Monday, May 10, 2004

سلام

یکی بود یکی نبود. یه آدم بود تنها. یه حوا هم بود تنها.
اما حالا دیگه تنها نیستن. انگار هیچوقت تنها نبودن. انگار دیگه با هم یکی هستن. الانم یه گوشه ای از این دنیای درندشت، همونجایی که خدا شوتشون کرده، دارن باهم زندگیشونو میکنن.
از اونجایی که آدم و حوان، هنوز از هیچی سر در نمیارن. نه سیاست نه اقتصاد نه هزار دردسر دیگه نسلای جدید. سرشون به کار خودشونه و اهل هیچ فرقه ای نیستن. آدمه از صبح تا شب میره رو سن زندگی نقش بازی کردن، حوا هم پشت صحنه رو داره که اصل کاره. بعدشم خسته از کار زندگی همگی میشینن دور هم. خوشی دارن، ناخوشی دارن.

چه فرقی میکنه کدوم آدم و حوا هستن، یکی از اون میلیاردها. مهم اینه که همدیگه رو دوست دارن و دوستی رو هم دوست دارن. دوست دارن این تو، خارج از همه درگیریها و پلیدیهای دنیای مادی، اینتو که همه فقط روح هستن نه جسم، اینجایی که واقعا بعد زمان و مکان از بین میره، اینجایی که دیگه ظاهری نیست که بخواد مورد قضاوت قرار بگیره، اینجا که چشمی توی چشم نمیفته، حرفاشون بزنن. به خودشون اول از همه، که با خودشون روراست باشن. به همدیگه، چرا که این آدم و حوای اینتو با اون واقعیا فرق میکنن. شاید اینا راحت حرفای دلشونو بزنن تا اون بیرونیا راحتتر زندگی کنن. شاید اینا با هم بحث کنن، که اون بیرونیا به نتیجه برسن. و بعد هم به همه اونایی که امیدوارن یه روزی باهشون دوست بشن. دوستی از این نوع، فقط اندیشه ها، چقدر میتونه قشنگ باشه. حیف که بعضیا دوست دارن این حریمشو بشکنن. قشنگی اینجا رو درک نمیکنن و میخوان با کشفیات بزرگشون و کنجکاویهای کنترل نشدشون این دنیا رو هم بچسبونن به همون دنیای بیرون و همه این آرامش و انزوای اینجا رو ازبین برن.

خلاصه اینجا قراره ایندو همینطوری بنویسن. از خوشون، از دلشون، برای خودشون، و خوب اگه رهگذری هم بخونه برای اون.

اول و دوم نداره، ولی قسمت این شد که من متن اولو بنویسم. شاید هم تا الان شده باشه متن دوم، با این پیشرفت تکنولوژی آدم از خودش هم عقب میفته چه برسه به حوا!!

متن زیر هم تقدیم به حواست که خیلی دوستش دارم.

آدم

*?

-----------------------


دوست داشتن یا عشق

دوست داشتن از عشق برتر است . عشق يک جور جوشش کور است و پيوندي از سر نابينائي ، اما، دوست داشتن پيوندي خود آگاه و از روي بصيرت روشن و زلال . عشق بيشتر از غريزه آب ميخورد و هرچه از غريزه سر زند بي ارزش است و دوست داشتن از روح طلوع ميکند و تا هرجا که يک روح ارتفاع دارد ، دوست داشتن نيز همگام با آن اوج ميابد .

عشق در قالب دلها در شکل ها و رنگ هاي تقريبا مشابهي متجلي ميشود و داراي صفات و حالات و مظاهر مشترکي است ، اما دوست داشتن در هر روحي جلوه خاص خويش دارد و از روح رنگ ميگيرد و چون روح ها برخلاف غريزه ها هر کدام رنگي و ارتفاعي و بعدي و طعمي و عطري ويژه خويش دارد ، مي توان گفت که به شماره هر روحي ، دوست داشتني هست .

عشق با شناسنامه بي ارطبات نيست و گذر فصل ها و عبور سالها بر آن اثر ميگذارد ، اما دوست داشتن در وراي سن و زمان و مزاج زندگي ميکند و بر آشيانه بلندش روز و روزگار را دستي نيست .

عشق در هر رنگي و سطحي ، با زيبائي محسوس ، در نهان يا آشکار ، رابطه دارد . چنانکه " شوپنهاور" ميگويد : (( شما بيست سال بر سن معشوقتان بيفزائيد ، آنگاه تاثير مستقيم آنرا بر روي احساستان مطالعه کنيد ))!

اما دوست داشتن چنان در روح غرق است و گيج و جذب زيبائي هاي روح که زيبائي هاي محسوس را به گونه اي ديگر ميبيند . عشق طوفاني و متلاطم و بوقلمون صفت است ، اما دوست داشتن آرام و استوار و پروقار و سرشار از نجابت .

عشق با دوري و نزديکي در نوسان است ، اگر دوري به طول بينجامد ضعيف ميشود ، اگر تماس دوام يابد به ابتذال ميکشد .و تنها با بيم و اميد و تزلزل و اضطراب و (( ديدار و پرهيز )) ، زنده و نيرومند ميماند . اما دوست داشتن با اين حالت نا آشناست . دنيايش دنياي ديگريست .



عشق جوششي يکجانبه است ، به معشوق نمي انديشد که کيست ، يک خود جوشي ذاتي است ، و از اين رو هميشه اشتباه ميکند . در انتخاب به سختي ميلغزد و يا همواره يکجانبه ميماند و گاه ميان دو بيگانه ناهماهنگ ، عشقي جرقه ميزند و چون در تاريکي است و يکديگر را نميبينند ، پس از انفجار اين صاعقه است که در پرتو روشنائي آن چهره يکديگر را ميتوانند ديد و در اينجاست که گاه پس از جرقه زدن عشق ، عاشق و معشوق که در چهره هم مينگرند ، احساس ميکنند هم را نميشناسند و بيگانگي و نا آشنائي پس از عشق – که درد کوچکي نيست – فراوان است .

اما دوست داشتن در روشنائي ريشه ميبندد و در زير نور سبز ميشود و رشد ميکند و از اين روست که همواره پس از آشنائي پديد ميايد . و در حقيقت در آغاز دو روح خطوط آشنائي را در سيما و نگاه يکديگر ميخوانند ، و پس از ((آشنا شدن)) است که ((خودماني)) ميشوند - دو روح ، نه دو نفر ، که ممکن است دو نفر با هم در عين رو در بايستي ها احساس خودماني بودن کنند و اين حالت به قدري ظريف و فرار است که به سادگي از زير دست احساس و فهم ميگريزد - و سپس طعم خويشاوندي و بوي خويشاوندي و گرماي خويشاوندي از سخن و رفتار و کلام يکديگر احساس ميشود و از اين منزل است که ناگهان ، خود بخود ، دو همسفر به چشم ميبينند که به پهندشت بيکرانه مهرباني رسيده اند و آسمان صاف و بي لک دوست داشتن بر بالاي سرشان خيمه گسترده است و افقهاي روشن و پاک و صميمي (( ايمان)) در برابرشان باز ميشود و نسيمي نرم و لطيف - همچون روح يک معبد متروک که در محراب پنهاني آن ، خيال راهبي بزرگ نقش بر زمين شده و زمزمه درد آلود نيايش مناره تنها و غريب آنرا به لرزه در مياورد – هر لحظه پيام الهان هاي تازه آسمانهاي ديگر و سرزمين هاي ديگر و عطر گلهاي مرموز وجانبخش بوستانهاي ديگر را به همراه دارد و خود را ، به مهر و عشوه اي بازيگر و شيرين و شوخ ، هر لحظه ، بر سر و روي ايندو ميزند .

عشق جنون است و جنون چيزي جز خرابي و پريشاني ((فهميدن)) و ((انديشيدن)) نيست . اما دوست داشتن در اوج معراجش از سرحد عقل فراتر ميرود و فهميدن و انديشيدن را نيز از زمين ميکند و با خود به قله بلند اشراق ميبرد .

عشق زيبائي هاي دلخواه را در معشوق ميافريند و دوست داشتن زيبائي هاي دلخواه را در دوست ميبيند و ميابد .



عشق يک فريب بزرگ و قوي است و دوست داشتن يک صداقت راستين و صميمي ، بي انتها و مطلق .

عشق در دريا غرق شدن است و دوست داشتن در دريا شنا کردن .

عشق بينائي را ميگيرد و دوست داشتن ميدهد .

عشق خشن است و شديد و در عين حال ناپايدار و نامطمئن و دوست داشتن لطيف است و نرم و در عين حال پايدار و سرشار از اطمينان .

عشق همواره با اشک آلوده است و دوست داشتن سراپا يقين است و شک ناپذير .

از عشق هرچه بيشتر ميشنويم سيرابتر ميشويم و از دوست داشتن هر چه بيشتر ، تشنه تر .

عشق هرچه ديرتر ميپايد کهنه تر ميشود و دوست داشتن نو تر .

عشق نيروئيست در عاشق ، که او را به معشوق ميکشاند ؛ دوست داشتن جاذبه ايست در دوست ، که دوست را به دوست ميبرد . عشق تملک معشوق است و دوست داشتن تشنگي محو شدن در دوست .

عشق معشوق را مجهول و گمنام ميخواهد تا در انحصار او بماند ، زيرا عشق جلوه اي از خود خواهي يا روح تاجرانه يا جانورانه آدميست ، و چون خود به بدي خود آگاه است ، آنرا در ديگري که ميبيند ؛ از او بيزار ميشود و کينه برميگيرد . اما دوست داشتن ، دوست را محبوب و عزيز ميخواهد و ميخواهد که همه دلها آنچه را او از دوست در خود دارد ، داشته باشند . که دوست داشتن جلوه اي از روح خدائي و فطرت اهورائي آدميست و چون خود به قداست ماورائي خود بيناست ، آنرا در ديگري که ميبيند ، ديگري را نيز دوست ميدارد و با خود آشنا و خويشاوند ميابد .

در عشق رقيب منفور است و در دوست داشتن است که (( هواداران کويش را چو جان خويشتن دارند )) . که حصد شاخصه عشق است چه ، عشق معشوق را طعمه خويش ميبيند و همواره در اضطراب است که ديگري از چنگش بربايد و اگر ربود ، با هردو دشمني ميورزد و معشوق نيز منفور ميگردد و دوست داشتن ايمان است و ايمان يک روح مطلق است ، يک ابديت بي مرز است ، از جنس اين عالم نيست .

عشق ريسمان طبيعي است و سرکشان را به بند خويش در مياورد تا آنچه آنان ، بخود از طبيعت گرفته اند بدو باز پس دهند و آنچه را مرگ ميستاند ، به حيله عشق ، بر جاي نهند ، که عشق تاوان ده مرگ است . و دوست داشتن عشقي است که انسان ، دور از چشم طبيعت ، خود ميافريند ، خود بدان ميرسد ، خود آنرا ((انتخاب)) ميکند . عشق اسارت در دام غريزه است و دوست داشتن آزادي از جبر مزاج . عشق مامور تن است و دوست داشتن پيغمبر روح . عشق يک (( اغفال )) بزرگ و نيرومند است تا انسان به زندگي مشغول گردد و به روزمرگي – که طبيعت سخت آنرا دوست ميدارد – سر گرم شود و دوست داشتن زاده وحشت از غربت است و خود آگاهي ترس آور آدمي در اين بيگانه بازار زشت و بيهوده .عشق لذت جستن است و دوست داشتن پناه جستن . عشق غذاخوردن يک حريص گرسنه است و دوست داشتن (( همزباني در سرزمين بيگانه يافتن )) است . .........................