه ارتباطی که فینگیل با این خانم برقرار کرده و فکر میکنم که حتی بیشتر دلش میخواست که با اون بازی کنه و همش میگفت مامانه فلانی,مامانه فلانی, من هم که کلی حسودیم میشه بابا این فینگیل که اصلا من رو تحویل نمیگیره میشه گفت با این سنه کمش خیلی مستقله
خلاصه این دوتا بچه کلی مارو خسته کردن . جالب بود که یکیشون رو راضی میکردیم که بریم اون یکی بدو بدو میرفت طرف یک وسیله بازی دیگه و این طوری حدود یکساعت علاف بودیم تا اینکه تازه بعد از اینهمه هردو با هم شروع کردن به گریه که نمیخواهیم بریم.و بعدش هم در عرض 5-10 دقیقه تو راه برگشت میشه گفت غش کردن
چندروز پیش با فینگیل یک جایی کار داشتیم و بعدش هم کمی وقت داشتیم با هم رفتیم یک پارک نشستیم ناهار بخوریم یک گروه چهار نفره هم با بچه هاشون اون طرفتر نشسته بودن ما هم پشت به اونها .حالا این فینگیل ما گیر داده بود که مامانه ...و خودش و هی با انگشت هم نشون میداد و من هم که هی دعواش میکردم که مامان بادست مردم رو نشون نده فلانیها الان خونشون هستن . حتما حدس زدین که یک کم بعدتر دوستم اومد و سلام کرد


حوا