Friday, June 25, 2004

همت

یادمه تو یک مصاحبه از قول نوشی نوشته بودن که وبلاگ نویسی کار آدمای تنهاست. اون موقع با خودم فکر میکردم که نه بابا مشکل اصلی وقته فقط. وقتی حوا و فینگیل رفتن و حسابی تنها شدم با خودم گفتم بابا راست میگفته بنده خدا. هرچی باشه دهها برابر من با این قضیه آشنا بوده.
خلاصه با خودم گفتم دیگه هر روز مینویسم. حداقل از تنهاییم و درددلم! ولی چی شد؟! دیدم که نه بابا بازم مشکل این نبوده. یا حداقل فقط این نبوده. یکم هم اراده میخواد و همت. باید یکم بیشتر، فقط یکم ...
ولی فعلا که انصافا خیلی تنهام. شب اول که برگشتم خونه خیلی ناجور بود. وقتی درو باز کردم و رفتم تو، خونه تاریک، هوا خفه ناشی از بسته بودن همه در و پنجره ها و از همه بدتر سکوت ...
همیشه وقتی از راه میومدم غیر از چاق سلامتی با حوا خانم، فینگیل از راه دور بدو میومد و صدا میزد و سریع بهم گیر میداد. اول باید جواب اون میدادم اگر نه اجازه هیچ کاری بهم نمیداد. حرف کامل که نمیزنه هنوز ولی خوب انگشتمو بزور میگرفت و میبرد یه گوشه خونه مینشوند. بعدش کمی از اسباب بازیاش بهم تعارف میکرد و با همون اشارات و زبون اختصاری خودش در مورد اینکه امروز بچه خوبی بوده و غیره چند ثانیه ای گزارش میداد. و بعد سریع میرفت سر اصل مطلب که آدم جون کیفتو درآر ببینم چی برام آوردی. خلاصه جایزشو میگرفت و کمی کوتاه میومد.
حالا اون شب ببینین چه حالی داشت خونه اومدن. تا خیلی دیر وفت سرخودمو الکی با اینترنت و سایتهای تفننی گرم کردم که دیگه بیفتم و بخوابم.

آدم