Monday, August 16, 2004

یوسف گم گشته باز آید به کنعان!
بلاخره دیروز اومدن ولی تو این چند روز آخر دستم به نوشتن نرفت. آخه هرچی ارتباط کمتر بشه انرژی منم کمتر میشه! این چند روز آخر هم به خاطر گرفتاریهای بیشتر و هم بدلیل جابجایی و خونه این و اون بودن ارتباطمون خیلی کم شد. چند روز آخر هم که تقریبا هیچی. خلاصه خیلی مشکل بود مخصوصا که وقتی آدم به یک چیزی نزدیک میشه عطشش بیشتر میشه و تحمل لحظات آخر سخت تر و سخت تر میشه. حداقل دلم به تماسهای گهگدار و خبر داشتن ازشون خوشتر بود ولی خوب اینم گذشت.

آخرین مراحل حالگیری وقتی بود که بدلیل بخشهای مرتبط به سیستم ایرانی و پروازهای ایران، یک تاخیر درست و حسابی تو اومدنشون اعلام شد. البته بعدا فهمیدم که این مشکل ظاهرا گسترده تر بوده و تاخیرهای متعددی در پروازهای مرتبط به ایران (از هر دو طرف) رخ داده بوده. خلاصه خیلی زور داشت تازه نگرانی هم باید بهش اضافه میشد که نکنه یوقت باز دچار نقص فنی باشن و مثلا بخاطر حفظ آبرو و غیره پرواز رو اجباری انجام بدن! آخه حتما میدونین که از این وقایع اتفاق میفته، حالا ممکنه ما بدلیل عدم آشناییمون بیخود میترسیم و اونا از این قضیه مطمئن هستن که پرواز رو انجام میدن ولی بهرحال با این سوابق ناجور پروازهای ایران، کمی جای نگرانی هست.

از همه جالب تر نحوه خبر رسونیشونه و برنامه ریزیشون. تا آخرین لحظه هیچکی خبر نداشت که بلاخره تکلیف این پرواز چی شده و مرتبا میگفتن که زمان بندیش مشخص نیست! خلاصه من نهایتا برای محکم کاری و اینکه یوقت اونا زودتر نرسن و علاف بشن، تصمیم گرفتم زودتر برم فرودگاه دنبالشون چون کلی هم باید تو راه میبودم تا برسم اونجا. خلاصه چند ساعتی توی فرودگاه منتظر بودم و یاد روزی افتادم که اومدم و به دست خودم از همینجا راهیشون کردم. اون روز هم ساعتی رو بعد از رفتنشون اونجا نشستم که هم مطمئن بشم از خروج بدون مشکل و هم قضیه بهتر واسه خودم جا بیفته!!

بلاخره اومدن. مثل همه مستقبلین فرودگاهها چشمم به در بود که کی بلاخره از این در میان بیرون. یدفه فینگیل بدو اومد. جالب بود، توی زمان رشده و تغییرات حسابی. یه لحظه که دیدمش از جام پریدم برم سراغش، لحظه دوم که فکر اومد جای احساس، و دیدم که تنهایی دویده بیرون و حوا باهش نیست، با اون قیافه ای که کلی بزرگ شده بود تو همین مدت کوتاه، شک کردم که نکنه خودش نیست. نکنه بچه یکی دیگست که فقط شباهت داره! ولی نه، احساس تو اینجور مواقع، قویتره از فکر. حوا هم با چند متر فاصله اومد بیرون. دویدم رفتم سراغشون. فینگیلی نامرد هم اولش یکم چپ چپ نگام کرد اگر چه با خوشحالی پریده بود بغلم. فکر کنم اونم همین احساس منو داشت. آخه بابا واسه اون مدت زیادی بود اون هم در این زمانهای اوج تکاملات فکری و رشد جسمی!!

خلاصه رسیدیم خونه و دوباره روز از نو و روزی از نو. همه دور هم، خیلی خوش گذشت. فقط فرقش با قبل مثل این بود که عشقامون یه جلای بیشتری گرفته بود بعد از یه پرداخت درست حسابی. (اگرچه خیلی سخت بود!)

آدم