Friday, October 08, 2004

افکار روی کاغذ

دیروز فنگیل خواب بود من هم که حوصله هیچ کاری نداشتم حتی نشستن پای کامپیوتر,و خوب سعی کردم توی کاغذ بنویسمو بعدش اینجا:داشتم به ایندهام فکر میکردم که چه کار میخواهم بکنم وفکر کردم که ...
بعدش دیدم بابا من که همیشه دارم مایوسانه فکر میکنم شاید بشه یک جور دیگه هم فکر کرد,شاید همه اینجوری مثل من اولش چندان انگیزه ندارند
اینجا که اومدم تاسف خوردم که چرا زبانم رو کامل نکردم یادمه که اون وقتها همش به زور بابا میرفتم کلاس و این احساس که همیشه یک اجباری هست زبان,کنکورو.....
و الان دیگه هیچ زوری در کار نیست ومن احساس ادمهای معلق رو پیدا کردم
واقعا من از زندگیم چی میخواهم البته خب خیلی چیزها دارم یک خانواده خوب, شوهر خوب,یک کوچولوی نازو ... ولی این وسط یک چیزی لنگ میزنه.زندگی با ادم و هم چنین اومدن به اینجا کلی موثر بوده ولی هنوز هم احساس رضایت از خودم,اعتماد به خودم اونجوری که میخواستم پیدا نشده.دلم میخواهد اینجا فقط زندگی کنم, تا روحم پرورش پیدا کنه و متعالی بشه. البته فکر میکنم لازمش اینه که یک کاری رو شروع کنم وگرنه اگه بخواهم تو خونه بشینم تا یکی بیاد و بخواد کمکم کنه باز میشه مثل همیشه همون اش و همون کاسه.
خلاصه اینکه کلی گیج میزنم این روزها. دقیقا نمیدونم چی میخواهم و نمیدونم چه کنم؟مدرک گرفتن,زبان خواندن و....و خوب دیگه نمیدونم(گریه(