Wednesday, May 26, 2004

یک روز خوب
اول از همه مرسی پرنیان جون برای کمکهات وامیدوارم که ما هم بتونیم بلاگ خوبی داشته باشیم.امروز رفتیم پارک با یکی از دوستام و این پارک رو خودش یکبار رفته بود و یک جای بازی بچه ها داشت خیلی باحال بود و خیلی خوش گذشت .
بعدشم با هم ناهار خوردیم و رفتیم خرید و میشه گفت هلاک شدیم ولی خب ادم با یک دوست خوب که باشه سیراب میشه و خستگی جسمی که مهم نیست.و خوب کلی همفکری و کمک کرد برای سوغاتی و... .ادم ممکنه به مرور زندگیش همین پارک رفتن و خرید و در مورد بچه گفتن و همین روزمرگیها بشه و فکر کنم علت اصلی موقعیت ادم باشه .
وقتی نوجوانی کلی دنبال کشف چیزهای جدیدو بخصوص چیزهایی که نهی میشه هستی .وقتی دختر توی خونه هستی از دست بچه های خواهرت و برادرات خسته هستی و دلت کمی ارامش می خواد
وقتی داداش جونت زن می گیره با خودت عهد می بندی که با فامیل شوهرت خوب باشی و بچه دار که میشی سعی میکنی بچه های مردم دعوا نکنی و بهشون توجه کنی و اینکه تمام زندگیت میشه تربیت بچه ات و یادت می یاد که مثل اینکه مامان بابات هم حق داشتن و تازه خیلی هم دوست داشتن.و اینطوری هست که ادم بزرگ میشه و دید فرق میکنه برای هر چیز و تازه میفهمه که مامانش یا هر بزرگتره دیگه ای چرا اینقدر از اشتباهات این جوانها رو می بخشن و مثل ما اینقدر سر هر چیزی اتشی نمیشن. از کجا پریدم کجا
ولی خب من که خیلی این موقعیتم رو دوست دارم و دارم از بزرگ کردن بچه ام لذت میبرم و البته کلی هم هر روز چیز یاد میگیرم.

حوا