Tuesday, June 22, 2004

دل درد
دل آدم درد میکنه. از همون لحظه شروع شد که حوا اینا توی فرودگاه خداحافظی کردن. میخواستم اصلا این مدت ننویسم و همون خبرش رو که نوشتم توجیه باشه، ولی دیگه نشد. حالش خود بخود ایجاد شد.
دردش از حوالی دل شروع میشه و کم کم سعی میکنه به بالا نفوذ کنه. تو حوالی گلو که میرسه میتونی به خوبی رسیدنشو به بالا حس کنی. تا حواست پرت میشه میره بالاتر و میخواد از تو چشات بزنه بیرون. یکم که تراوش میکنه حواست جمع میشه. چند تا پلک میزنی و دست و پاشو جمع میکنی. دوباره قورتش میدی و میفرستیش پایین تا دفعه بعد.
همیشه فکر میکردم و میکنم که میتونم باهش مبارزه کنم و بهش غلبه کنم چون قبلا هم کم وبیش داشتم. ولی از اون دردایی که آدم دوستش داره. نمیخواد درمونش کنه. مثل دندون که گاهی اوقات درد میکنه و آدم دوست داره بیشتر فشارش بده یا با زبون باهش ور بره. یا مثل جای پشه گزیدگی که از بس میخارونیش میسوزه ولی دوست داری ادامه بدی ...

آدم