Friday, June 18, 2004

تنهایی
مدتیه که حوا رفته سفر. فینگیل رو هم که با خودش برده. آدم مونده و حوضش!
خوب دیگه نه اون هس که سالی یه بار یه چیزی مینوشت و نه من دل و دماغی پیدا کردم. خیلی چیزا باید نباشه که دیده بشه! خیلی جالبه اگه بیشتر بهش فکر کنیم. چیزی که تا وقتی هست آدم نمیتونه ببینش ولی وقتی نیست تازه میتونی ببینیش!
یکی ازاین داستانهای بزرگان قدیمی هست که اسم هیچکدومشون یادم نمیاد ولی میگن یه روز یکیشون به اون یکی میگه عجب انگشتر جالبی داری، اینو به من یادگاری بده. میگه، میخوای چکار؟ طرف میگه میخوام که چون خیلی دوست دارم، هروقت اینو میبینم به یادت بیفتم. اونم جواب میده که پس حالا که اینقدر به نظرت جالب اومده، بهت نمیدم تا هر وقت جای خالیشو رو دستت دیدی بیشتر یادم بیفتی!
حقیقتشم همینه دیگه. سلامتی، امنیت، آرامش، حوا، ... همشون همینطورین. شاید بعضی وقتها لازمه که یه مدت نباشن. ولی فقط یه مدت کوتاه ها!
آدم