Thursday, October 28, 2004

رنگ رخساره
میگن رنگ رخساره خبر میدهد از سر درون. ماها هم که رخساره ای که از همدیگه و دوستانمون اینجا میبینیم همین پیشونی وبلاگه. خلاصه اینکه این وضع اینجا نشون دهنده گرفتاری و بی دل و دماغی ساکنان غار آدم و حواست. چون و چراش خوب خیلی چیزا میتونه باشه و هرچقدر هم آدم ارتباطش با دوستان یا اطرافیان کمتر باشه، این دلایل بیشتر درون ریز میشن و اگه آدم خودش فکری به حال خودش نکنه، ناجیی پیدا نخواهد شد. (اگرچه بازاریابی برای وبلاگ و نوشته های بی در و پیکر آدم کار جذابی نیست و آدم احساس بدی بهش دست میده که همینطوری بخواد همه جا رو بگرده و کامنتهای چاق سلامتی کیلویی بده ولی حداقل از نظر روابط عمومی و دوستیابی خوبه. حداقل گذر چند نفری توی رو دربایستی هم که شده از این طرفا میفته که گاهی به آدم دلداری بدن یا بشه ازشون مشورتی گرفت.)

دیگه اینکه، وقتی یه شیب صدمتری 30 درجه ای و پشت بندش به اندازه دو طبقه پله رو دویدم، دیدم که واقعا نکشیدن یعنی چی! و فهمیدم که دیگه دوره رزمی و به در و دیوار مشت زدن و جفت پا رو شکم همدیگه پریدن گذشته. شاید هم با تنبلیهام به دست خودم گذشتوندمش!

آدم

Thursday, October 21, 2004

مشکلات نامانوس

اینو فقط به این خاطر نوشتم که از خواندن نوشته ای، خیلی متاثر شدم و دیدم واقعا در حال حاضر بعضی از مشکلات هستند که مد روز شده و همه سنگ آنرا به سینه میزنند ولی برخی از مشکلات جدی ولی قدیمی تر تقریبا به فراموشی سپرده شده اند.

مي گويند سازمان ملل يك سوال را براي نقاط مختلف دنيا ارسال كرد به اين شرح: "به نظر شما راه حل صادقانه براي حل مشكل كمبود مواد غذايي در ديگر نقاط دنيا چيست؟" و پاسخ هايي كه دريافت شد معمولا مناسب نبودند چون:
- در اروپاي غربي كسي معني كمبود را نميدانست
- در اروپاي شرقي كسي معني صداقت را نمي دانست
- در چين كسي معني نظر را نمي دانست
- در خاورميانه كسي معني راه حل را نمي دانست
- در ژاپن كسي معني مشكل را نمي دانست
- در آفريقا كسي معني مواد غذايي را نمي دانست
- در آمريكا كسي معني باقي نقاط دنيا را نمي دانست.
(مطلب اصلی خبر مربوطه)

آدم

Monday, October 18, 2004

خشونت و بچه ها

به سلامتی دیگه به ندرت میشه فیلمی پیدا کرد که دارای چاشنی خشونت یا سکس نباشه! اگر هم باشه معمولا اون جذابیت لازم رو نداره و مشتریی براش پیدا نمیشه. در همین راستا (بقول اخبار گوها) ما هم که معمولا فیلمهای مدل اول رو ترجیح میدیم معمولا صحنه های قتل و خونریزی و از این قبیل در تلویزیون نشون داده میشه که شاید خیلی قبلترا برای فینگیل جلب توجه چندانی نداشت ولی به زودی متوجه شد که این صحنه ها یه جورایی با بقیه فیلم فرق میکنن و با توجه خاصی حواسش به فیلم جلب میشد.

خوب ما هم که در این مورد چیزاهایی شنیدیم و از طرفی هم نمیشه برنامه بدردخوری رو نگاه کرد که شامل چنین چیزایی نباشه کمی دچار دردسر میشدیم. یکی از دوستان که بچه ای با حدود 5 سال بزرگتر از فینگیل داره معمولا سعی میکنه اونا رو براش توجیه کنه که بابا اینا فیلمه و همشون دارن توی یه اتاق نقش بازی میکن یا مثلا به خودشون رب مالیدن!! حوا هم معمولا سعی میکرد با حرفایی از این قبیل که نه بابا کاریش نشد! یا اینکه این یارو الان خوابیده!! مطلب مرگ و میر رو منحرف کنه ولی به نظر من که خیلی فایده نداشت! حالا میگم چرا.

ولی به هرحال فکر میکنم این چیزا بی تاثیر نیست و از طرفی هم نمیشه گریزی ازش داشت چون حداکثر تا چند سال دیگه کنترل 24 ساعته روی بچه داریم و بعد از اون توی اجتماع و رسانه ها به اندازه کافی از این چیزا میبینن. نمیدونم واقعا چه میشه کرد ولی راهی برای جلوگیری از ورود اطلاعات نامطلوب (از هرنوع که بگین) به ذهن بچه ها نیست. میشه مثل مبارزه با ویدئو در 15 سال پیش یا ماهواره در 5 سال پیش یا اینترنت در حال حاضر در مملکت خودمون! مگه چقدر فایده داشت. شاید تنها راه باقی مونده واکسیناسیون و مبارزه از راه مشابه باشه. اینکه از قبل آمادگی برای این مسائل ایجاد بشه و ذهن رو برای برخورد منطقی با چنین مواردی آماده کنیم وگرنه برخورد تقریبا اجتناب ناپذیره! پس بهتره مثل همون واکسن در محیط و شرایط کنترل شده به تدریج این برخورد رو ایجاد و آمادگی مقابله رو انجام داد.

و اما از اون قضیه آدمهای خوابیده متعدد در این فیلما بگم! داشتیم یکی از همون صحنه های جذاب رو میدیدیم و فکر کنم اینبار به اندازه کافی جلب فیلم شده بودیم که کاری به فینگیل نداشته باشیم. یدفه رو به من کرد و در حالیکه صورتمو به زور به سمت دیگه ای هل میداد گفت: "بابا، نبین، آقا خوابیده!!"

آدم

Thursday, October 14, 2004

سلامی چو بوی خوش آشنایی

به سرعت برق و باد ماه مبارک رمضان هم رسید،دلم برای حال و هوای رمضان تنگ شده. بی خوابیهای موقعه سحرو مهمونیهای افطاری پشت سر هم ،صدای دلنشین ربنا اقای شجریان موقعه افطارو صدای اذان،صف ایستادن برای زولبیا و بامیه و نون قندی و... .
حرف از این همه خوراکی من رو یاد یک از نکات جالبی که اینجا یافتم کرد اینجا توانستم چیزهای خوشمزه بچگی ها رو که بعضی هاشون پیدا نمیشد دیگه و بعضی هم غیر بهداشتی بودن رو پیدا کنم.
این پست امروز رو هر وقت شد اومدم و یک کم ازش نوشته ام دیگه حسابی چهل تیکه است
راستی اینجا میتوانید ربنا رو گوش بدهید.

حوا

Tuesday, October 12, 2004

زندگی,کار,ارامش

اینجا مردم خیلی با آرامش زندگی میکنند وقتی بچه دار هستند فقط به بچه فکر میکنند و همه برنامه هاشون در راستای بچه ها است و البته همون یک یا دو تا بچه ای رو هم که میخوان پشت سرهم می دارندوبا هم بزرگ میکنند .بعدش که بچه ها بزرگتر شدن و مهد یا مدرسه رفتن ,دوباره برمیگردند سرکاروازکارشون لذت میبرنند ولی خب میشه گفت برای ماها همیشه وقت کمه چون باید بتوانیم در کوتاهترین مدت,بهترین سرمایه رو جمع اوری کنیم که وقتی برگردیم خواهیم دید فرصتهای کاری رو از دست دادیم وخوب میشه گفت که هیچ وقت برای خودمون وبا آرامش زندگی نمیکنیم.
البته فکر کنم خیلی از این احساسات رو خودمون(ایرانیها)تشدید میکنیم همکارو یا میشه گفت هر کسی که با تو منافع مشترک داره تو کنکور,کارو....همیشه دنبال اینکه کار تو رو خراب کنه یا مواظب باشه کارهاشو یواشکی انجام بده که یکدفعه ازش جلو نیفتی.همیشه آدم احساس میکنه یک نفر زرنگتری هم هست که از موقعیتها به بهترین نحو استفاده میکنه و دست امثال بنده هم که خوب کوتاه میمونه.
ارامش چیزی که اینجا هست شما میتونید از بزرگ کردن بچه هاتون لذت ببرید و بعد هم که بزرگ شدن و مستقل تر, حتما یک کاری برای شما هست البته فکر کنم همون کاری که دوست دارین. از حق هم نگذریم یک نکته انحرافی هم هست که ما همه خیلی ایده الیست حتی به کارمون فکر میکنیم ولی خوب اینجا کار کردن در سوپرمارکت ها رو هم کار میدونند و مثل هر شغل دیگه باهش برخورد میشه و هر کاری هم به نوبه خودش شریفه و همینطور صاحب اون کار که خوب این کار رو میخواسته میتونه در همون زمینه خودش کارهای خوبی بکنه وهمه سعی خودش رو میکنه.
از دست این فینگیل,الان کلی حوصله اش سر رفته و غر میزنه دیگه فکر کنم صبرش لبریز شده.


حوا

Monday, October 11, 2004

تظاهر

فکر میکنم همه تا حالا تو ایران این صحنه رو دیده باشیم که خانوما تا دم مدرسه یا دانشگاه یا اداره با یه سر و وضع دیگه میان و وقتی میخوان وارد اونجا بشن مجبورن تغییر قیافه بدن یا مثلا چادر بپوشن. خلاصه این قضیه که برای همه ما روشن و جاافتاده هست گاهی اوقات اگه بصورت خاص زیر نظر قرار بگیره چیزای جالب و گاهی خنده دار زیادی میشه توش دید.

اینو از این نظر گفتم که برام جالب بود اینجا هم مورد مشابهی رو که دیدم وجود داره! همونطوری که در ایران چادر اجباری برای دانش آموزان زور داره و سعی میکنن در بیرون مدرسه در اولین فرصت از شرش خلاص بشن، اینجا هم دامن (کمی) بلند براشون به سختی قابل تحمله. اغلب این دختر خانومای جوون (استغفرلله، به چشم خواهری عرض میکنم) علاقه زیادی به استفاده از دامنهای هرچه کوتاهتر و دادن زکات بصری مواهب الهی رو دارن! ولی متاسفانه لباس فرم برخی از مدارس برخلاف این میل بوده و دامنهای مثلا تا زانو جزوشونه. گاهی اوقات دیدن برخی از این لباس فرمها که برخلاف اغلب اونای دیگه دامنهای بسیار کوتاهی داره باعث تعجب من میشد تا اینکه...!

یک دفعه که بر حسب اتفاق و حول و قوه الهی، یک جا برای نشستن در قطار مترو گیر آورده بودم و (از بد روزگار!) دو تا از همین دانش آموزان گرامی در فاصله دو وجبی نوک دماغ بنده ایستاده بودن، بطور ناخواسته به کشف این راز نائل اومدم! این ناقلاها بالای دامنهاشونو چندین لایه تا زده بودن (مثل یک کمربند شده بود!) تا دامنشون بیاد بالاتر و بعد هم کمی از پیراهنشونو که مینداختن روش، دیگه اصلا مشخص نمیشد و خلاصه به هدفشون میرسیدن!!

بله دیگه همونطور که میگن "الانسان حریص علی ما منع"، هر کجا که زوری باشه و نه قانع سازی، آخرش چنین نتایجی خواهد داشت که من فکر میکنم بدتر و جلب توجه کننده تر از حالت عادیش هست. حالا اینجا که شاید فشارها کمتره، عکس العملها هم شاید کمتر باشه ولی طبق قانون "عمل و عکس العمل" یا همون "کنش و واکنش" در فیزیک، فشارهای زیاد میتونه عواقب خیلی بدتری رو که هیچیک از طرفین نمیخوان به بار بیاره!

آدم

Friday, October 08, 2004

افکار روی کاغذ

دیروز فنگیل خواب بود من هم که حوصله هیچ کاری نداشتم حتی نشستن پای کامپیوتر,و خوب سعی کردم توی کاغذ بنویسمو بعدش اینجا:داشتم به ایندهام فکر میکردم که چه کار میخواهم بکنم وفکر کردم که ...
بعدش دیدم بابا من که همیشه دارم مایوسانه فکر میکنم شاید بشه یک جور دیگه هم فکر کرد,شاید همه اینجوری مثل من اولش چندان انگیزه ندارند
اینجا که اومدم تاسف خوردم که چرا زبانم رو کامل نکردم یادمه که اون وقتها همش به زور بابا میرفتم کلاس و این احساس که همیشه یک اجباری هست زبان,کنکورو.....
و الان دیگه هیچ زوری در کار نیست ومن احساس ادمهای معلق رو پیدا کردم
واقعا من از زندگیم چی میخواهم البته خب خیلی چیزها دارم یک خانواده خوب, شوهر خوب,یک کوچولوی نازو ... ولی این وسط یک چیزی لنگ میزنه.زندگی با ادم و هم چنین اومدن به اینجا کلی موثر بوده ولی هنوز هم احساس رضایت از خودم,اعتماد به خودم اونجوری که میخواستم پیدا نشده.دلم میخواهد اینجا فقط زندگی کنم, تا روحم پرورش پیدا کنه و متعالی بشه. البته فکر میکنم لازمش اینه که یک کاری رو شروع کنم وگرنه اگه بخواهم تو خونه بشینم تا یکی بیاد و بخواد کمکم کنه باز میشه مثل همیشه همون اش و همون کاسه.
خلاصه اینکه کلی گیج میزنم این روزها. دقیقا نمیدونم چی میخواهم و نمیدونم چه کنم؟مدرک گرفتن,زبان خواندن و....و خوب دیگه نمیدونم(گریه(
همت

منظورم اتوبان همت و مشکلات همیشگیش نیست! منظورم اراده و پشتکاره که به نظر من میزان متوسط اون در اینجا، خیلی بالاتر از اونجاست!

یه روز که داشتم برمیگشتم سمت خونه، پیرمردی رو دیدم داره تنها میره که با حساب و کتاب معیارهای خودمون، حدود 70 یا 80 سال سن داشت. در ضمن یک پاش هم فلج یا کلا از کار افتاده بود که داشت واسه خودش تاب میخورد! حالا اونو بااین وضع تصور کنین، مرحله آخر هم اینو اضافه کنین که سوار یه دوچرخه عادی بود و داشت با اون یکی پای سالمش به تنهایی و یکی در میون رکاب میزد و برای خودش میرفت!!
خوب این یک نمونه بارز ولی کم پیداترشه اما در عین حال همونطور که گفتم در مجموع اینطور چیزها رو خیلی بیشتر میشه اینجا دید که من در مجموع همشونو به همت تعبیر میکنم. چیزی که خودم خیلی کم دیدم و بیشتر به جاش تنبلی و شاید بگیم به دنبال راه بهینه بودن(!!) رو به وفور دیدم.

ای کاش من هم میتونستم اینطوری باشم و اینطوری و با این فرهنگ وفق پیدا کنم.

آدم

Wednesday, October 06, 2004

روز خوب

امروز با یکی از دوستم رفته بودیم پارک. اخه اون هم یک کوچولو مثل فینگیله من داره
خیلی جالبه ارتباطی که فینگیل با این خانم برقرار کرده و فکر میکنم که حتی بیشتر دلش میخواست که با اون بازی کنه و همش میگفت مامانه فلانی,مامانه فلانی, من هم که کلی حسودیم میشه بابا این فینگیل که اصلا من رو تحویل نمیگیره میشه گفت با این سنه کمش خیلی مستقله
خلاصه این دوتا بچه کلی مارو خسته کردن . جالب بود که یکیشون رو راضی میکردیم که بریم اون یکی بدو بدو میرفت طرف یک وسیله بازی دیگه و این طوری حدود یکساعت علاف بودیم تا اینکه تازه بعد از اینهمه هردو با هم شروع کردن به گریه که نمیخواهیم بریم.و بعدش هم در عرض 5-10 دقیقه تو راه برگشت میشه گفت غش کردن
چندروز پیش با فینگیل یک جایی کار داشتیم و بعدش هم کمی وقت داشتیم با هم رفتیم یک پارک نشستیم ناهار بخوریم یک گروه چهار نفره هم با بچه هاشون اون طرفتر نشسته بودن ما هم پشت به اونها .حالا این فینگیل ما گیر داده بود که مامانه ...و خودش و هی با انگشت هم نشون میداد و من هم که هی دعواش میکردم که مامان بادست مردم رو نشون نده فلانیها الان خونشون هستن . حتما حدس زدین که یک کم بعدتر دوستم اومد و سلام کرد


حوا

Tuesday, October 05, 2004

اهورا!

معمولا دوست ندارم در مورد بحثهایی که یدفه داغ میشه، خیلی اظهار نظری بکنم و بیشتر ترجیح میدم شنونده باشم حتی اگه نظر دیگه ای داشته باشم. ولی دو نکته باعث شد که در این مورد هم بنویسم.
1- اینکه خیلی احساس نامردی بهم دست داد وقتی که در این ماهها حرف زدن این بنده خدا، غیر از تمسخر کاری بهش نداشتن و وقتی مطمئن شدن که همه چیز تمومه، عکسها و بقول خودشون مدارکی رو رو کردن از اخلاق و رفتار و سوء سابقه این بنده خدا. مطمئنا اینا رو همین دو سه روزه پیا نکردن!
2- این مطلب که به نظر من از معدود مطالبی هست که تا حدودی درست و حسابی در این مورد نوشته شده و سعی نکرده از همون روش خودش، تحلیلش کنه. گفتم خوبه اگه کسی بتونه از این طریق، اینو هم بخونه.

پ.ن. مثل اینکه امروز همزمان مشغول نوشتن شدیم ما دوتا! اینو که فرستادم دیدم یکم طول کشید و بعدش دوتا آپ دیت دیدم که حوای ناقلا از من جلو افتاد!

آدم
ادم
امروز اومدم زودی بنویسم قبل از اینکه این ادم بتونه وقت کنه و بیاد سر بزنه اما مگه این فینگیل گذاشت.
وقتی که هنوز ادم جون نمیشناختم خیلی وقتها دلم یک کسی رو میخواست که باهش راحت باشم
و خوب بعدا که کنار هم بودیم فکر کنم در مدت کوتاهی همدل شدیم نمیدونم خوبه یا نه؟!من که خیلی دوست داشتم در زندگیمون با هم صادق باشیم و فکر کنم که موفق بودیم.توی این چند ساله همیشه هر مشکلی که بوده یا هر اتفاقی,بهترین مشاورهای هم بودیم البته میشه گفت که ادم عزیز در این مورد خیلی از من پیشی گرفته و من رو کلی خجل.
امروز هم یکی از اون روزهای بود که خیلی لطف کردو همراهم اومد تا یک گام کوچولو بردارم نمیشه گفت هدف ولی خوب شاید بشه گفت رشد,تعالی و از این جور حرفها
خلاصه مطلب اینکه:در این محل و حضور همراهان وبلاگمون بابا مرسی بابا دوست داریم


حوا

Friday, October 01, 2004

عادت

آدم خیلی راحت و بدون اینکه متوجه بشه به شرایط عادت میکنه. این خیلی ویژگی جالبیه ولی نمیشه هیچوقت گفت که خوبه یا بد.

دیروز که کمی شبکه لنگ میزد و نمیشد به راحتی به اینترنت دسترسی داشته باشیم تازه متوجه شدم که چقدر به این مساله عادت کردم. توی ایران هم زیاد از اینترنت استفاده میکردم و فکر نمیکردم اینجا برام خیلی به اینصورت در بیاد ولی اینترنت سریع و 24 ساعته (و مفت) یه چیز دیگست. خلاصه خیلی سخت گذشت مخصوصا اینکه دیگه امکان چت و دسترسی به حوا هم نبود و مجبور بودیم مثل زمان جوونیا، با دود به هم پیام بدیم (و من حضور غیاب بشم;) ). تازه قطع کامل نبودم و مثلا قطع و وصل میشد یا اینکه سرعت پایین بود ولی واقعا مثل این بود که یه چیزی کمه!

نمیدونم اگه خدای نکرده، زبونم لال، زبونم لال، بعد از 120 سال به ایران برگردیم میخوام چکار کنم با اون مشکلات و محدودیتها!

پ.ن. اینو هم دیدم جالبه، گفتم اینجا اضافه کنم: الله اعلم!
به نظر ريش سفيدان منطقه کلمبيايي « شوکو» ، آدم وحوا سياه پوست و پسرانشان هابيل و قابيل نيز سياه بوده اند. وقتي قابيل برادرش هابيل رابا ضربه چوبي کشت، خشم خدا به جوش آمد وقاتل، در برابر خشم خدا، از ترس و احساس گناه، رنگش پريد و پريده تر شد به حدي که تا آخر عمر سفيد ماند. همه ما سفيد ها، فرزندان قابيل هستيم.


آدم