Thursday, May 20, 2004

سلام
دیشب کلی نامه مرتب کردم منظورم این است که یکسری عکس از این فینگیل برای مامان بزرگها و بابا بزرگهاو ...فرستادم.البته کاری بوده که باید یکماه پیش میکردم حتی نامش رو هم برای مامانم اینها نوشته بودم،دیشب که اومدم عکسها رو بذارم نامه رو یک بار دیگه خواندم و خوب واقعا به شدت نامیدانه بود و پر از کلی ارزو، مثل اینکه همیشه دلم میخواسته که اونقدر کار داشته باشم که یاد تنهایی نیوفتم و از این جور ارزوها و وقتی که وبلاگ های مختلف می خوندم میگفتم که خوش به حالشون که کلی کار دارن و کلی فعالیت ، شاید خیلی مسخره باشه ولی خب من کلا ادمی هستم که سریع نامید میشوم ،اوه در مورد همین زبان خودم رو خفه کردم.اونقدر حرف زدم که اصل موضوع یادم رفت همه این یاداوریها به خاطر یکی از دوستان بود که اون از من چهار ماه دیرتر اومد.این بنی ادم دیگه هر وقت با هم حرف میزنیم کلی ناراحته و خوب من هم که تازه این دوره داشتم دلم میخواهد کمکش کنم والبته همیشه کلی الکی برای یکی از خودش هم دلسوزتر میشم بعدش برنامه ریزی میکنم بعد هم به وفق مرادم نمیشه و کلی احساس ضایعی میکنم وناراحت هم میشم همیشه هم دوباره همون کار رو می کنم چون باز فراموش میکنم بیبینید این ادم جون از دست این خانم الکی حساس چی میکشه البته خودم هم کلی همیشه اذیت میشم خیلی هم تقصیر مردم نیست چون هر کسی زندگی خودش داره واخرش به توچه است دیگه.
دیشب کلی از دست این بچه خندیدیم یادم باشه بعدا می نویسم چون خیلی حرف زدم نه؟